فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت 5: 11 ژوئن (پنجشنبه)

صبحه. با احتساب آکیکو سان، هر چهار عضو خانواده‌ی ما دور میز نشسته بودیم. از اون‌جایی که آکیکو سان دیروز دیر یا ترجیحاً امروز صبح اومد خونه، الان باید خواب باشه.

اون با خمیازه گفت: «تابستون نزدیک شده ها.»

اون ظاهراً به خاطر نور شدید خورشید از خواب بیدار شده. برای همین، فکر می‌کنم خوب باشه که تو اتاقشون پرده‌ی تیره نصب کنن. از اون‌جایی که بابام احتمالاً هیچ‌وقت همچین چیزی به فکرش نمی‌رسه، باید خودم بعداً بهش بگم.

آکیکو سان که تو آشپزخونه وایستاده بود، گفت: «بعداً می‌رم می‌خوابم.»

و از اون‌جایی که بابام امروز زود برای کارش از خونه بیرون نرفت، می‌تونست تفریحی تو تبلتش روزنامه بخونه. این اتفاقا دست‌به‌دست هم دادن و باعث شدن که ما چهار نفری صبحانه بخوریم.

«بیا، بابا، ترتیبشو بده.»

«گرفتم.»

من بهش یه تیکه پارچه دادم تا میزو باهاش دست بکشه. با یه لبخند، اون سمت خودش و آکیکو سانو دست کشید. بعد از اینکه همه‌چی داشت از تمیزی برق می‌زد، آکیکو سان و آیاسه سان شروع کردن به چیدن صبحانه امروز روی میز. تنوع زیادمون احتمالاً به خاطر این بود که هر دو تاشون داشتن باهم آشپزی می‌کردن. به نظر می‌اومد اونا املت رلی، یه ماهیتابه با تخم مرغ رلی (که آکیکو سان آوردَتش و تا حالا توی این خونه خورده نشده) که به نظر می‌اومد با استفاده از چوبکای غذای بلند پیچیده شده بودن. مثل کار یه استاد بود، من حتی تخم مرغای داخل املتو نتونستم ببینم. آیاسه سان حتی وقتی داشت سوپو آزمایش می‌کرد، به کار آکیکو سان خیره شده بود.

بعد از اینکه دستامونو زدیم بهم و برای غذا تشکر کردیم، شروع کردیم به خوردن. البته که ما همه‌مون اول رفتیم سراغ املت لقمه‌ای‌ی آکیکو سان. لحظه‌ای که با چاپستیکم تیکه‌ای که برداشته بودمو گاز زدم، مزه‌ی آب‌دار سس، دهنمو پر کرد. این با چیزی که انتظار داشتم فرق می‌کنه...این چیه؟

«خوشمزه ست.، ولی...وایسا، این...املت لقمه‌ای نیست؟»

«مدل ژاپنیه مخصوصه.»

با اینکه آکیوکو سان اونا رو درست کرده بود، آیاسه سان جواب منو داد.

«املت لقمه‌ای مدل ژاپنی؟»

«املتای لقمه‌ای معمولاً مزه‌ی تخم مرغ می‌دن، درسته؟ اونایی که با نمک دوست دارن، می‌تونن بهش نمک اضافه کنن، و کسایی که دوست دارن شیرین باشه بهش شکر اضافه می‌کنن.»

«شکر؟»

«از غذاهای شیرین خوشت نمی‌آد؟ اگه این‌جوریه، دفعه‌ی بعد دیگه بهش اضافه نمی‌کنم.»

«آه، نه...من با همه چی خوبم. فقط راستش نمی‌دونستم می‌شه املت لقمه‌ای شیرین هم درست کرد.

«اِه...»

«هم؟»

حتی اگر هم یه‌جوری بهم نگاه کنی که انگار آدم‌فضایی‌ای چیزی هستم، بازم نمی‌تونم جواب متفاوتی بهت بدم...

«...تو داری کلاس آشپزی می‌ری، درسته؟»

«آ-آره.، ولی، تا حالا املت لقمه‌ای درست نکردیم. همیشه فقط نمیرو بوده.»

«هممم.، ولی آره، املت لقمه‌ای مدل ژاپنی رو با اضافه کردن سوپ بهش درست می‌کنن.»

«سوپ...مثل همون سوپ نودل؟»

«ما بیشتر وقتا با سس سویا، شراب برنج، و شکر درستش می‌کنیم.»

اون به سمت آشپزخونه یا دقیق تر بخوام بگم به یه کاسه سفید نگاه کرد. که این‌طور، از اون‌جایی که ما این‌جا فقط از نمک، سس سویا و شکر استفاده می‌کنیم، اون، یا در واقع آکیکو سان احتمالاً اینو با خودش آورده.

«به خاطر همینه که به‌جای تخم‌مرغ بیشتر مزه‌ی سوپ می‌ده. البته، بعضی موقعا ها یکم شور تره.، ولی اگه شیرین‌تر می‌خوایش، باید از شراب برنج استفاده کنی. از سس سویا هم می‌تونی استفاده کنی، ولی اینحوری املتا رنگ زرد به خودشون نمی‌گیرین.»

«شما خیلی چیزا می‌دونین.»

«ساکی چان هم می‌تونه درستش کنه. از اون‌جایی که یوتا کون از مزه‌ش خوشش اومده، شاید بتونی واسش یکم درست کنی؟»

«من اون‌قدرا هم نمی‌تونم خوب درستش کنم...»

«من شخصاً نیمرو بیشتر دوست دارم.»

«...متوجهم. اگه حسشو داشتم یکم درست می‌کنم.»

الان به زبان ساده بهتون می‌گم چه چیزی پشت مکالمه‌ی من و آیاسه سان بود. «لازم نیست خارج از قرادادمون کار اضافه کنی. من اصلاً برام مشکلی نداره.» چیزی بود که من گفتم، که آیاسه سان در جواب گفت «ممنون. اگه وقت داشتم یکم درست می‌کنم.». در نتیجه، هم خواسته‌ها و هم نظراتمون خیلی عالی انتقال پیدا کرد. خیلی بهتر از این بود که از یه زبان رمزی استفاده کنی که راحت‌تر باعث تصورات غلط می‌شه.

البته بابام هیچ‌کدوم از اینا رو نفهمید و تا آخر فقط از دستپخت آکیکو سان تعریف کرد. به نظرم «خوشمزه ترین در کل جهان» یکم زیادیه. داری تلاش می‌کنی پاچه‌خواری کنی؟ اونم وقتی همه این‌جان؟ می‌شه نکنی؟ واقعاً داری گند می‌زنی به انگیزه‌ی امروزم.

«آه. الان یادم اومد، این هفته نوبت منه لباسارو بشورم. برای همین می‌شه لطفاً لباساتونو بهم بدین؟»

آیاسه سان گفت: «آه، خب...»،، ولی وسط راه حرفشو قطع کرد.

من که گیج شده بودم، سرمو کج کردم. آیاسه سان معمولاً وقتی می‌خواد حرف بزنه مِن‌مِن نمی‌کنه. نکنه اشتباهی چیز بدی گفته باشم؟

«خب، اگه تو باهاش مشکلی نداری، کلاً من می‌خوام شستن لباسارو انجام بدم، یوتا کون.»

«اِه؟ من نمی‌تونم همچین کاری بکنم.»

بعد از اینکه تصمیم گرفتیم چهارتایی باهم زندگی کنیم، کارای خونه رو تقسیم کردیم. خیلی چیزا عوض شده، ولی من نمی‌تونم مسئولیت بیشتری رو گردنش بندازم...

آکیکو سان اصرار کرد و گفت: «ولی، انجام دادنش برای چهار نفر باید سخت باشه، درسته؟»

وقتی دیدم این‌قدر داره اصرار می‌کنه، دیدم یه خبراییه. حالا که دارم بهش فکر می‌کنم، اینکه یه مرد بگیره لباسای یه زنو بشوره، عجیب نیست؟ ولی، چون من مشغول این بودم که زحمت بیشتری بهش ندم، این قضیه رو پاک فراموش کرده بودم. این بده. قبل از اینکه خواستم حرفمو پس بگیرم، آیاسه سان مجبور شد بهم قضیه رو توضیح بده.

«دادن لباسیم زیرم به آسامورا کون یکم...آه...و ا-اینکه اونا با مقایسه با لباسای معمولی شستنشون فرق داره. می‌دونی هر کدومشونو تو کدوم تور لباس‌شویی بذاری؟»

من گفتم: «تو کدوم...چی؟» ولی با ارتباط چشمی ازش عذرخواهی کردم که مجبور شده اینو بگه.

«اگه همین‌جوری سوتینا رو بشوری، شکلشون عوض می‌شه، و قلابش ممکنه به لباسای دیگه گیر کنه، درسته؟ برای همینه که یه تور خاص برای شستنشون هست. وقتی یه شو- لباس زیر بامزه داری، ممکنه تزئیناتش به بقیه لباسا گیر کنه.»

حتي وسط اين وضعيت ناجور، آياسه-سان با دقت مشكلو توضيح داد. و با تشكر از اين توضيح، من فهميدم كه چقدر شستن لباساي زنا پيچيده ست.

«تازه، مگه تو لباسارو بر اساس قوی یا ضعیف بودن رنگاشون جدا نمی‌کنی؟ تو اونایی که اجزای سه بعدی بهشون وصله رو تو یه تور دیگه می‌ذاری دیگه؟ وگرنه کنده می‌شن.»

«از اجزای سه بعدی منظورت، طرح یا لوگویی که به لباس چسبیده ست؟»

«آره، همون.»

«آه، پس برای همینه بعد از هر دور شستن جدا می‌شن.»

با شنیدن کلماتم، آیاسه سان سرشو با دستش گرفت. البته اون سریع سرشو بالا آورد، و اعلام کرد.

«با این سطح از دانش، من نمی‌تونم لباسامو به دست تو بسپارم آسامورا کون، برای همین خودم می‌شورمشون.»

«آه، باشه...متوجهم.»

وقتی آکیکو سان این وضعیت معذب‌کننده رو دید، با لبخند گفت: «من به هر حال دارم لباسای تایچی سان رو می‌شورم، برای همین چرا برای تو هم باهاش نشورم، یوتا کون؟»

وقتی این کلمه‌ها رو شنیدم، منظره‌ی اینکه بره سر وقت لباس چرکامو تصور کردم. آکیکو سان...لباس زیر منو بشوره؟ ...اگه از رو جنازمم رد شده همچین اجازه‌ای بهش نمی‌دم.

«...الان می‌فهمم چقدر معذب بودی، آیاسه سان.»

اون آه کشید و گفت: «مگه نه؟»

آره، فهمیدم. ببخشید.

وقتی که در ورودی رو باز کردم، درجا صدای کوبیده شدن بارون به پنجره رو شنیدم. ما با هم می‌ریم. این چیزی بود که آیاسه سان گفت، و بعدش با من از خونه خارج شد و باعث شد من گیج بشم که چه اتفاقی افتاده. تا الان، اون اصرار می‌کرد اول بره. منظورم اینکه، از اون‌جایی که اون خواهرخونده و کوچیک‌ترم حساب می‌شه، باهم مدرسه رفتن چیز عجیبی نیست...یا شایدم هست؟ احساس کردم برای خواهر برادرا عجیبه که باهم بیان مدرسه و برگردن. یا من دارم خیلی عمیق بهش فکر می‌کنم؟

تو آسانسور بودیم و داشتیم می‌رفتیم پایین که آیاسه سان یهو گفت: «یه چیزی هست که می‌خوام درباره‌ش باهات صحبت کنم.»

که این‌طور. با عقل جور درمی‌اومد. البته که من هیچ ایده‌ای نداشتم درباره‌ی چی می‌خواد باهام صحبت کنه،، ولی این خیلی شبیه آیاسه سان بود که این‌قدر رک باشه.

«می‌خواستم عذرخواهی کنم.»

«...عذرخواهی؟»

برای چی؟ من درباره‌ی چیزی فکر کردم که قبل از بیرون رفتن داشتیم درباره‌ش صحبت می‌کردیم. اون کاری کرده بود که ارزش عذرخواهی کردن داشته باشه؟ درواقع منی که خیلی حواس پرت بودم باید عذرخواهی کنم...

ولی، آیاسه سان حتی بعد از اینکه از ساختمون خارج شدیم ساکت بود. در حالی که چترامون در برابر بارون از ما محافظت می‌کردن، تو خیابونِ تقریباً خالی، قدم زدیم. بهترین موقع برای این بود که بخوایم درباره‌ی یه چیز شخصی‌تر صحبت کنیم، حداقل تا موقعی که برسیم به مدرسه.

صف ساختمونا با وجود بارونی که روشون می‌بارید، بیشتر به چشم می‌اومد و ما مراقب ماشینایی که در حال رد شدن بودیم که نگرین ما رو با گودالای کنار خیابون ما رو خیس کنن. بعد از اینکه به خاطر همین موضوع یه بار ایستادیم، آیاسه سان دوباره به آرومی شروع کرد به راه رفتن، و صورتش یکم رفت تو هم.

اون با یه حالت جدی گفت: «من هر چیزی که مربوط به تبعیض جنیستی باشه، حتی اگه ناخودآگاه باشه رو نمی‌تونم تحمل کنم. به خاطر همین متأسفم.»

من بهش نگاه کردم و می‌تونستم بگم که داره اینو به عنوان یه مکالمه‌ی جدی میبینه. اون یه نفس عمیق کشید و خودشو ریخت بیرون.

«این غیرممکن نیست که تو بخوای یه جوراب شلواری از یه برند گرون رو بپوشی.»

البته این واقعاً غیرممکنه.

«حتی با اینکه من سعی می‌کنم گول این نقش های جنسیتی رو نخورم...»

«وایستا، آیاسه سان.»

«آسامورا کون، من می‌تونم ببینم تو چطوری از بدنت مراقبت می‌کنی. حتی دیروز، تو درجا لباسای خیستو گذاشتی تو ماشین لباس‌شویی. من ندیدم تو براق‌کننده لب یا کرم بزنی، ولی تو مثل اون دسته‌هایی به نظر می‌رسی که خیلی درباره‌ی این موضوع حواس‌جمعه.»

من وایستادم رو به روش و گفتم: «آروم باش، آیاسه سان.»

اگه بخوام این هجوم افکارشو متوقف کنم، باید حرکاتشو آروم کنم که فقط رو من تمرکز کنه. به خاطر همین روش، آیاسه سان وایستاد و از زیر چتر به من نگاه کرد.

«...خیلی خب، آروم شدم.»

«آه، باشه.»

«حتی اگرم تو لباسای زنانه رو ترجیح بدی به این معنا نیست که تو واقعیتم اونا رو بپوشی.»

این خوب نیست، اون اصلاً آروم نیست.

«فقط یه نفس عمیق بکش، و بهش فکر کن. اتاق شست‌وشوی خونه‌مون...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی