معشوق ارواح
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
بعد از مدتی تامل، آنها را برداشت و لا به لای لباسهایش پنهانشان کرد. علاوه بر لباسها و تمثالها، هر چه برای پخت غذا لازم بود و در کلبهاش داشت همراه خود برداشت. وقتی کارش تمام شد، در خانهاش باز و فالیاث داخل شد. به محض دیدن سایوان با لحنی سرشار از عصبانیت غرید:
- هیچ معلومه کجایی؟ همه دارن دنبالت میگردن! کل قبیله رو از کار و زندگی انداختی.
سایوان سرش را پایین انداخت تا صورت سرخ و اشکهای حلقه شده درون چشمانش را پنهان کند. بعد با صدایی لرزان که به زحمت شنیده میشد، جواب داد:
- ببخشد رئیس. برای هضم اتفاقی که افتاده، لازم بود تنها باشم.
با شنیدن این حرف، فالیاث نفس عمیقی کشید و با لحنی آرامتر گفت:
- خیله خب. اما قبلش باید خبر میدادی. کل قبیله نگرانت بودن که نکنه اتفاقی برات افتاده. خوبه یکی از بچهها موقع برگشت دیده بودت و به ما خبر داده.
سایوان میدانست بقیه فقط نگران برکتی بودند که از او میگرفتند اما در پاسخ فقط دوباره عذر خواهی کرد و قول داد چنین رفتاری دیگر تکرار نشود. فالیاث با صورتی خرسند درون کلبه را با نگاهش کاوید و پرسید:
- میدونی که دیگه نباید اینجا زندگی کنی؟ وسایلت رو جمع کردی؟
پسر بقچه کوچک و سبد سبکش را نشان داد و گفت:
- قبل رسیدن شما همه وسایلم رو جمع کردم.
مرد سرش را به تایید تکان داد و با دست در را نشان داد:
- پس چرا معطلی؟ راه بیوفت. تا کلبه شمن همراهیت میکنم.
سایوان برخلاف میلش راه خروج را در پیش گرفت و دوشادوش رئیس قبیله به سمت منزل جدیدش راه افتاد. به محض ورودش به کلبه شمن، آیسین به پرده اشاره کرد و گفت:
- اون پشت رو مرتب و برا خوابت جا باز کن. فکر کنم، یه رختخواب اضافه هم اونجا باشه.
سپس بدون توجه به او، همراه فالیاث به گوشهای رفت و با رئیس مشغول صحبت شد. سایوان برای لحظهای آن دو را تماشا کرد و سپس، به سمت پرده رفت و پشت آن پنهان شد. دومین بار بود که به این کلبه میآمد اما بار اول برای ساعتی کوتاه بود و اینبار تبدیل به زندانش شده بود. بقچه کوچکش را کناری انداخت و آستینهایش را بالا زد. از پشت پرده سرک کشید و خیلی آرام پرسید:
- میشه وسایل رو ببرم بیرون، بعد دوباره بچینم؟
شمن نگاه کوتاهی به او انداخت و دستش را در هوا تکان داد:
- هر کاری میخوای بکن، فقط چیزی رو دور ننداز.و دوباره مشغول ص...
کتابهای تصادفی


