معشوق ارواح
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
مرد سر تکان داد و به سطل و تشت کنار کلبه اشاره کرد.
- از اونا استفاده کن. ظرفشور هم داخل تشته.
پسر جوان بعد از شستن ماهیتابه، اطراف کلبه را نگاه کرد. وقتی چیزی که میخواست پیدا نکرد، با دست بر پیشانیش کوبید. با خود فکر کرد: «وقتی ظرفاش اینقدر کثیفه، طبیعیه که چیزای دیگه رو هم نداره.»
مدتی به مرد دیگر که بیتوجه به او روی دیگ خم شده بود و محتویات آن را هم میزد؛ نگاه کرد. سرفهای کرد تا توجه او را جلب کند و پرسید:
- چربی و ادویه نداری؟
شمن سر چرخاند و نگاه کوتاهی به او انداخت. دوباره مشغول کار خودش شد و جواب داد:
- ندارم.
ماهیگیر نفسش را صدادار بیرون داد، ماهیتابه را روی میز گذاشت. ماهی خودش را برداشت و به سمت در رفت.
- میرم از خونه خودم بیارمشون.
بعد از رفتن ماهیگیر، آیسین، خودش را روی صندلی انداخت. آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستانش فشرد. انگشتان بلند و باریکش در میان موهایش خزیدند و آنها را پریشان کرده و کشیدند. سرش را بلند کرد، نفس عمیقی کشید و هوای گرم و دمکرده را به درون ریههایش فرستاد. در همین مدت کوتاه، عطر تن پسرک با هوای کلبه در هم آمیخته و بر بوی معجون در حال جوشیدن و گیاهان دارویی غالب شده بود. در کلبه کوچکش چشم چرخاند و آثار حضور پسر جوان را همه جا پر رنگ دید.
شبح مرد جوان مقابل چشمانش جان گرفت و شروع به حرکت کرد. چشمانش را به هم فشرد و سرش را تکان داد تا آن خیال را پاک کند. کمی بعد برخواست و دیگ جوشان را به روی میز انتقال داد تا بعدا محتویاتش را درون بطریهای مناسب بریزد. کارش که تمام شد، دوباره شبح...
کتابهای تصادفی

