مرجان ماه
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
برای فرود آمدن بر سطح ماه کمی تقلا لازم بود.
من قبلاً در حال اجرای مشاهدات از روی زمین متوجه آن شده بودم، اما بیشتر ماه بهوسیله یک صفحه یخی پوشانده شده بود. یک سقف آبی که به نظر میآمد از هفت شهری که روی سطح ماه ساختهشده بودند محافظت میکند. زمانی که برای ترک کردن زمین برنامهریزی میکردم، بازشناسی یک روش برای وارد شدن مشکلسازترین امر ممکن از آب درآمد. یک ماه تمام در تکاپو بودم تا یک مسیر ورود را زیر چتر یخی محاسبه کنم. هرچه بیشتر معادله ریاضی حل میکردم، این لایه یخ بیشتر مرا متحیر میکرد. به حدی عصبانی شدم که میخواستم مستقیماً از مسئول آن بپرسم که چه هدفی را از انجام این کار داشته است.
البته، کسی نبود که بتوانم از او شکایت کنم.
روی سطح ماه لغزیدم و وارد یک شهر شدم.

پویش برای نشانههای حیات چیزی را آشکار نکرد. هفت شهر مثل یک گور بزرگ بودند.
در زیربنای خاکستری فقط چراغهای برق چشمک میزدند.
به آسمان نگاه کردم، نور خورشید را دیدم که زیر دیوار یخی ضخیم میرقصید.
ساختمانهای خالی از سکنه مثل یک صخره بودند که در آبی مایل به خاکستری پررنگ غرقشده بودند.
بیشتر شبیه کف اقیانوس بود تا سطح ماه.
به دستم زل زدم که در لباس فضایی محصورشده بود.
لباس برای حفظ حیات در سطح ماه ساختهشده بود، اما الآن بیشتر شبیه یک لباس غواصی قلع اندود به نظر میآمد.
قصد داشتم از زمین به اینجا صعود کنم، اما ظاهراً در عوض به قعر ماه سقوط کرده بودم.
صرفنظر از آن، اولین مرحله هر کاری، تأمین منابع مطمئن است.
از پنجمین شهر قمری یعنی «ماتوری» بهعنوان مقر خود استفاده کردم و به راهی آنطرف ماه شدم. تحقیقات من نشان میداد که باید یک هسته مرکزی آنجا وجود داشته باشد که هیدروژن را برای هفت شهر تأمین میکند.
بااینحال. وقتی به آنجا رسیدم، فقط یکبار، به عقلم شک کردم.
آنسوی دیگر ماه که از روی زمین قابل دیده شدن نبود، یک جنگل خاکستری قرار داشت.
درختانی ساختهشده از سنگآهک. لایه ضخیم یخ آسمان را پوشانده بود؛ و در مرکز همه، در هسته راکتور که مولکولهای لازم برای هیدروژن، کربن، اکسیژن و نیتروژن را فراهم میکرد، او آنجا بود.

یک داستان باستانی به ذهنم خطور کرد.
داستان «پری دریایی کوچک» اندرسون بود که در پایان تبدیل به قطرههای اشک شد؟
به شیوهای باورنکردنی به شکل انسان تراشیده شده بود.
شکل یک دختر زنده با نور آبی چراغانی شده بود.
موهای بور تابان، پوست سنگی بینقص. مرا به یاد سنگ مرمر سفید و دستنخورده انداخت.
بیحرکت مانده بود، فقط چشمان آرام و درخشانش به من زل زده بودند.
زیبا بود و همچنین یک انسان نبود.
یک لباس قدیمی ساختهشده از مواد اولیه ناشناخته بر تن او کرده بودند.
بله بر تن او کرده بودند.
چون تقریباً شکی نبود که خودش آن را نپوشیده است.
دختر در دریاچهای کمعمق نشسته بود، دستانش هر دو روی زمین بودند. همانجا تمام میشدند. هر دو دست دختر به زمینِ ماه چسبیده بود، بازوهای او از آرنج به پایین به سیاه تغییر رنگ داده بود و ساختار او با اتصال به زمین واضحتر شده بود. به همین خاطر، او مانند ستونی به نظر میرسید که از زمین بیرون آمده است.
بههیچوجه امکان نداشت خودش آن لباس را پوشیده باشد. بعداً متوجه شدم که یکی از دانشمندان عهدهدار ساختن او از اینکه اینطور او را برهنه به حال خودش رها کند احساس بدی پیدا کرده و لباس به تن او پوشانیده است. همرا...
کتابهای تصادفی



