روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۴: ۱۳ ام دسامبر (یکشنبه) – آیاسه ساکی
عقربههای ساعت کنار بالش من به سمت نیمه شب حرکت میکرد. من مطالعم رو برای فردا تموم کردم، حمام کردم و انگار اون دقیقاً منتظر این ساعت بود، پیامی از مایا اومد. بعد از خوابوندن برادرای کوچیکترش، خوندن درساش، رفتن به حموم و تماشای انیمه شبانهاش، اون اغلب به من پیام میده.... حالت اسپیکر رو روشن کردم و به تماس مایا پاسخ دادم.
«ســــاکی، هدیه من رو به آسامورا کون دادی؟»
این اولین چیزیه که از من میپرسه؟
«آره.»
«اوه و چطور پیش رفت؟»
«من مطمئن نیستم. حالت چهرهاش عجیب شد، هرچند نمیدونم چرا.»
«که اینطور... که اینطور... خوبه، هاهاها.»
... چیزی در این مورد باعث میشه به شدت مشکوک بشم.
«تو به اون کتاب دادی، درسته؟»
با توجه به شکل و وزن، فکر نمیکنم اشتباه کنم.
«آره آره! بالاخره آسامورا اونیچان عاشق کتابه!»
چرا هنگام گفتن این جمله ناگهان لحنش رو تغییر داد؟ و چرا بهنظر میرسید که اون داره با خودش پوزخند میزنه؟ درواقع، آسامورا کون برادر منه نه مایا. و با این حال، هر زمان که ما باهم تنهاییم، اون شروع به صدا زدن آسامورا کون با لفظ "اونی چان" میکنه. کمکم دارم حس میکنم اونا باهم خواهر و برادر هستن و این منم که فقط یه دوست مشترکم...
«اون فقط یه کتاب بود... درسته؟»
«صد درصد. اون کتابیه که قطعاً باید به پسر جونی مثل اون کمک کنه تا مشکلات زیادی رو که زندگی ممکنه سر راهش قرار بده، حل کنه!»
مشکوک بهنظر میرسه. من باید اونو بررسی کنم.
«واقعا؟ بهنظر جالب میاد. بعد از ا...
کتابهای تصادفی

