میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ششم
من او را تا شنبه هفتهای که برای ملاقاتش به بیمارستان رفتم، ندیده بودم. صبح بود و ابرها باعث میشدند هوا زیاد گرم نشود. او ساعات ملاقات بیمارستان را با پیام ارسال کرده بود و من برای ملاقات او رفتم. هرچند که اگر بگویم با اراده خودم برای دیدن او رفتم درست نخواهد بود؛ بلکه احضار شده بودم.
او یک اتاق خصوصی داشت. وقتی رسیدم، هیچ ملاقاتی دیگری نداشت و در کنار پنجره به بیرون نگاه میکرد. او پیژامه معمولی بیمارستان را به تن داشت، به بازوی او لولهای وصل بود و رقص عجیبوغریبی میکرد. از پشت سرش او را صدا زدم و از روی تعجب کمی به هوا پرید، بعد به طرف تخت خود دوید و خودش را زیر پتو پنهان کرد. من روی یک صندلی که کنار تخت بود نشستم و منتظر ماندم تا او آرام شود. ناگهان او ساکت شد و روی تخت نشست؛ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. ذات دمدمیمزاج او به زمان و مکان وابسته نبود.
او گفت: «تو نمیتونی اینطوری بدون هشدار ظاهر بشی. فکر کردم از خجالت میمیرم.»
ـ اگه بتونی اولین شخصی توی تاریخ باشی که اینطوری میمیره، حداقل میتونم داستان خندهداری رو تا آخر عمرم برای بقیه تعریف کنم. بیا، برات هدیه آوردم.
او با صدای بلند گفت: «چی؟» و آرامتر ادامه داد: «لازم نبود این کار رو بکنی. اوه، توتفرنگی! بیا باهم بخوریمشون. داخل اون کابینت بشقاب و وسایل دیگه هست. میتونی اونارو بیاری؟»
همانطور که خواست، چاقو، بشقاب و چنگال را از داخل کابینت برداشتم و به کنار او برگشتم و بر روی صندلی نشستم. توتفرنگیها را با پول مادرم خریده بودم؛ وقتی به مادرم گفتم برای ملاقات یک دوست به بیمارستان میروم، او اصرار کرد پول را بگیرم.
هنگامی که ساقههای توتفرنگی را بریدم و مشغول خوردن بودم، از او سؤال کردم که در چه حالی است.
او گفت: «کاملا خوبم. یکم حالم بد شد، خانواده من هم از روی نگرانی من رو آوردن بیمارستان، اما مشکلی ندارم. گفتن چند هفتهای باید اینجا باشم تا داروهای ویژهای به من بدن، بعد برمیگردم مدرسه.»
ـ تا اون موقع کلاسهای فوقالعاده تموم میشه. و واقعا تعطیلات تابستانی از راه میرسه.
ـ اوه، درسته. پس من و تو باید نقشههایی بکشیم.
چشمهای من لولهای را که به بازوی او وصل بود دنبال کرد و به سرمی منتهی شد که از لولهای آهنی آویزان بود. سؤالی به ذهن من آمد و پرسیدم.
ـ به بقیه چی میگی؟ مثلا به کیوکو؟
ـ بهشون گفتم دارن آپاندیسم رو عمل میکنن. خدمه بیمارستان هم دارن با این داستان همکاری میکنن. الآن که میبینم دوستانم چهقدر بهخاطر این ناراحت شدن، گفتن حقیقت خیلی سختتر شده. ولی نمیدونم، شاید باید از اون پسری که چند روز پیش منو روی تخت هل داد بپرسم که چیکار کنم. خب، نظرت چیه؟
ـ فکر میکنم حداقل باید به بهترین دوستت، یعنی به کیوکو بگی. ولی دوباره من باید به تصمیم دختری که چند روز پیش بغلم کرد اعتماد کنم.
ـ یادم ننداز! دوباره داری خجالتزدهام میکنی. به کیوکو میگم که منو هل دادی. وقتی اومد تورو بکشه نمیخوام مشکلی پیش بیاری.
ـ میخوای بهترین دوستت قاتل بشه؟ عجیبه.
او به من نگاه کرد و شانه بالا انداخت؛ مثل همیشه بود.
او در پیام به من گفته بود که حال خوبی دارد، اما از اینکه او را مثل همیشه سرزنده دیده بودم، احساس راحتی میکردم. از این میترسیدم که بیماری او سریعتر پیشرفت کرده و زمان او به پایان رسیده باشد. اما تا جایی که میتوانستم با دیدنش متوجه شوم، حالش بد نبود. چهره روشنی داشت و کارهای خود را باانرژی انجام میداد.
با خیالی راحت، کیف مدرسهام را باز کردم و از داخل آن دفترچهای را درآوردم.
گفتم: «حالا که تنقلات خوردیم، الآن دیگه وقته درس خوندنه.»
ـ چی؟ بیخیال، نمیتونیم اول یکم بشینیم؟
ـ من اینجا اومدم چون از من خواستی توی درس بهت کمکت کنم. درضمن، تنها کاری که تو اینجا میکنی نشستنه.
من در کنار دیدن او، دلیل خوبی برای ملاقات داشتم. او از من خواسته بود که در غیابش، از کلاسها یادداشتبرداری کنم و در یک جلسه توجیهی، به او درسهایی را که از دست داده بود توضیح بدهم. وقتی بدوندرنگ پیشنهاد او را قبول کردم، خیلی تعجب کرد که موافقت کردم. چهقدر کار او گستاخانه بود.
من به او دفتری تازه، خودکار و خلاصهای از کلاسهای تابستانی را دادم و قسمتهایی که فکر کردم لازم نیست یاد بگیرد را در داخل خلاصه درج نکردم. او با دقت به من گوش میداد. با استراحتهای کوچک، کلاس مسخره من در یک ساعت و نیم تمام شد.
او گفت: «ممنون. میدونی، توی درس دادن خیلی خوبی. باید یه معلم بشی.»
ـ نه ممنون. چرا به من کارهایی رو پیشنهاد میدی که باید با مردم سر و کله بزنم؟
ـ شاید از تو میخوام کارهایی انجام بدی که اگه نمیمردم، خودم انجامشون میدادم.
ـ اینو نگو. اینطوری هرموقع پیشنهادت رو رد میکنم، احساس میکنم که آدم بَده من هستم.
او خندید و دفتر را داخل قفسه قهوهای رنگی گذاشت که در کنار تخت او قرار داشت. داخل قفسه مانگا و مجلههای زیادی قرار داشت. احتمالا بستری شدن برای شخص فعالی مثل او بیشاز اندازه حوصله سر بر است. حتی بیحوصلگی ممکن بود او را مجبور به رقصهای عجیبوغریب کند.
این دفعه دقیقا قبل از ظهر، ساکورا به من گفته بود که بهترین دوست او قرار است بعد از ظهر بیاید و من تصمیم گرفته بودم قبل از اینکه کیوکو برسد، از بیمارستان بروم. وقتی این را به ساکورا گفتم، او گفت: «میتونی بمونی و به صحبتهای دخترانه ما ملحق بشی.» اما من مؤدبانه پیشنهاد او را رد کردم. معلمی کردن باعث شده بود گرسنه شوم و از آنجا که مطمئن شده بودم حال او خوب است، دلیل دیگری برای ماندن نداشتم.
او گفت: «قبل از اینکه بری، بذار یه حقه جادویی بهت نشون بدم.»
ـ از الآن یه حقه یاد گرفتی؟
ـ فقط یه حقه ساده. ولی چند تا دیگه رو دارم تمرین میکنم.
او یک حقه کارتی را انتخاب کرد؛ حقهای که من یک کارت انتخاب میکردم و او باید بدون نگاه کردن میگفت که کدام کارت را انتخاب کردم. او مدت کمی برای تمرین کردن داشت، اما خوب آن را یاد گرفته بود. از آنجا که من هیچوقت حقههای جادویی را یاد نگرفته بودم، نمیدانستم که این حقه چگونه عمل میکرد.
او گفت: «برای دفعه بعدی حقه سختتری انجام میدم، پس منتظر باش.»
ـ منتظرم. شاید آخرین حقهات فرار کردن از جعبهای باشه که توی آتیش میسوزه.
ـ مثل فرار کردن از کراماتوریوم؟ من نمیتونم از عهده اون حقه بر بیام.
صدایی پرنشاط از طرف در گفت: «ساکوراااا!» ناخودآگاه از روی شانه خود نگاه کردم. «چطوری؟ اوه، بازم تو؟»
بهترین دوست او قدمزنان وارد اتاق شد، اما هنگامی که متوجه من شد، ایستاد و اخم کرد. به نظر میرسید که او داشت به من حالت خصمانهای میگرفت. اگر اوضاع به اینگونه پیش میرفت، نمیدانستم چطور آرزوی ساکورا را برآورده کنم و بعد از مرگ ساکورا، چگونه با بهترین دوست او کنار بیایم.
از روی صندلی بلند شدم، خداحافظی سریعی کردم و در حال ترک اتاق بودم. بهترین دوست او به من خیره شده بود و من تلاش میکردم از نگاههای او اجتناب کنم. دیشب مستند حیات وحش نگاه کرده بودم که در آن میگفت هیچوقت به چشمهای حیوانات وحشی نگاه نکنید.
دقیقا وقتی که فکر میکردم میتوانم بدون هیچگونه دخالتی بین خودم و آن هیولا از بیمارستان بیرون بروم، دختری که روی تخت خوابیده بود چیز ظالمانهای به خاطر آورد و آن را گفت.
او مرا صدا کرد و گفت: «الآن یادم افتاد، لباسهای برادرم رو آوردی؟ همونایی که دفعه پیش بهت قرض داده بودم؟»
من هیچوقت حواسپرتی خودم را تا این حد نفرین نکرده بودم. من لباسهای برادر او را برای اینکه تحویل دهم با خودم آورده بودم.
اما الآن هیچ چیزی نمیتوانستم بگویم.
من برگشتم و دیدم که در حال لبخند زدن است. دوست او چهره مبهوتی داشت. من بهترین تلاش خود را کردم تا موقع تحویل دادن لباسهای برادر ساکورا، خونسرد به نظر برسم.
او گفت: «ممنون.» هنوز خنده شیطنتآمیزی داشت و مدام در حال نگاه کردن به من و دوست خود بود.
تنها یک بار به دوست ساکورا نگاه کردم، شاید بهخاطر انگیزه احمقانهای بود؛ مثل آرزوی نگاه کردن به چیزی وحشتناک. دوست او دیگر مبهوت نبود، بلکه با چشمانی نگاه میکرد که میتوانست بُکُشد. شاید این تصورات من باشد، اما شنیدم که او مثل یک شیر نعره کشید.
من سریعا چشمان خود را از روی بهترین دوست ساکورا برداشتم و از اتاق فرار کردم. دقیقا قبل از اینکه پای خود را بیرون از اتاق بگذارم، شنیدم که دوست ساکورا بازجویی خود را با پرسیدن سؤالاتی شروع کرده است.
بهخاطر اینکه نمیخواستم به داخل مشکل دیگری کشیده شوم، سرعت خود را افزایش دادم.
***
وقتی هفته بعد رسید و روز دوشنبه به مدرسه رفتم، در کلاس شایعه مزخرفی درباره من پخش شده بود.
به سر همکلاسیهایم زده بود که من همیشه دنبال ساکورا هستم. این را از پسری شنیدم که عادت داشت به من آدامس تعارف کند. به نظر میرسید وقتی که من به احمقانه بودن این شایعه اخم کرده بودم، او سرگرم شده باشد. او دوباره به من آدامس تعارف کرد که مؤدبانه تعارفش را رد کردم.
تلاش کردم فکر کنم کدام اتفاقات باعث ایجاد چنین شایعهای شده بودند. قطعاً چند تا از همکلاسیها ما را در کنار هم دیده بودند و احتمالا به این نتیجه رسیدهاند که من همیشه دنبال او هستم. این بهترین چیزی بود که میتوانستم تصور کنم.
بههرحال شایعه پخش شده بود، اما هیچ ربطی به واقعیت نداشت و همه این شایعه را باور کرده بودند. حالبهمزن بود. تقریبا همه داشتند به من نگاه میکردند و زمزمهکنان میگفتند که باید مواظب من باشند.
من دوباره میگویم: آنها حال مرا به هم زدند. چرا آنها بهصورت پیشفرض باید باور داشته باشند که ذهنیت جمع درست است؟ شرط میبندم که اگر سی نفر از آنها دست به یکی کنند و شخصی را بکشند، حتی به آن اهمیت هم نخواهند داد. افرادی که باور دارند حق با آنهاست میتوانند دست به هر کاری بزنند. آنها حتی متوجه نیستند که مثل چرخه یک ماشین عمل میکنند و نه مثل یک فرد.
در فکر بودم که آیا برای من قلدری خواهند کرد یا نه، اما این تفکر فقط از روی خودآگاهی من بود. درنهایت، توجه همکلاسیهایمان بر روی او بود و چسبیدن من به او هیچ چیزی را تغییر نمیداد. بههرحال هم من به او نمیچسبیدم.
آنها لازم نبود به خودشان زحمت داده و علیه من کاری انجام دهند، با انجام کاری هم هیچ منفعتی به دست نمیآوردند. تنها کسی که واقعا به من توجه میکرد، بهترین دوست ساکورا بود؛ او هر روز هنگام ورود به کلاس به من نگاه میکرد. دشمن او بودن واقعا ترسناک است.
روز سهشنبه، به بیمارستان رفتم تا ساکورا را برای دومین بار ملاقات کنم. وقتی شایعهها را به او گزارش دادم، او دست خود را روی لوزالمعدهاش گذاشت و شروع به خندیدن کرد.
او گفت: «اوه، تو خیلی خندهداری.»
ـ فکر میکنی پخش کردن شایعه سرگرمکنندهست؟ نمیدونستم اینقدر ظالمی.
ـ چیزی که خندهداره، اینه که هیچکی نمیدونه باهات چیکار کنه. اصلا میدونی چرا توی این بهمریختگی گیر افتادی؟
گفتم: «چون با تو وقت میگذرونم؟»
او گفت: «میخوای منو مقصر جلوه بدی؟» او به تخت خود لم داده بود و پرتغال پوست میکَند. «اشتباه میکنی. چون باهاشون صحبت نمیکنی بهت اعتماد ندارن. اونا نمیدونن چطور آدمی هستی، بهخاطر همون در موردت این گمانهزنیها رو میکنن. اگه میخوای جلوی اونارو بگیری، فکر کنم بهتره باهاشون دوست بشی.»
نه من و نه همکلاسیهایمان به چنین چیزی احتیاج نداشتیم. وقتی ساکورا فوت کند، دوباره تنها خواهم شد و آنها مرا فراموش خواهند کرد.
او گفت: «فکر میکنم اگه اونا بشناسن تو واقعا چهجور آدمی هستی، حتما متوجه میشن چهقدر آدم باحالی هستی. درضمن، باور نمیکنم اونا واقعا فکر کنن تو آدم بدی باشی.»...
کتابهای تصادفی
