حربهی احساس
قسمت: 50
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(رها)
تلفن رو سرجاش گذاشتم و همونجا دستبهسـینه ایستادم.
صدای آنید اومد:
- چیشد؟
آروم گفتم:
- معلوم نیست کِی بیاد!
آنید پوفی کشید و من رفتم و روی کاناپه نشستم. نفسم رو بیرون دادم که آنید گفت:
- عیبی نداره رها. بچهس دیگه؛ بالاخره یهذره شیطونیا و استقلال خودش رو داره.
- آره ولی نه انقدر! این داره زیادهروی میکنه. میترسم آخر کار دست خودش بده!
آنید از جاش بلند شد و سمتم اومد. کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت و با لحن همدردی گفت:
- رها اون تو رو داره. سامیار رو داره. من رو، مانی رو، تیرداد و صوفیه رو داره. ما همهمون ازش محافظت میکنیم. مطمئن باش اون به سرنوشت ما دچار نمیشه. اون ما رو داره، یه خانواده داره که ازش مراقبت میکنن؛ اما ما چی داشتیم؟ ما هیچکس رو نداشتیم که ازمون حفاظت کنن. ولی اون داره.
نگاهی بهش انداختم. نمیدونم؛ شاید هم راست میگفت. بالاخره هرچی هم قراره اتفاق بیفته، ما هستیم. ازش جلوگیری میکنیم؛ اما مگه اون زمانی که من آوارهی خیابونها بودم، یا داشتم آدم میکشتم و دزدی میکردم، کسی بود که جلوم رو بگیره؟!
آره، حق با آنیده. نباید انقدر ترس داشته باشم. تازه، الان آوین پیش صوفه؛ پس چرا نگرانم؟ صوفیه که خیلی زرنگتره و میتونه حواسش رو جمع کنه. آره رها، آروم باش. الکی انقدر نگرانی.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه آنید.
کتابهای تصادفی