فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 3: 9 ژوئن (سه شنبه)

صبح بود. البته، هیچ اتفاق تأثیرگذاری نیفتاد جز اینکه آیاسه سان از خواب بیدارم کرد. حتی دیشب هم، آیاسه سان بعد از من دوش گرفت، و بعد از اینکه من خوابیدم، خوابید. شرط می‌بندم قبل من بیدار شده.

«یه دردسر بزرگ، یوتا!!»

وقتی که رفتم تو راهرو، به یه دلقک برخوردم که به عنوان آرایش به صورتش خمیرریش زده بود. ببخشید، تصحیح می‌کنم، دلقک درواقع بابامه که داره برای کار آماده می‌شه. وقتی داشت به پذیرایی اشاره میکرد، چشماش یه جوری بود انگار میخواست بیفته کف دستش.

«چرا وحشت کردی؟»

«داشتم ریشامو می‌زدم!»

«آره، دارم میبینم.»

.»بعدش، یه صدای مشکوک از آشپزخونه شنیدم. برای همین رفتم چک کنم...»

«خب؟»

شاهد قتلی چیزی هستی تو؟ خیلی داشتم جلوی خودمو میگرفتم که یه جواب دندون شکن به صدای لرزونش ندم.

«س-ساکی-چان...داره صبحانه درست می‌کنه!»

«یه جوری می‌گی انگار یه تغییر شگفت‌انگیزه.»

اون درحالی که اشک داشت تو چشماش جمع می‌شد گفت: «چون هست! هیچوقت تصور نمی‌کردم صبحانه‌ای رو بخورم که توسط دختر خودم درست شده.»

می‌تونستم بگم خوشحاله. ولی می‌شه این‌قدر اون خمیر ریشتو این ور اونور نپاشی؟

«خیله خب...حالا برو اون صورتتو بشور.»

«چه‌قدر سرد. کاش فقط یه ذره مثل ساکی چان مهربون و دوست‌داشتنی بودی!»

صورت خشک و آروم آیاسه سانو تصور کردم و سرمو با تعجب خم کردم و گفتم: «آیاسه سان...دوست‌داشتنیه؟»

البته قبول دارم صورتش بامزه ست. اون صددرصد تو یه سطح دیگه ست. ولی، اگه از من بپرسی، می‌گم این معقوله و دوست‌داشتنی بودن دوتا چیز کاملاً متفاوتن.

...وقتی داشتم به یه همچین چیزی فکر می‌کردم، بابامو هل دادم تو دستشویی، و رفتم تو پذیرایی. اون موقع بود که یه بوی خوشمزه دماغمو قلقلک داد.

پرسیدم: «نیمرو؟»

آیاسه سان بی‌تفاوت جواب داد: «می‌دونم، خیلی عادیه. با خودم فکر کردم با یه همچین چیز ساده‌ای شکایتی نداری.»

«واقعاً ندارم، ولی می‌شه یه چیزی بگم؟»

«این‌جوری که من دارم می‌بینم، قراره شکایت بشنوم، ولی حتماً، راحت باش.»

«چرا داری صبحانه درست می‌کنی؟»

اون دیروز صبحانه درست نکرد. همیشه فکر می‌کردم که می‌شه صبحو با یه نون و چایی گذروند، و هیچوقت فکر نمی‌کردم که لازم باشه کسی چیزی آماده کنه.

«برای قراردادمونه دیگه.»

«منظورت دیروزه؟ فکر کردم تصمیم گرفتیم فقط ناهار درست کنی.»

«می‌دونم، ولی تو قرارمداری مثل این، سیاست من اینه که در ازای چیزی که دریافت می‌کنم بیشتر بدم.»

«متوجهم...»

چه‌قدر رک- البته می‌شه بهش خشک هم گفت. آیاسه سان روی فرم مدرسه‌ش روپوش پوشیده بود، و یه ماهیتابه دستش بود. اینکه خواهر کوچیک‌ترت برات صبحانه درست کنه، منظره‌ایه که هر پسری حاضره براش آدم بکشه. البته، مثل همیشه، واقعیت خیلی فرق داره که با چیزی درباره‌ش می‌بینی یا می‌شنوی.

من از اینکه فقط آیاسه سان داره این‌جوری کار می‌کنه، یکم احساس گناه کردم، برای همین فکر کردم که چیکار کنم که یه کمکی کرده باشم. آخر سرم فقط گرفتم میز ناهارخوری رو دستمال کشیدم. آیاسه سان از آشپزخونه یه نگاه بهم انداخت، و دهنشو باز کرد.

اون از حالت معمول یکم سپاس‌گزاری‌شو عجیب‌تر نشون داد و گفت: «...مرسی.» و سه تا بشقاب نیمرو گذاشت رو میز.

حس می‌کردم الان که خانواده‌ایم، این کار کمترین چیزی باشه که باید انجام داد، ولی حدس می‌زنم این سیاستِ آیاسه سانه که به هر حال ازم تشکر کنه. همراه نیمرو، اون برنج و سوپو آورد سر میز. این کارش باعث شد که اتاق یه بوی دلپذیر و آرامش‌دهنده ای بگیره.

«کی اینا رو آماده کردی؟»

«دیشب قبل از اینکه بخوابم... البته، کار خاصی هم نکردم.»

اون می‌گفت که کار خاصی نکرده، ولی برای من، همین یه عذابیه فراتر از تصور، برای همین نمی‌دونستم چی بگم. آیاسه سان و من رو به روی هم نشستیم، و دستامونو زدیم بهم و ایتاداکیماسمونو گفتیم . بعد بابام لباس به‌تن اومد تو اتاق و سر میز نشست و به غذاها نگاه کرد.

«الانه که گریه‌م بگیره...»

آیاسه سان یه لبخند خجالت‌زده زد و گفت: «آهاها، دارین خیلی بزرگش می‌کنین.»

می‌تونستم یه تفاوت تو رفتار آروم و خشکش ببینم که به من نشون می‌ده. احتمالاً به‌خاطر این بود که طرف مقابلش بزرگ‌تری بود که قراره در آینده بهش تکیه کنه. کسی ندونه انگار به‌جای خواهر کوچیک‌تر، بیشتر شبیه یه همسره که تازه شروع کرده باهامون زندگی کنه.

آخرش، بابام سه ساعت درباره‌ی اینکه غذا چه‌قدر خوشمزه بود حرف زد، و سریع بعد از تموم شدن صبحانه‌ش از خونه رفت بیرون. ای خدا، این مرد چه‌قدر سریع غذاشو می‌خوره. البته من خودمم دست کمی نداشتم، ولی این‌دفعه یکم بیشتر طول کشید.

«بد شده؟»

البته که من تصمیم نداشتم دلیلشو بگم، ولی وقتی دیدم آیاسه سان یه نگاه مضطرب بهم انداخته و داره برای خودش نتیجه‌گیری می‌کنه، چاره‌ی دیگه‌ای برام نمونده بود.

«نه، قضیه این نیست.»

«لازم نیست با ملاحظه باشی. اگه مزه‌ش بده، درستش می‌کنم.»

«نه، واقعاً مزه‌ش بد نیست.»

حدس می‌زنم آیاسه سان احتمالاً از روی یک دستورالعمل این غذا رو درست کرده، و هیچ چیز عجیبی بهش اضافه نکرده، و مطمئن شده همه چیز سر جاشه. البته، اگر مزه‌ش خیلی خوب نبود، با کلیشه‌ی خواهرای کوچیک‌تر انیمه و مانگا جور درمی‌اومد، ولی این‌جا مسئله این نیست.

پس، برای چی این‌قدر چوب غذام از حد معمول آروم‌تر حرکت می‌کردن؟ دلیلش ساده بود، و من در حالی که داشتم یکم برنج تو دهنم می‌چپوندم بهش گفتمش.

«دلیلش اینکه من عادت کردم با نیمروم سس‌سویا بخورم...همین.»

واقعاً فقط همین بود. آیاسه سان به نیمرویی که درست کرده بود نمک فلفل و زده بود، و هیچ چیز دیگه‌ای استفاده نکرده بود. البته، نمک و فلفل چیز غیرعادیی نبود، برای همین می‌تونم بدون مشکل این نیمروها رو بخورم، ولی وقتی یکم بهشون سس‌سویا بزنی، راحت‌تر می‌رن پایین، و این چیزی بود که من بهش عادت داشتم.

آیاسه سان زیر لبی زمزمه کرد: «سس‌سویا با نیمرو...هیچوقت بهش فکر نکرده بودم...»

من بیشتر از این تعجب کرده بودم که آیاسه سان، چطوری نیمروشو فقط با نمک و فلفل می‌خوره. صورت آیاسه سان زیاد تغییر نکرده بود، ولی صداش یه جوری بود انگار یکم دلسرد شده بود.

«ببخشید، من حتی به سلیقه ی تو فکر هم نکردم، و فقط همون‌جوری درستش کردم که خودم می‌خورم.»

«نه نه نه، این حرفا چیه، عذرخواهی لازم نیست. تازه، تقصیر کنه که از قبل بهت نگفتم حس بدی دارم، و الانم دارم مثل پیرمردا غرغر می‌کنم.»

«دفعه ی بعد ازت می‌پرسم.»

«باشه، منم بهت اطلاعات درست درمون می‌دم.»

برای همین، هیچ‌کدوممون چیز دیگه‌ای نگفتیم. ما فقط دوتا آدمیم که داریم قضایا رو برای سود و راحتی همدیگه ساده‌تر می‌کنیم. راستش، زیاد هم بد نیست. از نگاه یه غریبه، مکالمه‌مون به‌نظر غیرشخصی و روبات مانند می‌مونه، ولی من یه حس خیال جمعی و آرامش ازش داشتم.

بعد از گذروندن صبح با همدیگه، منو آیاسه سان خونه رو تو زمان های مختلف ترک کردیم. این یه راه مطمئن بود که باعث نشه شایعه‌های عجیب تو مدرسه درست شه و اینکه باعث نشه خیلی بهم نزدیک بشیم. با اینکه اون خانوده محسوب می‌شه، ولی بازم یه جنس مخالف و همسن منه. اینکه تو خونه باهم با ملاحظه باشیم یه چیزه، ولی دیگه‌این‌کار رو بخوایم بیرون هم انجام بدیم، خیلی خسته‌کننده ست.

وقت طلاست. از اون‌جایی که جفتمون با این حرف موافق بودیم، به نظر می‌اومد که در آینده هم باهم قشنگ کنار بیایم.

«به نظر تو، بین سرمایه‌گذاری اینترنتی و یوتیوبر شدن کدومش بهتره؟»

«فکر کنم بهتر باشه این یکی رو جواب ندم.»

هنوز یکم تا شروع کلاس مونده بود. در برابر این سوال، دوست قابل اعتمادم مارو یه برخورد سرد و خشن نشون داد.

«قضاوت سریعی بود.»

«هر کسی بود این‌جوری واکنش نشون می‌داد. اصلا این از کجا اومد، آسامورا.»

«دارم دنبال راه‌های پول در آوردن با کمترین زمان کار ممکن می‌گردم.»

من با دقت کلماتمو انتخاب کردم، تا بتونم حداقل اطلاعاتو بهش بدم. نمی‌تونم قولمو با آیاسه سان بشکنم، و نمی‌تونستم درباره‌ی مکالمه‌م باهاش به مارو بگم، برای همین باید خیلی مراقب می‌بودم. البته، این اصلاً برای قانع کردن مارو کافی نبود، و اون یه نگاه مشکوک بهم انداخت.

«آسامورا...طلبکاری چیزی دنبالته؟»

آخه چرا بدترین حالت ممکن به ذهنت می‌رسه بشر؟

«نه من طلب دارم، و نه طلبکاری دنبالمه. منظورم اینه که، هرچقدر کسب‌و‌کارت خوب باشه، این روزا اصلاً امن نیست، و یه کارمند رسمی دولتی هم سخت به نظر می‌رسه. دارم به این فکر می‌کنم که در حال حاضر تا جایی که می‌تونم پول جمع کنم.»

«نقشه‌ی زندگی دوراندیشی به نظر می‌رسه.»

«اگه امکانش هست، نمی‌خوام برم تو کار قرار پولی.»

مارو از پشت عینکش، یه نگاه مشکوک بهم انداخت و گفت: «...هم؟ این تو گزینه‌هات بود؟ دیروز تو درباره‌ی آیاسه ازم پرسیدی، امروز داری دنبال یه شغل پاره‌وقت مشکوک می‌گردی...نگو که...»

من درجا افکارشو رد کردم و گفتم: «نه، این چیزی نیست که داری بهش فکر می‌کنی.»

از اون‌جایی این کار رو قبل از اتمام حرفش تموم کردم، احتمالاً باعث شد بیشتر مشکوک شه، ولی نمی‌تونستم همین‌جوری بشینم به فرضیه‌های عجیب‌غریبش گوش بدم. مارو بهم خیره شد، و بعد از اینکه من آب دهنمو قورت دادم، آروم دهنشو باز کرد.

«بیخیالش شو. هیچ‌کس دنبال یه تن‌فروش مذکر نیست. یه نگاه به خودت بنداز آخه.»

من...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی