همه به غیر من بازگشته هستن
قسمت: 64
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل شصت و سوم:منم صاحب یک ملکم!(۲)
ایل هان فکر میکرد لیتا خیلی زود برمیگرده اما اون، نه اون شب برگشت نه حتی روز بعد از اینکه ایل هان به کره برگشت.
وقتی که لیتا بعد از ظهر روز بعد هم برنگشت ایل هان دیگه داشت نگران میشد.
«نکنه اتفاقی براش افتاده؟»
[آره یعنی باز کجا گم و گور شده؟]
آرتا با لحنی ناراضی اینو گفت؛ دلش نمیخواست اعتراف کنه اما یکمی به لیتا حسودیش میشد. فکرش هم نمیکرد ایل هان فقط بخاطر یکی دو روز تاخیر اون اینطور نگرانش بشه.
«قرار نبود که منو اون هیچ وقت دوباره هم رو ببینیم بخاطر همین با چند روز مشکلی ندارم اما اینکه خودش گفته بود میاد و نیومده منو یکمی نگران میکنه.»
[تو لیتا رو دوست داری؟]
«معلومه!»
لحن ایل هان موقع جواب دادن جای هیچ شبهه ای باقی نمیذاشت.
«غیر از خانوادهام اون تنها کسی تو دنیاست که منو بدون هیچ انگیزه و انتظاری دوست داره.»
[...آه، واقعا...]
ایل هان دچار یه سوتفاهم بزرگ شده بود. آرتا در خفا هزار و یک جور احساس مختلف توی دلش نگه داشته بود. لیتا به این فکر کرد که این موضوع رو به ایل هان بگه اما از اینکه که ایل هان چه واکنشی نشون میده ترسید و تصمیم گرفت دهنش رو بسته نگه داره.
«اما فارغ از اینکه چه احساسی دارم، من به انسانیت محدود شدم و هنوز لیاقت یه فرشته بودنو ندارم، اینکه نمیتونم همتراز یه موجود برتر به حساب بیام منو دیوونه میکنه.»
آرتا آه کوچکی کشید و بر روی سر ایل اهان دراز کشید، فقط میتونست آرزو کنه دوری این دو نفر خیلی طولانی نشه.
همون لحظه ایل هان با صدای شیرینی گفت: «تو هم همینطور آرتا، وقتی که با توهستم خیلی بیشتر خوش میگذره، ازت ممنونم.»
[ای...این چیه یهویی داری میگی؟ تو دچار سؤتفاهم شدی، من واسه این کارام هزار تا قصد و نیت پنهان دارم!]
«چی؟»
بخاطر حمله ی عاطفی غافلگیرانه ایل هان آرتا هرچی که به ذهنش اومد رو به زبون آورد.
بعد از اینکه معنی حرف هایی که زده بود رو متوجه شد آرتا در حالی که روی سر ایل هان نشسته بود تو دلش جیغ کشید.
اما خوشبختانه پیشگوی بزرگ ما هیچ مهارتی تو تحلیل حرف های یک زن نداشت و اینو یه شوخی درنظر گرفت و خندید.
«خب دیگه باید کم کم سلاحی که میخوام به کانگ میرائه بفروشم رو آماده کنم»
اون بخاطر نگرانی برای لیتا نای کار کردن نداشت اما بعد از شوخی آرتا حس کرد انگیزهاش برگشته و باید کارش رو شروع کنه.
[من اومدم خونه!](لیتا)
درست همون لحظه لیتا برگشت، اینکه با همچین صدای شادی اعلام ورود کرد باعث شد اعصاب آرتا بیشتر خرد بشه.
[اینجا خونه تو نیست لیتا]
[هرجا که ایل هان باشه خونهی منه]
اینکه همچین حرفی رو با همچین لحن منطقیای میگفت اعصاب آرتا رو بیشتر بهم میریخت، درحالی که اون داشت به بیست خطی که هر فرشته ای رو دیوونه میکنه فکر میکرد لیتا ایل هان رو بغل کرد.
[ببخشید که دیر کردم]
«ها؟»
این یه واکنش کاملا طبیعی به یه همچین تماس فیزیکی ناگهانی بود، احساسی شامل گرما، مور مور شدن و در کل حس خیلی خوبی برای ایل هان بود.
«لیتا داری خجالت زدم میکنی.»
[نه، تا وقتی ازش سیر نشم نمیزارم بری!]
ایل هان با صوتی به سرخی لبو کمی لیتا رو هل داد و آرتا هم به این فکر میکرد که کار ناگهانی لیتا قطعا دلیلی داره، اون درحالی که چشماش رو تنگ کرده بود پرسید:
[لیتا، چی شده؟]
[قراره باز سرم شلوغ شه]
«پس فقط اومدی یه سری بزنی؟»
[آره اون فرشته لعنتی یه ماموریت بهم داده]
رنگ صورت ایل هان دوباره داشت به حالت طبیعی برمیگشت، اون کاملا قضیه جهان رها...
کتابهای تصادفی
