میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل هفتم
او به اضافه شدن مدت بستریشدنش با بیتفاوتی واکنش نشان داد. این خبر مرا نگران کرده بود، اما دیدن واکنش او، مرا کمی آسودهخاطر کرد. مضطرب بودم، اما نگذاشتم کسی بفهمد.
بعداز ظهر روز سهشنبه، با تمام شدن کلاسها به دیدن او رفتم. کلاسهای تابستانه تقریبا تمام شده بودند. او گفت: «تا از اینجا بیام بیرون نصف تعطیلات تابستانی تموم میشه.» انگار که این تنها نگرانی او بود، یا این حرف را زده بود تا من فکر کنم که تنها نگرانی او تعطیلات تابستانی است.
روز آفتابی بود. اتاق او در بيمارستان، راحت و خنک بود و ما را در گرمای تابستان پناه میداد. این پناهگاه، به نوعی اعصاب مرا راحت میکرد.
او پرسید: «اوضاع با کیوکو چطوره؟»
ـ باشه، فکر کنم. از هفته پیش با درخشش بیشتری توی چشماش به من نگاه میکنه. اما هرچیزی که به اون گفته بودی، آرومش کرده بود و دوباره سعی نکرده که من رو شکار کنه.
ـ میتونی یه جوری حرف نزنی که انگار دوست من یه هیولاست؟
ـ گفتنش واست راحته. شرط میبندم با چشمایی که من رو نگاه میکنه، اصلا بهت نگاه نکرده. اون یه گرگه که لباس گوسفند پوشیده، یا شاید یه شیر.
من درباره رودررویی هفته پیشمان در کتابخانه به ساکورا چیزی نگفتم.
برای این ملاقات، همراه خودم کنسرو هلو برای ساکورا آورده بودم. محتویات داخل کنسرو را داخل یک کاسه ریختم و شروع به خوردن میوه کردیم. شربت شیرین کنسرو، مرا یاد بچگی انداخت.
دختر درحالی که میوه زرد غیرطبیعی را میجوید، به بیرون پنجره خیره شد.
او پرسید: «توی چنین روز قشنگی، تو چرا توی بیمارستانی؟ باید بری توپبازی کنی، یا یه همچین چیزی.»
ـ اولاً، خودت گفتی بیام. ثانیاً، از وقتی که دبستان بودم توپبازی نکردم. سوما، کسی رو ندارم که باهاش بازی کنم. این سه دلیله، میتونی هرکدوم رو که خواستی انتخاب کنی.
ـ همشونو انتخاب میکنم.
ـ حریصی، مگه نه؟ پس بهت اجازه میدم آخرین هلو رو هم برداری.
او لبخند بچگانهای به من زد، با چنگال خود آخرین تکه هلو را برداشت و با یک گاز همه آن را خورد. من کاسه، چنگال و قوطی کنسرو را به سینک بردم که در گوشه اتاق قرار داشت. ظاهرا بعدا یک پرستار برای نظافت میآمد. بین تمیز نکردن ظروف خود و سرویس غذای اتاق، اگر بهخاطر بیماری او نبود، این اتاق میتوانست حسی شبیه به یک سوئیت ویآیپی بدهد.
بهعنوان بخشی از بسته ویآیپی او، من نیز بدون هیچ اجرتی درسهای کلاس را به او یاد میدادم، اما به نظر میرسید که او میخواهد مشغول کار دیگری باشد؛ او یادداشتهای خود را با بیپروایی مینوشت. وقتی پرسیدم حالا که قرار نیست برای دانشگاه امتحان دهد، چرا لازم است درس بخواند، او توضیح داد که اگر ناگهان نمرههایش افت میکرد، همه کسانی که در اطرافش هستند متوجه میشدند که مشکلی پیش آمده است. من متوجه شدم که چرا به درس خواندن اهمیت خاصی نمیدادم.
امروز هیچ نمایش حقه جادویی در کار نبود. قابلدرک بود؛ از او انتظار نداشتم که در این مدت کم یک حقه جدید یاد بگیرد. او به من گفت که در حال کار کردن بر روی یک حقه خاص است و باید منتظر آن بمانم.
گفتم: «با نفسهای گرفته منتظر میمونم.»
ـ چطوری نفست رو طعمه میکنی؟ کرم یا چیز دیگهای میخوری؟
ـ اوه نه، اینقدر احمق شدی که متوجه ضربالمثل نمیشی؟ وضعیت خودت به اندازه کافی بد بود، حالا ویروس مغزی هم گرفتی.
او گفت: «اگه کس دیگهای رو احمق صدا بزنی، نشون میده خودت احمقی.»
ـ اینطوری نیست. اگه بگم تو مریضی، این باعث نمیشه که من مریض بشم.
ـ البته که اینطوری کار میکنه، تو باید بمیری. ببین، من حالا دارم میمیرم. میبینی؟ کار میکنه.
ـ فکر کنم بهت گفتم که سعی نکنی منو با خودت پایین بکشی.
من خوشحال بودم که داشتیم چرتوپرتهای معمولی خودمان را میگفتیم. شوخیهای کوچک ما، شبیه به اثبات این بود که همه چیز معمولی است.
اگر من تجربه بیشتری با افراد دیگر داشتم، احتمال داشت که با چیزی اینچنین جزئی آسودهخاطر نمیشدم.
اتفاقی به گوشه اتاق او نگاهی انداختم. کف کنار دیوار اتاق کمی تاریک شده بود، انگار که تکههای بیماری شخص قبلی که اینجا بستری بود، در آنجا جمع شده باشد.
آهسته نگاهم را از کنار دیوار برداشتم و دوباره خواستم به دختر نگاه کنم. او اسم مرا گفت و چشمان من کمی سریعتر به سمت او برگشت.
ـ برای تعطیلات تابستان برنامهای داری؟
ـ فقط میام اینجا و توی خونه کتاب میخونم. و مشقهامو مینویسم.
ـ همش همین؟ بیخیال، ناسلامتی تعطیلاته. یه کاری بکن. از اونجایی که من نمیتونم با کیوکو برم مسافرت، چرا به جای من تو با اون نمیری؟
ـ من مجوز سروکله زدن با حیوانهای خطرناک رو ندارم. چی شد که خودت باهاش به سفر نمیری؟
«حالا که باید بیشتر اينجا بمونم، زمانبندی درستی پیش نمیاد. نیمه دوم تعطیلات، اون با والیبال مشغوله.» او با ناراحتی لبخند زد. «من واقعا میخواستم به یه سفر دیگه برم.»
نفس من گرفت. به نظر میرسید که کل اتاق تاریکتر شده است و حضوری ناخواسته در سینه من میچرخید. کم مانده بود که سرفه کنم. با نوشیدن کمی از چای، توانستم جلوی سرفه را بگیرم.
او چه چیزی گفت؟
چیزی که او گفت را در ذهنم تکرار کردم؛ انگار که کارآگاهی از یک داستان باشم و او نیز مظنون اصلی باشد.
احتمالا چهره من نشان میداد که مشکلی دارم. لبخند او ناپدید شد و از روی تعجب سرش را به طرف من تکان داد.
اما من بودم که سؤال داشت. چنین به زبان آوردم: «چرا یه جوری میگی که انگار دیگه نمیتونی بری سفر؟»
به نظر میرسید انتظار این سؤال را نداشت، چشمهایش گشاد شد؛ مثل کبوتری که تیر خورده باشد.
بالاخره، او گفت: «واقعا اینطوری صحبت کردم؟»
ـ آره.
ـ اوه، خب، فکر کنم بعضی وقتها منم نگران میشم، همش همینه.
گفتم: «هی...» در تعجب بودم که چطور قیافهای داشتم. موجهای وحشتی که از ملاقات قبلی در خود مخفی کرده بودم، میخواست از میان لبهای من بپرد. سعی کردم با دستم جلوی دهان خود را بگیرم تا صحبت نکنم، اما دست من به موقع نرسید.
گفتم: «قرار نیست بمیری، مگه نه؟»
ـ ها؟ البته که میمیرم. من میمیرم و تو هم میمیری.
ـ منظورم اون نیست.
ـ اگه داری درباره لوزالمعده من حرف میزنی، پس آره، قراره بهخاطر این بیماری بمیرم.
ـ منظورم اون نیست!
با مشت به گوشه تخت او کوبیدم و روی پای خود ایستادم. منظوری نداشتم، فقط اتفاق افتاد. صندلی من به عقب رانده شد، پاهای آهنین صندلی روی زمین کشیده شد و صدای گوشخراشی تولید کرد. چشمان من بر روی چشمان او قفل شده بود. به نظر میرسید واقعا شوکه شده است. من هم شوکه شده بودم. چه اتفاقی داشت برای من میافتاد؟
گلوی من خشک شده بود، اما توانستم چند کلمه دیگری بگویم؛ مانند آخرین قطرات یک بطری.
ـ هنوز نمیمیری، درسته؟
او هنوز هم در شوک بود و جواب نداد. اتاق با سکوت پر شد. یک حضور ترسناک، مرا به حرف زدن وادار کرد.
ـ یه مدته عجیبوغریب رفتار میکنی.
هنوز جوابی نبود.
گفتم: «داری یه چیزی رو از من مخفی میکنی.» کلمات سریعتر از دهان من بیرون میآمدند. «ولی میتونم متوجه بشم. بازی جرئت یا حقیقت، بغل کردن ناگهانی تو. همچنین وقتی پرسیدم چه خبره، جواب تو عجیب بود. فکر میکنی من متوجه نمیشم چهقدر طول میکشه تا جواب بدی؟ تو مریضی. تو توی بیمارستانی. من نگرانتم، میدونی؟»
هنگامی که بالاخره سخنانم تمام شد، نفس کم آورده بودم. بهخاطر این نبود که بین صحبت کردن نفس نمیکشیدم. من متلاطم شده بودم؛ نمیدانستم دیگر چه کار کنم، درباره او یا منی که مزاحم او بودم.
او هنوز هم مبهوت مانده و به من خیره شده بود. با دیدن او فهمیدم که تنها من گیج نشده بودم. توانستم کمی خودم را کنترل کنم، دوباره روی صندلی نشستم و چنگ خود را روی تخت او شل کردم.
صورت او را تماشا کردم. چشمان او کاملا باز بود و لبهایش محکم شده بود. فکر کردم شاید سعی کند موضوع را دوباره عوض کند. اگر اینکار را میکرد، من چه کار میکردم؟ آیا شهامت کافی داشتم که فشار بیشتری بر روی او اعمال کنم؟ حتی اگر چنین شهامتی داشتم، اهمیتی داشت؟
من اصلا میخواستم چه کار کنم؟
وقتی او به من پاسخ داد، در بین افکار گم شده بودم.
قیافه او همیشه در حال تغییر بود. من نمیدانستم که چه نوع قیافهای، چهره شوکهشده او را جایگزین خواهد کرد، اما انتظار داشتم هنگامی که چهره او عوض شد، این تغییر ناگهانی اتفاق بیفتد.
من در اشتباه بودم؛ این بار، چهره او آهسته تغییر کرد. لبهی لبهایش با سرعتی حلزونوار بالاتر رفت. چشمهای باز او با سرعت پایین آمدن پرده یک نمایش، نازکتر شد. گونههای سفتشده او به سرعت آب شدن یخ بالا آمد.
او به من لبخندی تحویل داد که احتمالا یک عمر یا بیشتر طول میکشید تا آن را تکرار کنم.
او پرسید: «بهت بگم؟ که چه خبره؟»
با بیم و هراسی که یک بچه از خشم یک فرد بالغ دارد، گفتم: «آره.»
لبهای او جدا شد و درحالی که جواب میداد، صدایش خرسند به نظر میرسید. «هیچ چیزی نشده. من فقط داشتم درباره تو فکر میکردم.»
ـ درباره من؟
ـ آره، توی بازی جرئت یا حقیقت هم نمیخواستم چیز خاصی بپرسم. اگه مجبور بشم بگم چه چیزی توی ذهن منه، میگم که میخوام ما به هم نزدیکتر بشیم.
با لحنی شکاک پرسیدم: «واقعا؟»
ـ واقعا. من بهت دروغ نمیگم.
شاید او چیزی را میگفت که من دوست داشتم بشنوم، اما من نمیتوانستم احساس آسودگی خود را کاملا مخفی کنم. تنش از روی شانه من برداشته شد. من میدانستم که داشتم سادگی میکردم، اما او را باور داشتم.
او آهسته و آرام خندید.
پرسیدم: «چیه؟»
ـ داشتم فکر میکردم که الآن چهقدر خوشحالم. حتی الآن میتونم بمیرم.
ـ بهتره نمیری.
ـ میخوای من زنده بمونم؟
گفتم: «آره.»
درحالی که چشمانش روی من بود، خندید. به نظر میرسید خیلی خوشحال است. «اصلا فکر نمیکردم اینقدر منو لازم داشته باشی. فکر نمیکنم چیز دیگهای من رو از این خوشحالتر کنه. چرا، احتمالا برای شخصی غیراجتماعی مثل تو، من اولین کسی هستم که لازم داری.»
برای همراهی با شوخی او گفتم: «به کی میگی غیراجتماعی؟» اما چنان خجالت کشیدم که فکر کردم ممکن است صورت من منفجر شود. من برای اینکه نگران تو بودم، برای اینکه نخواستم تو را از دست بدهم، برای اینکه تو را لازم داشتم خجالتزده شدم. همه اینها حقیقت داشت، اما به زبان آوردن آن کلمات، مرا بیشتر از خودِ احساسات خجالتزدهام کرد. احساس...
کتابهای تصادفی

