حربهی احساس
قسمت: 51
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
سمت تلفن روی کابینت رفت و دامه داد:
- ژله رو درست کن.
- امری؟
- یه کمک هم بهنظرم درست کن.
چشمهام گرد شد که به کابینت پایین ظرفشویی اشاره کرد و گفت:
- آرد اونجاست.
با حرص جیغجیغ کردم:
- ژله هم زیادشونه. برو بابا اَه!
و همونطور که سرم تیرهای خفیف میکشید، با آه و ناله سمت ظرفشویی رفتم تا چیزی پیدا کنم که پودر ژله رو داخلش بریزم.
***
آروم خمیازهای کشیدم و سرم رو خاروندم. همونجا وسط هال هاج و واج ایستاده بودم و داشتم فکر میکردم میخواستم چیکار کنم.
تمام کارهام رو کرده بودم. ژله آماده بود و کمک صوفیه هم کرده بودم تا پیتزاهایی که سفارش داده بود رو قشنگ تو ظرف بچینه و میز و بساط پذیرایی و بقیهی چیزها رو آماده کنه.
الانم ساعت شیشونیمه و احتمالاً بیان؛ اما خب میدونم من که یه کاری داشتم و چیزی میخواستم و حالا فراموشی گرفتم.
همون لحظه صوف با صورتی آرایشکرده و شالی نازک رو سرش، از اتاق بیرون اومد و با دیدنم گفت:
- چیکار داری میکنی؟!
گیج نگاهش کردم.
- هان؟!
- مرگ! میگم داری چیکار میکنی؟
ازش پرسیدم:
- صوفی بهنظرت یه آدم هیجدهساله هم میتونه آلزایمر بگیره یا فقط پیرزنایی مثل تو آلزایمر میگیرن؟
- الان به من گفتی آلزایمری؟!
- نه میگم که من...
پرید وسط حرفم و چند قدم بهم نزدیک شد و دوباره تکرار کرد:
- به من میگی پیرزن؟!
چند قدم عقب رفتم و دستهام رو بالا بردم و با حالت تسلیم گفتم:
- نه گوش کن ببین چی میگم صوفی! دارم میگم من...
ع...
کتابهای تصادفی


