ارکیدهی موعود، تولد یک ایزد
قسمت: 49
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
حلقه
Ch 49
یک هفته گذشته بود و من دهها حلقه دیگه ساخته بودم که از عنصر سطح شش تشکیل شده بودند با این حال حتی نزدیک به حلقه حامل النور هم نبود و مشکلی در ذات اونها وجود داشت که من ازش بیاطلاع بودم.
تا رسیدن به قبیله بالتای فقط چهار هفته مونده بود و این موضوع فشار روانی زیادی بهم وارد میکرد تا جایی که در هر روز دهها حلقه میساختم با این حال هیچ تغییری درش حاصل نمیشد و هر چقدر هم که آزمون خطا میکردم دلیلش رو متوجه نمیشدم.
یک هفته دیگه هم گذشت و حالا در وسط تالار من با قیافهای خسته که توسط انبوهی از حلقههای جعلی دوره شده بودم نشسته بودم و از ساخت حلقه به طور کامل ناامید شده بودم که وایت وارد تالار شد.
پشت سر وایت دو تا از نیروهای یگان نخبه تاریکی در حالی که دو سینی پر از غذا حمل میکردند در حال راه رفتن بودند، بعد از استقرار بیش از دویست نیروی نخبه، هرکدوم از اونها بدون این که من بهشون دستوری بدم وظایفی رو در قلعه به عهده گرفته بودند.
تعدادی در برجهای نگهبانی، وظیفه گشتزنی و حفاظت از قلعه رو بر عهده داشتند، تعدادی وظایف پاک کردن قلعه از هرگونه کثیفی رو بر عهده گرفتند و چند نفری هم از قبیله تنسی وظیفه آشپزی برای یگان رو بر عهده گرفتند.
حالا دیگه این قلعه هیچ فرقی با یک قلعه انسانی معمولی نداشت و حتی اگر در سرزمینهای هفت اقلیم در روی زمین مستقر میکردمش هیچ فرقی با یک قلعه کوچک معمولی با خدم و حشم و نگهبانان معمولی نداشت و هیچکس شک نمیکرد که این قلعه میزبان یک سطح پنج، یک سطح شش، یک هم سطح هفت و حدود دویست سطح سه و چهار میشد و حتی به پیشنهاد پدرسالار من مادیان خاندان اتریدیس رو هم به قلعه پرنده منتقل کردم و قصد داشتم وقتی به دشتهای پهناور قبیله بالتای رسیدم کمی تمرین اسب سواری کنم.
با ورود وایت دو سرباز غذا رو روی میز گذاشتند و بعد از تعظیم به من از تالار خارج شدند با این حال وایت همونجا در چند متری من وایساده بود و با کمی کنجکاوی در حال نگاه کردن به اربابش بود.
آرتاس: «چیه، میخوای منو به خاطر ظاهر شلخته الانم و شکستهای مکرری که میخورم مسخره کنی، انجامش بده تا پشیمونت کنم.»
وایت: «ارباب، شما چرا سعی دارید یک حلقه بسازید.»
این اولین بار بود که وایت خودش برای صحبت پیشقدم میشد و باب صحبت کردن رو باز میکرد، همیشه این دیگران بودند که اول صحبت میکردند و وایت در چند کلمه کوتاه جوابِشون رو میداد، در کل وایت هیچ علاقهای به صحبت زیاد نداشت و این سوالش باعث تعجب من و همچنین تغییر روحیم شد ...
کتابهای تصادفی

