مرجان ماه
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«نباید هدر بدی. من فقط باید این یه مخزن رو پر کنم. آزادانه از منابع تو استفاده میکنم، اما هنوز این احتمال وجود داره که اونها تمام بشن. اگه این سیاره خشک بشه، تو هم همراه با اون سقوط میکنی، اینطور نیست؟»
چرخه پر کردن شماره صد و هشتاد.
ایجاد عناصر شیمیایی اخیراً افزایش پیدا کرده بود، برای همین سعی کردم به او هشدار بدهم.
در کمال تعجب، او در واکنش چشمهایش را به پایین دوخت.
او متوجه شد که من چه میگویم.
و از آن مهمتر، داشت یاد میگرفت که چطور افکار خودش را منتقل کند.
او ممکن بود از حرفهایم چیزی نفهمیده باشد، اما با مشاهده من، آهسته خودش را تکامل میداد. آن زمان مات و مبهوت بودم، بنابراین هرگز به ذهنم خطور نکرد که چرا او این کار را انجام میدهد.
«اول دستهات، حالا هم پاهات. من فکر نمیکنم که مستقل شدن حتماً چیز خوبی باشِ.»
در چرخه پر کردن شماره دویست و چهل، دختر یاد گرفته بود چگونه سرپا بایستد.
دستها و پاهای او که تاکمی قبل به زمین چسبیده بود، شبیه دستهای انسان شده بود.
فعلاً فقط میتوانست بایستد، اما با این اوصاف بهزودی میتوانست راه برود.
برای من خبر کوچکی بود.
نگرانیام بیشتر در مورد آسیب به بخشهایی از جنگل بود که تازه متوجه آن شده بودم. دیدن تکههای کوچک پراکنده که مصرف میشدند برای سلامتی من خوب نبود.
شروع کردم به تعمیر درختان. وقتی به عقب نگاه میکردم، دختر را دیدم که با رضایت لبخند میزد. انگار که او از این کار من سپاسگزار بود، انگار که من در حق او لطف میکنم. نگهداری از جنگل جزئی از برنامه هرروز من شد.
«سعی کن بدون هشدار قبلی به من نزدیک نشی. من لباس فضایی اضافی ندارم، پس اگه این لباس خراب بشه، حتماً میمیرم. اوه عزیزم، بازم زمین خوردی. اگه میخوای بیشتر شبیه به یه انسان حرکت کنی، احتمالاً باید چند تا مفصل زانو بسازی.»
برخلاف یک انسان، او فاقد ساختار اسکلت داخلی بود. در عوض، او اندامهایش را بااستخوان پوشش میداد، برای همین در مقایسه با ما انسانها دقیقاً برعکس بود.
با توجه به آنچه گفته شد، من بدن خودم را بالباس فضایی پوشانده بودم، بنابراین فکر میکنم تا حدودی شبیه او بودم. همه تلاشم را به کار بردم تا به او کمک کنم، اما اجازه ندادم مرا لمس کند. البته که ایمنی یک موضوع بااهمیت بود، اما من اصلاً نمیخواستم توسط آن انگشتان لمس شوم.

حالا که او میتوانست راه برود، لباس آنچه را که باید انجام دهد را به انجام میرساند.
پیکر او از مابین درختان خاکستری عبور میکرد، طوری که انگار میخواست بپرسد: حالا بیشتر شبیه انسان شدم؟
صدا در جنگل خاموش طنینانداز شد. این بهاحتمالزیاد نمیتوانست سیگنالی از طرف زمین باشد. حتماً به خاطر عملکرد نادرست این لباس فضایی بود.
وقتی به شهر برگشتم باید آن را بررسی کنم. دختر دائماً بینابین درختان جستوخیز میکرد.
اینطور در نظر گرفتم که او میخواست نظر مرا در مورد توانایی راه رفتن جدیدش بداند.
«بزار ببینم… اگه بخوام مقایسه کنم، میگم بدن تو بیشتر شبیه یه مرجان هست.»
دختر در جواب به زمزمههای چرند من با لباسش برگشت تا نگاهم کند.
×××
زمانی تقریباً معادل شش ماه در سیاره زمین را با او گذراندم.
نرخ تولید مواد شیمیایی اخیراً کاهش پیدا کرده بود. تنها زندگی کردن برای من کافی بود، اما با در نظر گرفتن او، تصمیم گرفتم برق پایانه شهر را قطع کنم. خیلی وقت بود که شبکه را قطع کرده بودم. اگر بتوانم شهر را کارآمدتر کنم، میتوانم دوباره شبکه را راهاندازی کنم. اگر تمام عملکردهای مازاد مانند تولید غذا و گرما را حذف کنم، حتی به سوخت یک مخزن هم نیاز نخواهم داشت. می...
کتابهای تصادفی


