فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

همه به غیر من بازگشته هستن

قسمت: 65

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل شصت و چهارم:منم صاحب این ملکم(سه)

«...»

مکان ملاقات اونها همون جای کافه لوکس قبلی بود، کانگ میرائه بدون هیچ ماسکی درست مثل دفعه قبل اون رو ملاقات کرده بود و ایل هان سعی داشت ذهن اون رو که داشت مشخصات عصا رو میخوند بخونه.

«آقای ایل هان؟»

«بله؟»

«فقط چی...نه.»

کانگ میرائه که دلش نمیخواست از عصا جدا شه اونو آروم روی میز گذاشت، با اینکه سرش پایین بود چشماش رو به ایل هان بود.

«این واقعا بعد از سفارش من ساخته شده؟»

«البته، هر چند با توجه به اینکه تمام مشخصاتی که میخواستید رو داره مشخصه که کی ساخته شده.»

«آه بله درسته فقط اینکه همه شون هستن یکم...زیاده.»

کانگ میرائه درحالی که موهاشو با دستاش میپیچوند گفت: «مهارت آهنگری شما درحدیه که همچین چیزی رو بسازید؟ این فقط خیلی فراتر از...انتظاراتمه!»

کانگ میرائه لپش رو آروم نیشگون گرفت.

وقتی که ایل هان به راحتی سلاحی براش درست کرده بود که فراتر از عالی بود کانگ میرائه مخلوطی از احساس حسادت، حقارت و گیجی با یه احساس ناشناخته شده بود که باعث میشد احساس پوچی کنه.

«چیز خاصی نبود.»

«اینکه شما میتونید همچین سلاح بینظیری رو تو همچین مدت کوتاهی درست کنید...، شما حتی درخواست ساخت برای یکی دیگه رو هم قبول میکنید، تو واقعا...واقعا...»

کانگ میرائه چشماش رو بست و سعی کرد قلبش رو که نزدیک بود از سینه اش بیرون بزنه رو آروم کنه انگار که موفق شد، اون چشماش رو باز کرد و با نگاه سردی به ایل هان نگآه کرد.

«اول بیاید یه سری مسائل رو بین خودمون روشن کنیم.»

«مسائل؟»

«فکر میکنید همچین آیتمی چقدر بیارزه؟»

«حدود20...40میلیارد؟»

بعد از اینکه ابرو های کانگ میرائه با شنیدن رقم اول درهم رفت حدس‌ش رو دوبرابر کرد اما کانگ میرائه با چهره ای به سردی یخ سرش رو به نشانه نهی تکون داد.

«درطول ده سالی که در جهان موازی بودیم چیزای شگفت انگیزی زیادی دیدیم که بینشون آیتم های فوق العاده ای وجود داشت اما هیچ کدوم بهتر از این عصا نبودن، چطور؟ فکر میکنی مردم زمین تا این حد بی لیاقتن؟»

«...یعنی میگی هیچ سلاحی در سطح این عصا تو هیچ دنیای دیگه ای نیست؟»

«نمیتونه نباشه، احمالا چند ده تایی ازش هست.»

چند ده تا تو بینهایت دنیایی که وجود داشت، منظور کانگ میرائه این بود که غیرممکن بود همچین قطعه با ارزشی دست یکی از مردم زمین برسه.

«فکر میکنی همچین چیزی چقدر بیارزه؟ بذار یه جور دیگه بپرسم، تصمیم داری چه قیمتی رو این سلاح بزاری؟»

«هرچقدر که بخوام.»

«صحیح.»

کانگ میرائه لبخند روشنی زد و عصا رو به سمت ایل هان حل داد، بدون هیچ تردیدی.

«نمیخوام خیلی طمع کار باشم، من توانایی خرید همچین سلاحی رو ندارم.»

«هممم...»

اونطور که فکر میکرد پیش نرفت.

ایل هان هم احمق نبود اون به خوبی میدونست مهارت هاش چقدر خاصن و همچنین به خوبی از ارزش دست سازه های ساخت خودش با خبر بود، مهم نبود کانگ میرائه چقدر تو زندگیش پول میاورد نمیتونست اونو بخره.

اما دلیل اصلی ایل هان برای فروش سلاح به ملکه افزایش قدرت مبارزه ی اون بود پول فقط اولویت دوم بود، اون فقط باید چشماش رو میبست و قبولش میکرد اما حالا داشت امتنا میکرد.

«صد میلیارد چطوره؟»

«کافی نیست.»

«میگم من حاضرم این سلاحو به این قیمت بهت بفروشم.»

«رد میکنم.»

مقاومت کانگ میرائه دیگه داشت واقعا اعصاب خرد کن میشد، ایل هان راه راضی کردنش رو پیدا کرد.

«تو قبلا در مورد توانایی های من حرف زدی مگه نه؟»

«درسته، و ارتباطش با این سلاح؟»

«من این سلاحو با مهارت های آهنگری خودم ساختم، پس نمیشه گفت اینکه شما این سلاحو از من ارزون تر خریدی یجورایی توانایی خودت بوده؟»

«چطوری این توانایی من محسوب میشه؟»

«خانم کانگ میرائه، شما قدرت کافی داشتید که اونطور به پلنگ سایه حمله کنید اونم وقتی که سطحتون خیلی پایین تربود، به همین دلیله که ازتون میخوام قبولش کنید، به نظرم به خوبی شما شایسته داشتن همچین سلاحی هستید، پس نمیشه گفت شما این سلاح رو با توانایی های خودتون گرفتید؟»

با شنیدن طرز فکر ایل هان درمورد خودش حالت کانگ میرائه کمی نرم تر شد، اما بازم با پرسیدن سوالی اون رو رد کرد.

«فکر کنم شما یکمی مسائل رو باهم قاطی کردید، لطفا تعارفات رو بزارید کنار، یعنی هیچ دلیل دیگه ای ندارید؟»

بازم شکست خورده بود، حالا که اینطور شده بود چاره ای نداشت جز اینکه حقیقت رو تمام و کمال بهش بگه.

«من میخوام شما سریعتر پیشرفت کنید.»

«چرا؟»

«مردم زمین الان خیلی ضعیف هستن، میترسم با این روال دنیامون سقوط کنه.»

«...»

با شنیدن این حرف زبان اون بند اومده بود، کانگ میرائه دلش میخواست با هرچی که از دهنش در میاد جواب ایل هان رو بده اما یاد قدرت غیر قابل درکی افتاد که اون موقع شکار پلنگ سایه از خودش نشون داده بود افتاد و فهمید چاره ای جز قبول کردنش نداره.

«خودت هم میدونی که قدرت مردم دنیا تو شرایط خوبی نیست و واقعا آزاردهنده است که همه چیز داره با سرعت فوق العاده ای تغییر میکنه اما تعداد آدم هایی که میتونم بهشون اعتماد کنم خیلی کمه و اونها هم هنوز ضعیفن اما تو فرق داری، مطمئنم با تجهیزات درست حسابی میتونی قوی بشی بخاطر همین بود که با تو تماس گرفتم.»

«فو...»

این یه شیوه خاص تنفس بود که بهش کمک میکرد آروم بشه، اما دراون لحظه دیگه فایده ای نداشت.

«هه هه-»

«حالت خوبه؟»

«هاهاهاهااهاها...»

به نظر حالش خوب نبود، نن درواقع هر کس دیگه فکر میکرد الانه که بزنه به سیم آخر و فلنگ رو می بست، بالاخره میرائه خندیدن رو تموم کرد و دستش رو دراز کرد و عصا رو برداشت.

«بسیار خب، من اینو صد میلیارد وون ازت میخرم، درخواستت قبوله.»

«واقعا؟»

«اما اینو بخاطر داشته باش.»

درحالی که عصا رو در دست گرفته بود جرقه هایی از صاعقه درچشمانش پدیدار شد و صورتش سرخ شد، انگار واقعا عصبانی بود.

«من حتما از تو قویتر میشم، بالاتر از تو می ایستم، اونقدر که وقتی بخوای نگام کنی سرگیجه بگیری، اونوقت دیگه نمیتونی همچین حرفی بهم بزنی، بعدشم باید خودت اعتراف کنی که ازم ضعیف تری، فهمیدی؟»

«باشه، مشکلی نیست.»

این اعلام مبارزه ی کانگ میرائه بود اما برخلاف تصورات اون اگه از ایل اهان قوی تر میشد ایل هان قطعا براش یه هورای گنده میکشید، چقدر زندگی براش راحت تر میشد اگه مجبور نبود خودش تنهایی به خدمت همه چیز برسه؟

چهره ی میرائه به سردی یخ شده بود هرچند ایل هان فقط لبخند میزد، معامله موفقیت‌آمیز بود!

اون ردای سیاه رو از کیف ذخیره اش بیرون آورد و گفت: «خب پس دلت میخواد یه نگاهی هم به این ردا بندازی؟ قول میدم لنگه اش رو پیدا گ.»

«...»

اون ردا رو از ایل اهان گرفت و مشخصاتش رو چک کرد، بعد دیگه اثری از اعلام مبارزه اش باقی نموند، اون با صدای جیر جیر مانندی گفت: «ببخشید اما میشه به یکی از دوستام زنگ بزنم؟من پول کافی ندارم.»

«راحت باش.»

اگه ایل هان میدونست این دوست کیه هرگز همچین حرفی رو نمیزد، هر چند اگه هم میدونست کاری از دستش بر نمیومد.

کسی که ده دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد نا یونا یود.

«چطور!!»

«اوه، این که اییییل هااااانه!

«صد بار گفتم اینجوری صدام نکن!»

ایل هان به نا یونا که داشت لبخند میزد و دستش رو تکون میداد اینطور جواب داد، میدونست اون و کانگ میرائه باهم دوستن اما اینکه اون ازش پول بخواد دیگه فرای انتظارش بود.

وقتی که ایل هان غمبرک گرفته بود، کانگ میرائه نا یونا رو روبه روی خودش نشوند و سرزنشش کرد:

«بچه بازی درنیار نا یونا.»

«ولی میرائههههه، وقتی ازت پرسیدم که اونو میشناشی گفتی نه.»

«من اونو فقط تا حدودی میشناسم.»

«دروووووغ، ببینم نکنه باهم قرار میذارید؟»

«من فقط اونو تا حدودی میشناسم.»

کانگ میرائه درحالی که از دستاش صاعقه بیرون میزد اینطور جواب داد و نا یونا هم درحالی که میخندید دهن رو بست، میرائه سریعا موقعیت رو برای نایونا توضیح داد و سپس اون مشخصات عصا و ردا رو چک کرد.

«لطفا برا منم بساز، لطفا!»

«بخاطر همینه که بهت گفتم برو سنگ مقدس گیر بیار.»

«اییی، باشه ولی این کار سختیه.»

سپس اون درحالی که تو فکر فرو رفته بود شستش رو میمکید، درست مثل یه بچه.

«برای این من150میلیارد و یه ساختمون بهش میدم.»

«ساختمون؟ کجا؟»

«مال یه پیرمردی تو ناحیه حفاظت شده ی گانگنامه ولی مطمئنم اگه بوسش کنم حتما بهم میدتش.»

«آه، ای خدا...»

ایل هان درحالی که بحث بین این دو دوست رو تماشا میکرد غرق در افکارش شد.

میدونست اونها با اون فرق دارن، اون ها بازگشته بودن و اون یه جا مونده، اون ها از بچگی تو پر قو بزرگ شده بودن، اون ها خوش قیافه بودن و مهارت های برازنده ای هم داشتن که باعث حسادتش میشد اما تصمیم گرفت این افکار رو کنار بزاره.

«تو گفتی میخوای برای منو داداش هاجین هم بسازی مگه نه؟ پس باید بیشتر از این حرفا بگیری.»

«نیازی نیست، من برای تجارت اینجا نیومدم.»

«واو! تو هم معلومه از اون بچه پولدارایی نه؟ فک میکردم خاندان ما تو کره بهترینن.»

«نه.»

معامله به طرز تمیزی به پایان رسید، بعد از چند تماس کوتاه150 میلیارد وون تو حسابش واریز شد و تصمیم گرفت به اون ساختمون اساس کشی کنه، فکر میکرد همه چیز تموم شده اما کانگ میرائه درحالی که عصا رو بر میداشت حرف اخرم زد: «اوه، راستی نگران مالیاتم نباش خودمون درستش میکنیم.»

«بسیار خب»

ضربه از راست، از چپ و در نهایت ضربه پایانی! کانگ میرائه سنگ تموم گذاشته بود طوری که لیتا که داشت یواشکی رو سر اون جا خوش کرده بود مو های اونو محکم کشید هرچند ایل هان فقط لبخند میزد.

کار ایل هان اونجا تموم شده بود پس اونجا رو ترک کرد و نا یونا و کانگ میرائه رو تو اون اتاق بزرگ تنها گذاشت، کانگ میرائه هنوز عصا را بدست داشت و نا یونا به دری که ایل هان ازش خارج شده بود خیره شده بود.

ناگهان نا یونا پرسید: «تو ایل هان رو دوست داری مگه نه؟ ممکنه بالاخره اولین عشقت پیداش شده باشه؟»

«غیرممکنه.»

کانگ میرائه اینو رد کرد.

«اون فقط رقیبیه که میخوام تو آینده ی نزدیک پشت سر بزارم.»

«اینطوره؟ هر چند احتمالا نگاه ما بخاطر این بهشه که آدم خیلی باحالیه.»

«...به نظرت اون آدم باحالیه؟»

«یه کوچولو؟ انگار که داره درخواستای نوه نتیجه هاشو انجام میده(م:منم منظورش رو حالیم نشد انگار باز چرت و پرت گفت)

«آها!»

پس از اینکه کانگ میرائه سرش رو آروم تکون داد نا یونا درحالی که قهوه میخورد و چهره‌ی معصومی یه خود گرفته بود غرق در افکارش شد هرچند هیچ کس نمیدونست اون داره به چی فکر میکنه، البته فقط خودش اینطور فکر میکرد.

-اون بدرد تو نمیخوره نا یونا

کانگ میرائه اینطور فکر کرد.

دوست داشتن ایل هان؟ اون دو فقط چند بار برای کار همو دیده بودن فقط همین. به علاوه کانگ میرائه باور داشت تمام روابط به جز اونایی که با خانواده نا یونا داشت تقلبی بودن.

اونها برای اون فقط یه جور دیگه ی یه معامله بودن، اون به عشق باور نداشت اما انگار باید برای گرفتن ایل هان قبولش میکرد.

وقار و محکمی رو تو تک تک حرکات ایل هان دیده بود، شاید این ملکه ی سنگی هم بالاخره قلب خود رو باخته بود، اون به نا یونا نگاه کرد و با خودش گفت:

-نمیتونم بزارم اون بدزدتش

هرچند نا یونا تنها رقیبی نبود که کانگ میرائه باید باهاش سرو کله میزد.

کتاب‌های تصادفی