فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

می‌خوام پانکراست رو بخورم

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل هشتم

باران می‌بارد و آب و هوای دلگیر، با وجود نزدیک شدن شروع مدرسه، الهامی برای انجام تکلیف تابستانی به تعویق انداخته‌شده را نمی‌دهد.

حداقل با بیدار شدن در یازدهمین صبحِ بعد از فوت او چنین برداشت می‌کردم. فکر کنم نمی‌توانم واقعا بدانم، زیرا من از آن دسته اشخاصی بودم که همیشه تکالیف خود را سر وقت انجام می‌داد و هیچوقت کاری را به دقیقه آخر محول نمی‌کردم.

من به طبقه پایین رفتم تا صورت خود را بشویم. پدرم، که می‌خواست سر کار برود، به من ملحق می‌شود و از آینه ظاهر خود را آراسته می‌کند. ما به هم صبح‌بخیر می‌گوییم و او به پشت من ضربه کوچکی می‌زند. من نمی‌دانستم این حرکت چه معنی داشت و تلاش کردن برای فهمیدن معنایش هم ارزش زحمت کشیدن را نداشت.

در آشپزخانه به مادرم سلام می‌کنم و پشت میز غذاخوری می‌نشینم، جایی که صبحانه همیشگی من منتظر بود. برای شکرگذاری دستان خود را به هم می‌زنم و سوپم را می‌خورم. با وجود هر اتفاقی که در دنیا در حال رخ دادن بود، سوپ مادر من مثل همیشه خوش‌مزه است.

من به خوردن صبحانه ادامه دادم و مادرم درحالی که یک فنجان قهوه در دست داشت، به طرف میز آمد. من به او نگاه کردم. او به من نگاه ‌کرد.

او گفت: «امروز بیرون میری، مگه نه؟»

ـ آره، بعدازظهر میرم.

ـ اینو بگیر.

او با حالتی معمولی یک پاکت سفید به من داد. پاکت را گرفتم و به داخل آن نگاه کردم. یک اسکناس ده هزار ینی داخل آن بود. با تعجب به مادرم نگاه کردم.

ـ این...؟

ـ عزیزم، برو و خداحافظی کن.

او توجه خود را به تلویزون می‌دهد و به شوخی احمقانه مجری تلویزیون می‌خندد. من صبحانه خود را در سکوت تمام می‌کنم و با پاکت سفید به اتاق خود می‌روم. مادر من چیز دیگری نگفت.

باقی صبح را در اتاق خود می‌گذرانم و قبل از بیرون رفتن، یونیفرم مدرسه خود را می‌پوشم. شنیده‌ام که رفتن با یونیفرم مدرسه بهتر از لباس‌ معمولی است. فکر کنم یونیفرم به خانواده کمک می‌کند تا بفهمند یک غریبه نیستی.

من به طبقه پایین برمی‌گردم تا جلوی آینه موهای خود را درست کنم. مادر من تا الآن به سر کار رفته بود.

در اتاق خودم، هرچه که لازم داشتم را داخل کیف مدرسه خود می‌گذارم: پاکت سفید، گوشی موبایل و کتاب شازده‌کوچولو. هنوز پول کافی برای پرداخت بدهی خود نداشتم و آن موضوع باید کمی صبر می‌کرد.

به بیرون قدم گذاشتم، جایی که باران سنگین با قدرت می‌بارید. به‌خاطر این‌که نمی‌توانستم در یک زمان هم دوچرخه‌سواری کنم و هم چتر خود را نگه دارم، تصمیم گرفتم پیاده بروم.

در ظهر روز داخل هفته، آن‌هم با آب‌وهوای طوفانی، تعداد کمی از مردم بیرون بودند. من در سکوت به طرف مدرسه قدم می‌زدم.

نزدیک مدرسه، وارد مغازه‌ای می‌شوم تا پاکت مناسبی برای پیشکشی خاکسپاری بخرم. مغازه میز کوچکی داشت که مشتری‌ها می‌توانستند در آن‌جا بنشینند و غذا بخورند و من از آن برای انتقال پول از داخل پاکت سفیدی که مادرم داده بود، استفاده کردم.

کمی بعد از رد شدن از جلوی مدرسه، وارد محله مسکونی شدم؛ جایی که تفکرات بی‌مزه‌ای به من می‌داد.

اوه، اون نزدیک اینجا کشته شده بود.

من در خیابان تنها بودم. شاید آن روز هم این‌چنین بود؛ روزی که او کشته شد. او قاتل خود را خشمگين نکرده بود و قاتل نیز به دنبال آزاد کردن او از بیماری نبود، او بلکه به دست کسی کشته شد که نه چهره او را می‌شناخت و نه اسم او را می‌دانست.

به‌طور عجیبی، برای اتفاقی که افتاده بود هیچ احساس گناهی نمی‌کردم. اگر به دنبال بهانه‌ای برای مقصر شناختن خود می‌گشتم، می‌توانستم پیدا کنم. برای مثل اگر من نقشه نمی‌کشیدم که در آن روز باهمدیگر ملاقات کنیم، او هنوز زنده بود. اما من می‌دانستم که این‌کار هیچ چیزی را تغییر نخواهد داد.

شاید شما فکر کنید که چنین تفکر منطقی، مرا سنگدل می‌کند، یا بی‌عاطفه. چه کسی؟ من؟ من ناراحت هستم.

من آسیب دیده‌ام، اما درد مرا نمی‌شکند. البته که از دست دادن او ناراحتم می‌کند، اما در دنیا افرادی هستند که ناراحتی آنها از من خیلی بیشتر است، مثل خانواده او، خانواده‌ای که الآن برای دیدن آنها می‌روم؛ بهترین دوست او؛ حتی شاید نماینده کلاس. هنگامی که به آنها فکر می‌کنم، کاری نمی‌توانم انجام دهم، جز این‌که بخشی از ناراحتی خود را کنار بگذارم.

درضمن، ناراحتی او را برنمی‌گرداند. تنها کار منطقی که می‌توانم انجام دهم، این است که تلاش کنم خود را یکپارچه نگه دارم.

زیر باران به قدم زدن ادامه دادم و محلی را که در آن‌جا مشت خورده بودم گذراندم.

با نزدیک شدن به خانه او، دستپاچه نشدم. تنها نگرانی من این بود که اگر کسی خانه نباشد من چه کار باید می‌کردم.

برای دومین بار در زندگیم جلوی در خانه او ایستاده بودم، با تردید دکمه زنگ خانه او را فشار دادم. طولی نکشید که پاسخ آمد؛ کسی خانه بود.

خانمی با صدای خفه گفت: «کیه؟»

من نام خانوادگی خود را می‌دهم و می‌گویم همکلاسی دختر او هستم. خانم می‌گوید: «اوه.» و مکث می‌کند. بعد می‌گوید: «یه لحظه صبر کنین.» و آیفون قطع می‌شود.

تا وقتی که در باز شود زیر باران منتظر می‌مانم، خانم لاغری در را برای من باز می‌کند. احتمالا او مادر آن دختر بود؛ جدای از لاغری صورتش، او شبیه به دخترش بود. به او سلام می‌کنم و او با قیافه‌ای محکم مرا به داخل دعوت می‌کند. چتر خود را جمع می‌کنم و به دنبال او وارد خانه می‌شوم.

او در ورودی را می‌بندد و من تعظیم مناسبی می‌کنم.

می‌گویم: «ببخشید که بدون اطلاع اومدم. من نتونسته بودم به مراسم خاکسپاری بیام، ولی امیدوار بودم حداقل بتونم اینجا ادای احترام کنم.»

به نظر می‌رسید او حرف مرا قبول داشت، با این‌که کاملا درست نبود. چهره او دوباره سفت‌تر می‌شود، اما می‌گوید: «مشکلی نداره، مزاحم نیستی. کس دیگه‌ای الآن خونه نیست. مطمئنم ساکورا هم با دیدن تو خوشحال میشه.»

با خودم گفتم، برای اینکه با دیدن من خوشحال بشه باید خودش اینجا باشه. اما هیچ‌وقت نمی‌توانم این را به زبان بیاورم.

کفش‌هایم را درمی‌آورم و به ورودی قدم می‌گذارم. احساس می‌کنم از دفعه پیش که آمدم، خانه او بزرگ‌تر و سردتر شده است. اما شاید این تنها در تصور من باشد.

مادرش مرا تا اتاق پذیرایی همراهی می‌کند؛ دفعه پیش به این اتاق نیامده بودم.

او گفت: «احتمالا می‌خوای اول ادای احترام کنی.»

از روی موافقت سر تکان دادم و او نیز مرا تا اتاق کناری همراهی کرد. هنگامی که عکس او را دیدم، از درون و بیرون احساس ناآرامی کردم. اما توانستم با قدم‌های ناهماهنگ و لرزان، به حرکت ادامه دهم. به قفسه کتابی نزدیک شدم که روی آن اشیای مختلفی گذاشته شده بود.

مادر او زانو می‌زند و از کشوی پایینی یک کبریت برمی‌دارد و شمع را روشن می‌کند.

او رو به عکسی که در وسط قفسه قرار داشت نگاه می‌کند و می‌گوید: «ساکورا، دوستت برای ملاقات تو اومده.»

صدای پوچ و نازک او، به‌جز گوش من به جای دیگری نمی‌رسد.

او مرا دعوت می‌کند تا روی کوسن بنشینم و من نیز این‌کار را می‌کنم.

خوشتان بیاید یا نه، من مقابل عکس ساکورا بودم.

او لبخند می‌زد. هنوز هم می‌توانم صدای خنده‌های او را بشنوم.

من نمی‌توانم این کار را بکنم.

نگاهم را از روی عکس برمی‌دارم. زنگوله‌ای مذهبی که آن‌جا بود را به صدا درمی‌آورم و دستانم را در کنار هم قرار می‌دهم.

احساس می‌کنم که باید بدانم برای چه چیزی دعا کنم، اما نمی‌توانم به هیچ چیزی فکر کنم.

ادای احترام خود را تمام می‌کنم و به طرف مادر او که در کنارم نشسته بود، رو برمی‌گردانم. کوسن خود را کنار می‌گذارم تا با او در یک جایگاه بنشینم. او به من خنده‌ای واقعی اما خسته می‌دهد.

به او می‌گویم: «از دخترتون چیزی قرض گرفته بودم، می‌تونم به شما تحویل بدم؟»

ـ تو وسایل اون رو داری؟ خب، آره، البته که می‌تونی به من بدی. چی هست؟

من از داخل کیف خود کتاب شازده‌کوچولو را درمی‌آورم و به او می‌دهم. به نظر می‌رسید او کتاب را شناخته باشد. قبل از این‌که کتاب را کنار عکس ساکورا بگذارد، برای لحظه‌ای آن را بغل می‌کند.

او با احترام سر خود را پایین می‌آورد و می‌گوید: «ممنونم، واقعا ممنونم که دوست ساکورا بودید.»

من مطمئن نیستم چطور واکنش‌ نشان دهم. در نهايت می‌گویم: «درواقع، ساکورا خیلی با من خوب بود. اون همیشه پر از شادی و زندگی بود. هرموقع که کنارش بودم، اون زندگی رو برای من روشن‌تر می‌کرد.»

او قبل از این‌که چیز دیگری بگوید، کمی تردید می‌کند. «آره... اون پر از زندگی بود.»

اوه، درست است. کسی به‌جز خانواده‌اش قرار نبود از بیماری او خبردار شود.

فکر کردم بهتر است این راز را پیش خود نگه دارم، اما متوجه شدم برای تکمیل کردن کاری که برای انجام آن به این‌جا آمده بودم، به‌هرحال باید حقیقت را به او بگویم.

من نمی‌دانستم که حقیقت چه تاثیری روی خانواده او خواهد گذاشت و آن بخشی از من که وجدان داشت، منصرف شدن را در نظر می‌گرفت، اما من به سرعت آن احساسات را له کردم و گفتم: «یه چیزی هست که باید به شما بگم.»

ـ اوه؟

صورت او مهربان و ناراحت بود. وجدان خود را دوباره له می‌کنم.

ـ حقیقت اینه که، من... من درمورد بیماری اون می‌دونستم.

ـ چی؟

همان‌طور که انتظار داشتم، چهره متعجب‌شده‌ای به خود گرفت.

ـ اون به من درباره‌اش گفت. اصلا تصور نمی‌کردم که... این اتفاق بیفته.

او از تعجب سکوت کرده و دست خود را جلوی دهانش گذاشته بود. این حقیقت بود. پس ساکورا به خانواده خود نگفته بود که در مورد بیماری‌اش به کسی گفته است. من نیز چنین انتظاری داشتم. وقتی او را در بیمارستان ملاقات کردم، او اجازه داده بود که با دوست او مواجه شوم، اما مطمئن شده بود که هیچوقت با خانواده‌اش مواجه نشوم.

توضیح دادم: «روزی توی بیمارستان دیدمش. اونجا بود که بهم درمورد بیماریش گفت. من نمی‌دونم چرا اون این کار رو کرد.»

مادر او ساکت ماند تا اجازه دهد من صحبت کنم و من نیز ادامه دادم.

ـ اون بیماری خودش رو از همه همکلاسی‌های دیگه مخفی کرد. می‌دونم که این حتما خیلی براتون تعجب‌آور بوده، و من متأسفم که این قضیه رو پیش کشیدم.

وقت این رسیده بود که به اصل مطلب برسم.

ـ من امروز به‌جز ادای احترام برای چیز دیگه‌ای هم اومدم. ازتون می‌خوام یه لطف دیگه‌ای در حق من بکنید. اون یه کتابی داشت، شبیه به کتاب خاطرات بود. امیدوار بودم اجازه بدید اون رو بخونم.

سکوت بیشتر اتاق را فرا گرفت.

گفتم: «زندگی با مرگ.» و به نظر می‌رسید که دکمه‌ای را زده باشم.

مادر یامائوچی ساکورا، که هنوز دستانش جلوی دهانش بودند، شروع به گریه کردن کرد؛ بدون صدا، آهسته‌آهسته گریه کرد و اشک‌هایش از دو چشمان او سرازیر شدند.

من نمی‌دانستم که چرا آن حرف باعث گریه او شد. من او را به گریه انداخته بودم، تا این حد را می‌دانستم. اما دلیل آن‌را نمی‌توانستم درک کنم. او با فهمیدن این‌که من درباره بیماری می‌دانستم، بیشتر اندوهگین شده بود. بدون دانستن دلیل آن، نمی‌توانستم کلمات درستی را برای تسکین دادن او پیدا کنم. درعوض، با سکوت منتظر ماندم.

هنگامی که به من نگاه کرد و مشغول توضیح شد، هنوز گریه می‌کرد.

او گفت: «خود تویی.»

این چه معنی می‌داد؟

او گفت: «ممنونم، ممنونم. خیلی خوشحالم که اومدی.»

من حتی از قبل هم بیشتر گیج شده بودم. به‌خاطر این‌که مطمئن نبودم چه چیزی بگویم، تنها کاری که می‌توانستم بکنم، تماشای گریه کردن او بود.

او گفت: «لطفا، همین جا منتظر بمون.»

او ایستاد و به طرف اتاق دیگری رفت. حال که تنها بودم، به دنبال معنی سخنان و اشک‌های او می‌گشتم. با تمام توان تلاش کردم، اما چیزی به ذهنم نمی‌آمد.

قبل از این‌که بتوانم جوابی پیدا کنم، او آمد. در دستش کتاب آشنایی قرار داشت.

او گفت: «همین کتابه، درسته؟»

درحالی که هنوز چشم‌هایش پر از اشک بود، کتاب‌ را روی زمین گذاشت و به طرف من چرخاند. قطعا این همان کتاب‌ بود؛ همراه همیشگی ساکورا. اما یک استثنا وجود داشت، او همیشه کتاب را از من مخفی نگه می‌داشت.

گفتم: «آره، همینه. زندگی با مرگ. اون به من گفته بود که بعد از اینکه فهمیده بیماره شروع به نوشتن خاطراتش کرده. اون اصلا به من اجازه نمی‌داد بخونمش، ولی گفته بود که بعد از مرگش کتاب رو عمومی می‌کنه. همچین چیزی بهتون گفته بود؟»

مادر او یک‌بار سرش را تکان داد، و دوباره، و باز هم به تکان دادن سر خود ادامه داد. با هر بار سر تکان دادن، اشک‌های او به زمین می‌افتادند.

سر خود را پایین آوردم و خواهش کردم: «خواهش می‌کنم، می‌تونم کتاب رو بخونم؟»

ـ بله. بله، البته.

ـ ممنونم.

ـ ساکورا اینو برای تو گذاشت. مخصوص تو.

درحالی که می‌خواستم کتاب را بگیرم، از روی عکس‌العمل منجمد شدم. به صورت مادر نگاه کردم.

گفتم: «چی؟»

او بیشتر به گریه می‌افتد و بین بغض‌هایش شروع به صحبت کردن می‌کند.

ـ ساکورا به من گفت. اون به من گفت که وقتی... وقتی مُرد، این کتاب رو به یه شخص خاص بدم. اون گفت که اون پسر درباره بیماریش می‌دونه. و اسم کتاب رو هم می‌دونه.

اشک‌های او هنوز هم به زمین می‌ریخت. تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم، گوش دادن به سخنان او بود. در کنار من، عکس خندان دختر نیز ما را تماشا می‌کرد.

ـ اون گفت که... احتمالا پسره به‌خاطر ترسش به مراسم‌ خاکسپاری نمیاد. ولی برای کتاب میاد. تا اون موقع، نباید به کسی بیرون از خانواده کتاب رو نشون بدیم. من هنوز دقیقا یادمه... که اینا رو چطور به من گفت. حالا احساس می‌کنم خیلی از اون موقع گذشته.

او حالا صورت خود را با دو دست خود پوشاند و کاملا شکسته شد. من هنوز مات و مبهوت مانده بودم. این چیزی نبود که ساکورا به من گفته بود. او این کتاب را... برای من گذاشته بود؟

خاطرات روزهای گذشته که باهم بودیم، در ذهن من نمایان می‌شود.

صدای مادر بین اشک‌هایش جیرجیر می‌کند.

ـ ممنون. ممنون. به‌خاطر تو، اون... با تو، اون...

دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، کتاب را از روی زمین برداشتم. کسی جلوی مرا نگرفت.

***

صفحات اول به نوعی یک صحبت تک‌نفری است. احتمالا موقع نوشتن آن در مقطع راهنمایی بود.

بیست و نهم نوامبر

من نمی‌خوام درباره چیزای ناراحت‌کننده بنویسم، پس این بخش رو کنار می‌ذارم. وقتی فهمیدم مریضم، مغز من سفید شد و نمی‌دونستم چطوری باهاش کنار بیام. ترسیدم و گریه کردم. عصبانی شدم و خشم خودم رو سر خانواده خالی کردم. من کارهای مختلفی کردم. اول، می‌خوام از خانواده خودم عذرخواهی کنم. متاسفم. و ممنونم به‌خاطر اینکه تا آخر کنار من هستین...

چهارم دسامبر

اخیرا هوا سرد شده. از وقتی که درمورد بیماریم فهمیدم، خیلی فکر می‌کنم. اول از همه، تصمیم گرفتم از سرنوشتم خشمگین نشم. به‌خاطر همون اسم این کتاب رو درباره مبارزه با بیماری انتخاب نکرد...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب می‌خوام پانکراست رو بخورم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی