معشوق ارواح
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
آیسین لب باز کرد تا حرف بزند اما با حرکت دست فالیاث دهانش را بست. او به پوست کنار دیوار اشاره و تعارف کرد.
- اول بشین و صبر کن تا خودم رو مرتب کنم.
سپس سریع به درون اتاق رفت و در را محکم به هم کوبید. شمن، به ناچار روی فرش نشست و به دیوار رو به رو خیره شد. سعی کرد ذهنش را مرتب و برای بیان خواستهاش، کلمات مناسب را پیدا کند. کمی بعد رئیس از اتاق خارج شد. لباسش مرتب و موهایش شانه شده بودند. کنار آیسین نشست و گفت:
- حالا بگو چی شده.
شمن نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- میخوام شخص ثابتی بهم خدمت کنه.
فالیاث ابتدا مدت طولانی به دوست دوران جوانی و میانسالیش خیره شد. سپس با صدای بلند خندید. وقتی خندهاش تمام شد، به پشت شمن کوبید.
- اینکه ناراحتی نداره، همین امروز یه نفر رو انتخاب کن. منم به مردم میگم.
شمن دستانش را به هم قلاب کرد و زمزمه کرد:
- مشکل من کسیه که از قبل انتخاب کردم.
فالیاث یکی از ابروهایش را بالا برد و با شک پرسید:
- کی؟
- سایوان، ماهیگیر قبیله.
نفس در سینه رئیس قبیله حبس و چشمانش گرد شدند. به زحمت لب زد:
- امکان نداره...
شمن سرش را بلند کرد و خیره در چشمان فالیاث جواب داد:
- جز اون کسی رو قبول نمیکنم.
رئیس بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. با صدای بلندی شمن را توبیخ کرد.
- میفهمی چی میگی آیسین؟
مطمئن جواب داد:
- میفهمم.
عصبانیتر گفت:
- استادت اون رو برکت قبیله خونده، برای همین بقیه ازش کمک میخوان. میخوان با حضورش محصولشون پر بارتر و کارشون بهتر بشه.
شمن بلند شد و شانههای رئیس قبیله را گرفت.
- همه رو میدونم! بهتر از هر کسی میدونم. برا همین ازت کمک میخوام.
فالیاث یقه آیسین را گرفت و غرید:
- مردم قبول نمیکنن. نمیذارن کسی که برکت ارواح رو داره، برا خودت برداری.
دستانش ...
کتابهای تصادفی

