روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت 6: 12 ژوئن (جمعه)
آیاسه سان از شروع کله سحر، مدام از من دوری میکرد. یا دستکم اینطور بود. ولی نفهمیدم دلیلش چیه. اصلا قبل اینکه برسم به میز ناهارخوری، رفته بود، بدون اینکه یه کلمه باهام حرف بزنه. نفهمیدم. دیشب آخرین چیزی که ازش دیدم لبخند بود که. اون لحظه واقعا حس کردم بهش نزدیک شدم. هرچی بیشتر بهش فکر میکردم بیمعنیتر میشد.
هنوز بارونی بود و میشد با هم بریم مدرسه که همین بهم فرصت داد تا ازش دلیلشو بپرسم. ولی طبیعتا هوا از پشت بهم خنجر زد. بیرون هوا صاف صاف بود. موقع پدال زدن، به آسمون نگاه میکردم. تو روز دوازهم ژوئن. به طرز عجیبی آبی بود. صددرصد، این هوا اونم وقتی فصل بارونه نگران کننده ست.
موقع پدال زدن سعی داشتم سر خودمو گرم کنم تا حواسم پرت شه، وگرنه فکر آیاسه سان دیوونهم میکرد. یه ذره هم سعی نکردم سرعتمو تا مدرسه کم کنم. هنوزم میشد قطرات نم بارونو که از برگ درختا میچکیدن ببینی. درست به موقع، قطرههای بارون از درخت افتاد رو صورتم. بخاطر سرماش یکم صورتم حال اومد و بهتر شدم.
شایدم هنوز بخاطر قضیه دیروزی عصبانیه. ولی، الان که بهش فکر میکنم، با چیزی که از شخصیتش فهمیده بودم اگه هنوز عصبانی بود یه راست میاومد به خودم میگفت. متاسفانه با این فکر همه چی برام گیجکنندهتر شد. تو فکر همین چیزا بودم که دیدم رسیدم مدرسه. دوباره یه نگاه به آسمون انداختم، ولی یه دونه ابرم نبود.
اگه درست یادم باشه، زنگ دوم ورزش داریم... آها آره، بازم برای جشنواره تمرین داریم. درست مثل قدیما که قبلا تو زمین بازی تنیس همو میدیدیم. این یعنی شاید بتونم دوباره آیاسه سانو ببینم.
زنگ اول، درس ژاپنی مدرن داشتیم، ولی همونطور که فکرشو میکردین، یه لحظه هم نتونستم به درس فکر کنم. حتی نفهمیدم تو کلاس چی درس دادن. زنگ دوم که سر رسید و همه یه جا جمع شدن، نگاه من معطوف دخترا شد.
«سریـــــــا.»
ناراساکا سان مثل همیشه تو بهترین شکل بود. همینطورم توپ، چون صاف تو زمین همسایه به پرواز درومد.
«مایــــــــــا.»
«اوـــــه! هوم-ران شد.»
«ابله.»
اصلا یادم نمیآد تو بازی تنیس چیزی به اسم هُم_ران داشته باشیم. ولی اینو بیخیال، چرا نمیتونستم آیاسه سانو تو گروه دخترا پیدا کنم. به جای اینکه بین بقیه باشه، یه بارکی تکیه داده بود به حصار فلزی گوشه زمین و تو گوششم هندزفری کرده بود. تنها فرقش با همیشه این بود که دیگه زل نمیزد به ناکجاآباد، بلکه خیلی سخت به چیزی فکر میکرد. چشماشو با سری رو به پایین بسته بود.
تو رو خدا، الان دیگه بیشتر از قبل کنجکاو شدم. داشتم فکر میکردم آخر کلاس صداش بزنم ولی ناراساکا سان زودتر از این، ازم یه چیزی میخواست.
«هی، داداشی.»
تو مدرسه هم اینجوری صدام میزنی؟ یه جوری دلم خواست جوابشو بدم، یه جوری مثل صدا زدن خودش.
«چیزی سر ساکی اومده.»
یه ثانیه زبونم برای جواب دادن قاصر شد. حتی ناراساکا سان هم فهمیده بود آیاسه سان رفتارش فرق کرده.
« نه، من چیزی نمیدونم.»
در حالی که دست به سینه به سمت ساختمون اصلی میرفت گفت: «آها.»
دخترایی که منتظرش بودن یه نگاه به من انداختن، اما هیچ خبری مثل تصور تو نیست، باشه؟
«میگم، آسامورا.»
«بله؟ آه مارو.»
اون طرفت دوستم مارو توموکازو ایستاده بود.
«چرا عین مردهها جواب دادی.»
«نه بابا فقط بخاطر تمرین جونم درومده.»
«نفست که سر جاشه، لباستم که هیچ کثیف نشده. چطوری اینو میگی.»
«چه با دقتم نگاه میکنی.»
آها آره، انگاری مارو داشته تمرین توپ نرم بیسبال انجام میداده. قشنگ میتونم خاک و عرق و رو لباساش ببینم.
«به چیم زل زدی؟ یهو نظرت بهم جلب شده یا رو بدنم دنبال چیزی هستی؟»
«فقط داشتم به این فکر میکردم که تمیز کردن لباست تو ماشین لباسشویی برا خودش عذابیه.»
«هوم، آره واقعا، میدونی، اگه بهم 10 هزارتا پول میدادی اینقدر سرش بیخود فکر نمیکردم.»
پول میدادم... بله، واستا ببینم.
«ا—از کجات درآوردی اینو؟.»
«وظایف خستهکننده روزانهت رو برات انجام میدم . از تعمیر سقف خونه گرفته تا درست کردن لونه سگ. پس همچین قیمتی منصفانه و مقرون به صرفه ست. مگه نه.»
«آها پس منظورت این بود.»
«خب آسامورا، نظرت چیه.»
الان واقعا وقت گفتن اینه؟
« خیلی بدم میآد بهت بگم میدونی، چون ما تو طبقه سوم آپارتمان زندگی میکنیم نه سوراخی هست که بشه تعمیر کرد نه میشه سگ آورد و نگه داشت.»
«متوجهم، حیف شد. فکر کردم میشه یه پولی دراورد بلاخره.»
«واستا ببینم، قبلا برعکس همینو نمیگفتی.»
تو نبودی بهم اهمیت شناخت جامعه رو گفتی و یادم دادی چجوری کار کنم تا پول درارم؟
«آروم باش آسامورا، گفتم پول نقد اولش، میدونی. به هر حال تولد نزدیکه.»
«تولد کی.»
آه، یهویی ساکت شد.
«آها، پس یعنی داری سعی میکنی برا تولد یکی پول جمع میکنی نه.»
پشتشو به من کرد و راهشو کشید و رفت و گفت: «اگه عجله نکنی به کلاس بعدی نمیرسیما.»
گرفتم، پس مارو یکی رو داره که میخواد براش پول خرج کنه. فکر کن، بین این همه آدم مارو میخواد این کارو کنه.
آخرشم اصلا جور نشد با آیاسه سان تو مدرسه صحبت کنم. معلومه که سعی کردم تو لاین باهاش حرف بزنم ولی....
'انگاری پکری، چیزی شده؟'
'نه والا.'
حتی استیکری چیزی نفرستاد پشتش (البته آیاسه سان کلا اهل استیکر دادن نیست.) بعدش فقط یه جواب سربالا بهم داد. بعد زنگ آخر دوباره رفتم سراغ کار پارهوقتم. مثل همیشه یومیوری سنپای اذیتم کرد ولی اتفاق مهمی نیفتاد. بعد کار، باز راهمو کشیدم و سمت خونه رفتم.
در ورودی خونه رو باز کردم. عطر خوب سوپ میسو از آشپزخونه سمت من پیچید و بینیم رو نوازش داد. خب پس، آیاسه سان خونه بود.
با صدای بلندی گفتم: «من رسیدم.» و سمت پذیرایی رفتم.
«خوش اومدی... شام حاضره.»
احساس کردم گرمای صداش فرق میکنه.... شایدم نمیکنه؟ شاید خیلی دارم بهش فکر میکنم.
«ساشیمی امروزه.»
به میز نگاه کردم، بشقاب آبی با نقوش سفید تزئین شده که داخلش ماهی و بخشای داخلیش بود. احتمالا ماهی هوور مسقطی باشه.
«اوهوم، خوبم بریده شدن.»
«آره تازه از همه چیز بهتره.»
انگاری امشب شام کلاسیک ژاپنی داشته باشیم. سوپ میسو سیبزمینیای هلالی شکل با جلبک دریایی داشت. مطمئنم حسابی بدنمو گرم میکنن. برای این فصل بارونی واقعا عالین. کاسهی کوچیک هم کلی خیاردریایی داشت. درحالی که آیاسه سان مشغول چیدن غذا روی میز بود، منم بقیه میز رو تمیز کردم و چای گرم آماده کردم.
«ممنون بابت غذا.»
با سوپ میسو شروع کردم. سطح سوپ رو با چوب غذام با آرومی هم زدم و به کاسه لب زدم. بینیم به خوبی با بوی گرم غذا پر شده بود و دهنم مزهش رو میچشید.
«بهبه، سوپ میسوت عالیه آیاسه سان.»
«... آها.»
«چجوری بگم، یه جور انگار طعم واقعی سوپ میده. معرکه ست.»
با یه لحن کاملا گرفتهای گفت: «پس چی، میسو ئه دیگه.»
«نه دقیقا.»
اینجوری نیست تا حالا اصلاآشپزی نکرده باشم. ولی تو عمرم نشده بودم بتونم همچین سوپ خوشمزهای بپزم. حتی نمیشه خیال رقابت با دستپختشو داشت. به محض اینکه یه کتابی رو خوندم، یکم بعدش دلیلشو فهمیدم و دست از آشپزی کشیدم. بعد از مخلوط کردن میسو میجوشونیمش. اینجوریه که میشه مزهدارش کرد. این مزه از تخمیر الکل بدست میآد. معلومه وقتی بجوشه میپره. فیزیک ابتدایی هم بدونی میفهمی دلیلشو. اگه قبلا اینو میدونستم ممکن بود همچنان به آشپزی علاقهمند باشم....
«خب دیگه،بریم سراغ اصل غذای شام امشب.»
«با چه لحنی هم گفتی.»
«نه خیرم! واقعا خوشمزه ست.»
یکم زنجبیل رو ماهی ریختم و یه تیکه رو با چون غذا برداشتم و به سس سویا زدم. بعد به آرومی گذاشتم تو دهنم و با احتیاط جوییدمش. گوشت یه جوری نرم و لطیف بود، بیشتر که جوییدمش طعم خوشمزهاش اومد زیر زبونم.
«عالیه.»
بعدش یکم برنج برا خودم برداشتم.
«بینظیره آیاسه سان. چه آشپز ماهری هستی.»
«گوش بده، همه کاری که من کردم خرد کردنشون بود... ولی باشه مرسی. موقع خرید گرفتمشون، پس...»
«آهاو، پس تو راهت یکی آمادهش رو خریدی.»
«میخوام تا جایی که میشه پول جمع کنم.»
اوه درسته، اگه درست یادم باشه چون آیاسه سان مسئول پختوپز شده بود، آقا جونم در حد مشخصی بهش پول میداد. پس اگه درست خرید کنه یه مقدار پول برا خودش میمونه.
اینجا بود که یادم افتاد قبلا اینو میخواستم ازش بپرسم. گرچه بیشتر که بهش فکر میکنم بیشتر یه چیزیه که آدمو به جلو هل میده. یه انگیزه برا آینده.
«چرا اینقدر میخوای پول جمع کنی.»
آیاسه سان ...
کتابهای تصادفی


