میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل نهم
گریه کردم، گریه کردم و گریه کردم.
و بعد...
گریه نکردم. از روی انتخاب نبود، بلکه بهخاطر عملکرد فیزیولوژی خودم گریه کردن را متوقف کردم. سرم را بالا آوردم و دیدم که مادر او هنوز در کنار من منتظر است.
او به من دستمال آبیرنگی میدهد. با تردید پارچه را قبول میکنم و درحالی که نفسی تازه میکنم، اشکهای خود را با آن دستمال پاک میکنم.
او گفت: «میتونی نگهش داری. مال ساکورا بود. اگه داشته باشیش خوشحال میشه.»
- ممنونم.
قبل از اینکه دستمال را داخل جیب خود بگذارم، با آن اشکها و بینیام را خشک میکنم.
کمی جابهجا میشوم و راست مینشینم. حالا چشمهای من هم قرمز شدهاند.
گفتم: «متاسفم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.»
او به سرعت سر خود را تکان میدهد و میگوید: «نه، اشکال نداره. بچهها نباید جلوی خودشون رو بگیرن. اون هم زیاد گریه میکرد. اون همیشه بهخاطر همه چیز گریه میکرد. ولی بعد از اینکه با تو آشنا شد و تو شروع کردی باهاش وقت بگذرونی، مثل چیزهایی که توی خاطراتش نوشته بود، دیگه گریه نمیکرد. البته کلا گریه کردن رو متوقف نکرده بود، ولی کمتر شده بود. ازت ممنونم. زمانی رو که به اون دادی ارزش زیادی داشت.»
من باید برای چند لحظه جلوی اشکهای خودم را میگرفتم تا مطمئن شوم که دوباره گریه نمیکنم. بعد سر خود را تکان میدهم و میگویم: «اون به من چیز گرانبهایی داد.»
- کاش میتونستیم هممون بهعنوان یه خانواده دور هم ناهار بخوریم. اون درباره تو هیچ چیزی به ما نگفته بود.
او با لبخندی ناراحتکننده به من لبخند زد و من دوباره متزلزل شدم.
درحالی که شروع کردم به گفتن بعضی از خاطراتم با او، اجازه دادم کمی متزلزل شوم. به مادر او درباره چیزهایی میگفتم که در کتاب نوشته نشده بودند؛ البته درباره بازی جرئت یا حقیقت و خوابیدن روی یک تخت در هتل چیزی نگفتم. او درحالی که گوش میداد، گاهی هم سر خود را تکان میداد.
همانطور که صحبت میکردم، وزن احساساتم در حال کم شدن بود. شادی و ناراحتیهای مهم باقی ماندند، اما قسمتهایی که بهنظر میرسید برای من لازم نیستند، از هم میپاشیدند.
فکر میکنم مادر او بهخاطرِ من دارد به حرفهایم گوش میدهد.
هنگامی که آماده متوقف شدن بودم، یک لطف دیگر از او خواستم.
- میتونم دوباره برای ملاقات برگردم؟
- البته. از تو میخوام با بقیه خانواده هم ملاقات کنی. میتونی با خودت کیوکو رو هم بیاری، ولی... آه، ولی تا جایی که معلومه، شما زیاد باهم رابطه دوستانهای ندارین.
او کمی به آرامی خندید؛ درست مثل دخترش.
- آره، میشه اینطوری گفت. بهخاطر اتفاقاتی که افتاد، اون از من متنفره.
- یه روز، اگه این وضعیت تغییر کرد، امیدوارم هر دوتون باهم برای شام بیایین. از یه طرفی میخوام ازت تشکر کنم، ولی اینکه ببینم دو نفری که برای دختر من خیلی مهم بودن با همدیگه کنار اومدن، من رو بهعنوان مادرش خوشحال میکنه.
گفتم: «این بیشتر به کیوکو بستگی داره تا من، ولی از صمیم قلب قبول میکنم.»
بعد از اینکه چند کلمه دیگر ردوبدل کردیم، قول دادم روز دیگری بیایم. بعد بلند شدم. او خیلی اصرار کرد که کتاب "زندگی با مرگ" را بردارم و من نیز چنین کردم. او قبول نکرد پولی را که مادرم به من داده بود بگیرد.
او مرا تا جلوی در همراهی میکند. کفشهایم را میپوشم، دوباره از او تشکر میکنم و هنگامی که میخواستم در را باز کنم، او با لحنی معمولی میگوید: «تو اسم فامیلیت رو گفتی، ولی اسم کوچیکت رو نگفتی. اسمت چیه؟»
از روی شانه خود نگاه میکنم و جواب میدهم: «هاروکی، شیگا هاروکی.»
او گفت: «اوه، یه نویسندهای با همین اسم نبود؟»
من تعجب میکنم و احساس میکنم لبخندی روی لبهایم ظاهر شد. «آره، ولی نمیدونم منظورتون کدوم یکیه.»
برای بار آخر از او تشکر میکنم، خداحافظی کرده و خانه یامائوچی را ترک میکنم.
باران بند آمده است.
وقتی به خانه میرسم، مادرم از قبل در خانه بود. او صورت مرا میبیند و میگوید: «مرد خوب.» پدر من هنگام شام به خانه میآید و به پشت من ضربه کوچکی میزند. فکر کنم باید دستکم گرفتن آنها را بس کنم.
بعد از شام، خودم را در اتاقم حبس میکنم و کتاب "زندگی با مرگ" را دوباره میخوانم. همانطور که آنرا ورق میزدم، به این فکر کردم که از این به بعد باید چه کار کنم. طی این مدت سه بار گریه کردم، اما همچنان به فکر کردن ادامه دادم. برای او، برای خانواده او و برای خود من، چه کاری میتوانستم انجام دهم؟
حالا که کتاب او را دارم، چه کاری میتوانم انجام دهم؟
کمی بعد از ساعت نه، تصمیمی گرفتم و طبق آن رفتار کردم.
از داخل کشوی میز خودم کاغذی را درآوردم و گوشی خود را باز کردم.
درحالی که به کاغذ نگاه میکردم، با شمارهای تماس گرفتم...
کتابهای تصادفی

