حربهی احساس
قسمت: 49
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۴۹
اخمهام تو هم رفت. این بچه هم محدوده؟ این هم حق انتخاب نداره؟ این هم بهخاطر خانوادهش باید از علایقش بگذره؟
کتاب رو داخل قفسه برگردوندم. کامل برگشتم سمتش و گفتم:
- مگه یه پلیس به بقیه کمک نمیکنه؟ یه معلم یا یه دکتر شغل مهمی داره و درحال کمک کردن به بقیهس؛ اما یه پلیس از طرفی که به بقیه کمک میکنه، از طرف دیگهای هم سر جونش ریسک میکنه تا بقیه آسیب نبینن. این خیلی باارزشه.
اون سرش رو پایین انداخت. شونهای بالا داد و گفت:
- اون این رو میگه و من... خب نمیتونم رو حرفش حرف بزنم!
اخم بزرگی کردم و سعی کردم با قویترین لحنی که از خودم سراغ دارم حرف بزنم.
شاید من محدود بودم. شاید نمیتونستم خواستهها و علایقم رو داشته باشم. شاید نمیتونستم جلوی خانواده و مامانم بایستم؛ اما حداقل نباید یه نفر دیگه هم اینطور باشه.
- ببین...
روی زانوم خم شدم چون قدش تا پایین شونهها و نزدیک شکمم بود. دقیقاً روبهروش روی زانوم نشستم و دستش رو گرفتم. بهش زل زدم و گفتم:
- اینکه خونوادت چی میگن مهمه؛ چون قطعاً از روی علاقهشون بهت میگن تا آسیبی نبینی. ولی یادت باشه، اگه نظر اونا مهمه؛ پس مال تو هم مهمه. وقتی اونا انتظار دارن به نظراتشون احترام بذاری، خب اونا هم باید به مال تو احترام بذارن. اونا وظیفهشون اینه که بهت هشدار بدن، و تو هم موظفی مطابق هشدار اونا و خواستهی خودت تصمیم بگیری. باشه؟
گیج نگاهم کرد و پرسید:
- یعنی چی؟!
- یعنی اینکه نه خواستهی اونا رو رد کن، نه علایق خودت رو. خودت باش، برای خودت زندگی کن؛ اما سعی کن در کنارش آدم خوبی هم برای اونا باشی.
لـ*ـباش رو به پایین متمایل کرد و سرش رو کمی کج کرد. پرسید:
- خب، چهجوری این کار رو کنم؟
خندیدم.
- گفتم که! به خواستهشون احترام بذار و علایق خودت رو دنبال کن؛ ولی بهشون پشت نکن.
با لحنی متفکر گفت:
- آهان یعنی بهشون بگم باشه ولی آخرش کار خودم رو کنم.
اول مات نگاهش کردم. بعد خندیدم و بلند شدم و دستم رو نوازشوار روی سرش کشیدم.
گفتم:
- میدونی، هرکار که خودت فکر میکنی بهتره انجام بده.
لبخند بزرگ...
کتابهای تصادفی
