فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

معشوق ارواح

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

در را به هم کوبید و دو مرد مبهوت را پشت سر گذاشت. با صدای به هم خوردن در و باز ماندنش، فالیاث از بهت خارج شد و به شدت لرزید. صورتش قرمز شد و تنش به عرق نشست. سمت در رفت و آن را کامل بست‌. وقتی پیش آیسین برگشت آرام‌تر شده بود. کنار او نشست و دستش را روی پای او گذاشت. با این کار مرد که هنوز در شک حرف‌های جوان بود، از جا پرید و به نفس نفس افتاد. فالیاث از واکنش ناگهانی دوستش ترسید برای همین سریع و پی در پی گفت:

- آیسین، امیدوارم رفتار و حرفای راهارد رو به دل نگیری. می‌دونی جوونه و سرش از عشق کیتان پره. یه مدت که بگذره آروم میشه و از رفتارش شرمنده...

مرد سر جایش نشست و دستش را بالا گرفت و او را ساکت کرد.

- آروم باش مرد، من هیچ نیت بدی در مورد پسرت ندارم. می‌دونم هنوز تو فکر عروس ارواحه اما به نفع خودشه زودتر فراموشش کنه.

در باز و مادلا با سینی پر از غذا وارد شد. سینی را جلوی همسرش و شمن گذاشت و خودش هم کنار شوهرش نشست. فالیاث تخم مرغی را از درون سینی برداشت و با لبخند شروع به پوست گرفتنش کرد.

- لطفا از غذای ما بخور و به خونه‌مون برکت بده.

آیسین تکه‌ای میوه برداشت و در دهانش گذاشت. بعد جویدنش پرسید:

- کی به بقیه می‌گی؟

فالیاث با نگاهی گنگ به او خیره شد و بعد گفت:

- آهان، قضیه ماهی‌گیر...

بعد به تخم‌مرغ درون دستش خیره شد و ادامه داد:

- قبل رفتن مردا سر کارشون می‌گم. مادلا برو پیش تنور و به زنا بگو، همه قبل رفتن سر کارشون جلوی کلبه ما جمع بشن.

زن سرش را تکان داد، تکه‌ای نان جدا کرد و در دهانش گذاشت. سپس از کلبه خارج شد و دقایقی بعد بازگشت. در سکوت و آرامش غذایشان را خوردند و به انتظار نشستند. کم‌کم سر و صدای اهالی قبیله از بیرون کلبه شنیده می‌شد. دو مرد با هم بیرون رفتند و رو به روی مردم ایستادند و مادلا هم پشت سر آن دو قرار گرفت. زن و مرد از این احضار ناگهانی و حضور شمن و رئیس قبیله کنار هم جا خورده بودند و با هم پچ پچ می‌کردند. مردی فریاد زد:

- رئیس چی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟

پیرزنی ادامه داد:

- نکنه ارواح از عروس ناراضی بودن؟ برای همینه که شمن این‌جاست؟

هر کس چیزی می‌گفت و همه نگران و ناراحت بودند. آیسین با چشمانش میان جمعیت گشت و پسر جوان را یافت. سرش را پایین انداخته بود و با کسی صحبت نمی‌کرد. لحظه‌ای سرش را بالا آورد و نگاه خیره شمن را شکار کرد. مدت کوتاهی در چشمان او خیره شد و دوباره سرش را پایین انداخت. فالیاث هر دو دستش را بالا برد و برای این‌که در آن شلوغی همه صدایش را بشنوند فریاد زد...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب معشوق ارواح را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی