فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

معشوق ارواح

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
آیسین به رسم شب‌های گذشته این مدت، به تماشای سایوان غرق در خواب نشست که متوجه قطرات درشت عرق بر پیشانیش و خواب ناآرامش شد. دست پیش برد تا بیدارش کند اما پشیمان شد و دل نگران به تخت خودش رفت و منتظر بیدار شدن سایوان شد‌. صبح موقع خوردن صبحانه شمن پرسید: - حالت خوبه؟ سایوان کمی نگاهش کرد و دوباره مشغول غذایش شد. - خوبم. آیسین کمی آب نوشید و ادامه داد: - انگار دیشب داشتی کابوس می‌دیدی؛ اگه مشکلت جدیه می‌تونم برات معجون درست کنم. ماهیگیر ظرف‌ها را جمع کرد و حین بیرون رفتن از کلبه زیر لب گفت: - نیازی به کمک ندارم. وقتی شمن در اتاق تنها شد، دستاتش را روی میز ستون کرد و سرش را به آن‌ها تکیه داد. در این مدت هر کاری می‌توانست انجام داد تا به پسر نزدیک‌تر شود اما او سردتر از چیزی بود که انتظارش را داشت. آهی کشید و سراغ تنها کمدی رفت که سایوان اجازه دست زدن به آن را نداشت. درش را باز کرد و بسته ای پارچه‌ای را بیرون آورد. آن را روی میز گذاشت و با احتیاط بازش کرد. دست جلو برد و بندی‌چرمی پر از مهره‌های مختلف چوبی و استخوانی را بلند کرد. در وسط مهره‌ها، صدفی آویزان بود‌. روی تمام مهره‌ها و صدف، نقوش و کلمات اوراد کنده شده بود. آیسین با دقت تمام چوب‌ها و استخوان‌های تراش خورده را بررسی کرد تا از کامل بودن گردنبند اطمینان پیدا کند. سپس دوباره گردنبند را روی پارچه گذاشت و با دقت و احتیاط کامل آن را بست. دست، روی بسته گذاشت و روز تولد سایوان را به یاد آورد. آن موقع هنوز کنار همسرش زندگی می‌کرد و منتظر تولد دخترش بود. او هم مانند بقیه جلو کلبه سرینام و آتابین ایستاده بود تا شاید بتواند نوزاد متفاوت را ببیند و نظر شمن در موردش را از نزدیک بشنود. به محض زایمان سرینام، قابله دستیارش را که دختر جوانی بود، سراغ شمن فرستاد تا از او بخواهد خودش را هر چه سریع‌تر به کلبه ماهیگیر برساند. با دیدن این اتفاق بقیه مردم هم به دنبال شمن لایسن به کلبه آتابین رفتند و جلو درش جمع شدند. شمن همراه قابله داخل شد و در را پشت سرش بست. همه در سکوت منتظر بودند. ساعتی بعد در کلبه باز شد و شمن همراه کودک تازه متولد شده و ماهیگیر جوان از کلبه خارج شد. نگاهی به جمعیت انداخت و فریاد زد: - ارواح تصمیم گرفتن تا برکت خودشون رو میون ما به جا بزارن. نوزاد را بالا گرفت تا همه او را ببینند. ادامه داد: - این کودک حامل برکت ارواحه...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب معشوق ارواح را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی