حربهی احساس
قسمت: 48
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر ۴۸
چیزی نگفتم و نگاهم و ازش برداشتم. میتونستم نگاه دقیقش رو روی خودم حس کنم. بهم زل زده بود و انگار داشت فکر میکرد یا منتظر حرفی از طرف من بود؛ اما من سکوت کرده بودم.
بالاخره سکوت رو شکست. بهم زل زد و گفت:
- یهکم سعی کن بیشتر درکش کنی. حتماً نباید گذشتهش رو بدونی تا بتونی بفهمیش، همین که بدونی گذشتهش انقدری بوده که دلش از بابت تو ترسیده که یهوقت بلایی مشابه این سر تو نیاد، بسه.
صوفیه اینها رو گفت و بعد از روی کاناپه بلند شد و طرف راهرو اتاق خوابها رفت و من رو تنها گذاشت.
انگار از قصد این کار رو کرد تا یهکم با خودم خلوت کنم و به حرفهاش فکر کنم.
حرفهایی که هم تکرارین هم جدید. هم میخوام بپذیرمشون و هم نمیخوام.
واقعاً نمیدونم باید چیکار کنم. من نمیتونم اون رو درک کنم؛ حتی اگه از گذشتهش هم با خبر باشم هم باز هم نمیتونم.
نمیتونم این آدم رو درک کنم. آدمی که مدام زور میگه، پنهونکاری میکنه تا بهقول خودش در امان باشی، حقیقتها رو نمیگه چون نباید یهسری چیزها رو دونست و تو رو محدود میکنه تا بلایی سرت نیاد!
چجوری بفهممش؟ چجوری باهاش کنار بیام؟ چجوری درکش کنم و باهاش راه بیام وقتی اون هیچ کدوم از این کارها رو نمیکنه؟
نه، نمیتونم. نمیتونم بهخاطر حرفهای صوف و برای مامان، از علایقم بگذرم!
نمیتونم پا روی خواستههام بذارم چون که مامان و بابا و همه فکر میکنن این خواستهها خطرناکن!
برام مهم نیست چی میگن. چی کار میکنن یا تا چه حد میخوان جلوم رو بگیرن. من باز هم دست برنمیدارم، و بذار اونها هرکار که دلشون میخواد بکنن!
بلند شدم و چنگی به شالم روی مبل زدم. انداختمش سرم و بعد از برداشتن سوئیچ طرف در حرکت کردم. کفشهام رو برداشتم، در رو باز کردم و قبل از رفتن داد زدم:
- م...
کتابهای تصادفی
