تولد دوباره یک سوپراستار
قسمت: 47
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل47 – جشن عروسی
بایلانگ شگفتزده شد: «دعوتنامه ازدواج؟» او پاکت قرمز رنگی را که فنگهوا بیرون آورده بود، برداشت. «برای من؟»
فنگهوا پیشانیاش را بالا انداخت: «بله، دعوتنامه ازدواج لیشا و کانگژیان. برای اواسط ماه آینده تنظیم شده. تو و کیوکیان هم دعوت هستید. دعوتنامه تو رو کانگژیان ارسال کرده و کیوکیان رو هم لیشا و هارمونی سرگرمی دعوت کردند.»
بایلانگ ابرویش را بالا انداخت. پاکت را باز کرد و برای تائید نگاهی به آن انداخت. واقعا دعوت مناسبی برای عروسی کانگژیان بود. نام هر دو والدین ذکر شده بود. دعوتنامه عروسی با یک کارت تشکر شیک کوچک برای مهمانان همراه بود. که عکسی از لیشا در لباس بود که به اندازه یک کارت ویزیت کوچک شده بود تا میهمانان به عنوان یادبود نگاه دارند.
در کارت، لیشا لباس آبی رنگی به تن داشت که با بدلیجات پوشیده شده بود. کمر بلند نمیتوانست شکم بیرون زدهاش را کاملا پنهان کند. و به نظر هم نمیرسید که دختر بخواهد آن را پنهان کند. او از یک دستش برای نگه داشتن شکمش استفاده کرده و به کانگژیان که راست و بلند کت و شلوار به تن ایستاده بود، تکیه داده بود. چهره هر دوی آنها بسیار خوشحال به نظر میرسید.
با این تفاوت که این زن شاد هنوز فرصت داشت که برای پیدا کردن دردسر بیرون بیاید. بایلانگ درباره دعوتنامه "در آغ+وش عشق با طبیعت" که قبلا دریافت کرده بود فکر کرد و حالا یک دعوتنامه عروسی وجود داشت. بایلانگ واقعا درک نمیکرد، بنابراین آن را به فنگهوا برگرداند: «علاقهای بهش ندارم، دورش بنداز.»
فنگهوا متوجه شد و آن را پس گرفت. او لبخندی زد و گفت: «واقعا نمیدونم این زوج کوچولو چه فکری میکنند. اونا با تو و کیوکیان طوری رفتار میکنند که انگار گوشت گاو دارند، همه جا میگردند و مشکل درست میکنند، اما وقتی ازدواج میکنند بازم روشون میشه دعوتنامه بفرستند؟ درگیر چه نوع عواطفی هستند؟ اگه قصدشون ناراحت کردن مردمه این روش چندان مؤثر نیست.»
بایلانگ بیاختیار لبخند زد: «کی میدونه؟» و پرسید: «برادر کیو میره؟»
فنگهوا دستش را تکان داد و گفت: «این شرکت نیازی نداره که رئیس بزرگ شخصا برای برقراری تماس بیرون بره. اگه تو نری اونم نمیره. خودم از طرف شرکت یه هدیه براشون میفرستم.»
بایلانگ سری تکان داد. ناگهان لبخندی زد و گفت: «شرکتهای دیگه وقایع شادی دارند، نمیدونم تو شرکت ما هم از این خبرا میشه؟»
فنگهوا مکث کرد: «شرکت ما؟» چشمانش کاملا باز شد و پرسید: «شما بچهها میخواید جشن بگیرید؟»
« .... » بایلانگ لال شد، این واقعا ضربه زدن به صورت خودش بود. «من درباره خواهر فنگ و برادر چن میپرسم.»
چهره فنگهوا کمی تغییر کرد: «آهچن دوباره چه مزخرفات احمقانهای گفته؟» بعد از آشوب خیابانی کیوکیان به گونگچنگ دستور داده بود که گروهی را بفرستد که هر روز بایلانگ را هنگام کارهایش دنبال کنند.
او ابتدا غیر از مسئولیت مسدود کردن خبرنگاران، مراقب بود که آیا سوکوان یا بایلی ترفند جدیدی به کار میگیرند یا نه. البته که فنگهوا نیز باید در این امر مشارکت میکرد. با استفاده از بهانه کار برای برقراری ارتباط، تعقیب فنگهوا توسط گونگچن کاملا موفقیتآمیز شده بود. این رویداد هرگز در زندگی گذشته او رخ نداده بود، حالا به نظر میرسید که نشانههایی از زندگی مشترک وجود دارد.
وقتی به آن فکر میکرد، پیشرفت کانگژیان نیز در این زندگی مسیری کاملا متفاوت با قبل را طی کرده بود. اگر به خاطر درخواست بایلانگ از فنگهوا برای کمک به کانگژیان برای شرکت در تولیدی که منجر به رسوایی مواد مخدر شده بود، نبود، کانگژیان مجبور نمیشد شرکت رسانهای اصلی خود را ترک کند و در نهایت به هارمونی سرگرمی بپیوندد. پس از آن با لیشا آشنا شده و حالا حتی داشت بچهدار میشد.
به سختی میشد گفت این خوب است یا بد. با این حال تمام کاری بود که کانگژیان در حال حاضر میتوانست انجام بدهد. در زندگی گذشتهاش، پیشینه خانوادگی نامزد کانگژیان، شنلینگلینگ در مقایسه با لیشا بسیار بالاتر بود، که نشاندهنده جاهطلبی کانگژیان بود. به همین دلیل بایلانگ تصور میکرد که لیشا در زندگی کانگژیان یک پله است و انتظار نداشت که تصمیم به ازدواج با او و داشتن فرزندی از او بگیرد. از اینجا میشد ناام...
کتابهای تصادفی

