فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

می‌خوام پانکراست رو بخورم

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل پنجم

آن روز صبح، مجموعه اتفاقات عجیبی شروع به رخ دادن کردند. من به کفش‌های گم‌شده‌ام اشاره کردم، اما آن تازه شروع ماجرا بود.

مثل همیشه به مدرسه رسیدم و هنگامی که برای گرفتن کفش‌های مدرسه‌ای خودم به طرف قفسه‌ها رفته بودم، کفش‌های من سر جای خود نبودند. در تعجب بودم آنها به کجا رفته‌اند که شخصی گفت: «صبح بخیر...»

آن دختر تنها کسی از کلاس بود که به من سلام کرد، اما صدای او مثل همیشه پرانرژی نبود. فکر کردم شاید لوزالمعده او مشکل پیدا کرده است. برگشتم تا او را ببینم، اما متعجب شدم، زیرا کسی که سلام کرده بود، ساکورا نبود.

بهترین دوست ساکورا که جلوی قفسه‌ی کفش‌ها ایستاده بود، با نگاهی خصمانه به من نگاه می‌کرد.

ستون فقراتم به لرزه افتاد، اما شخصی غیراجتماعی مثل من نیز می‌دانست که جواب ندادن به او بی‌ادبی است. «صبح بخیر» گفتم. او به چشمان من خیره شد، بعد خرناس کشید و مشغول عوض کردن کفش‌هایش شد. با گم شدن کفش‌هایم نمی‌دانستم چه کار کنم و برای مدتی در آن‌جا ایستادم.

وقتی عوض کردن کفش‌هایش تمام شد، فکر کردم که او برود. اما قبل از رفتنش دوباره به من نگاه کرد و خرناس کشید. این‌کار او برایم مهم نبود. البته از آن لذت هم نبردم، چون مازوخیست نیستم، ولی می‌توانستم تردید را در چشمان او ببینم. به این شک کردم که او دقیقا نمی‌داند با من چگونه رفتار کند.

حتی اگر او تصمیم می‌گرفت خصمانه رفتار کند، چون به من سلام کرده بود، به او احترام می‌گذاشتم. اگر خود من جای او بودم، احتمالا گوشه‌ای پنهان می‌شدم تا او برود.

کل قفسه کفش‌ها را گشتم، اما اثری از کفش‌های من نبود. امیدوار بودم که کسی آنها را اشتباها برداشته باشد و به من برگرداند، بنابراین تصمیم گرفتم که فقط با جوراب‌هایم به کلاس بروم.

وقتی وارد کلاس شدم، احساس کردم که از همه طرف به من خیره شده‌اند، اما اهمیتی ندادم. وقتی تصمیم گرفته بودم در کنار دختر باشم، می‌دانستم ممکن است چنین اتفاقاتی بیفتد. او هنوز به مدرسه نرسیده بود.

بر روی میز خودم نشستم و وسایل موردنیاز کلاس را از کیف خود درآوردم. از آن‌جا که امروز جواب امتحانات قبلی را می‌گرفتیم، فقط به برگه سؤالات نیاز داشتم. همچنین خودکارم را هم داخل کیف گذاشتم.

داشتم به سؤالات امتحانی هفته پیش نگاه می‌کردم و در فکر بودم که چه بلایی سر کفش‌های من آمده است که در همین هنگام، جلوی کلاس سروصدایی شروع شد. نگاه کردم تا دلیل آن را ببینم؛ ساکورا با شادی وارد کلاس شده بود. عده‌ای از دانش‌آموزان به طرف او رفتند و دور او دایره تشکیل دادند. بهترین دوست او با آنها نبود، در عوض از میز خودش آنها را تماشا می‌کرد. کیوکو به من نگاه کرد و از آن‌جا که من هم به او نگاه می‌کردم، چشم‌های ما باهم برخورد کرد، اما من سریع نگاهم را دور کردم.

تصميم گرفتم که به آن گروه و سروصدای آنها توجهی نکنم. اگر سروصدا درباره من نبود، پس لازم نبود اهمیتی بدهم. اگر هم درباره من بود، نمی‌خواستم بدانم.

کتابم را باز کردم و غرق دنیای داخل صفحات شدم. همکلاسی‌هایی که صحبت می‌کردند نمی‌توانستند تمرکز من روی کتاب را به هم بزنند.

حداقل این چیزی بود که فکر می‌کردم، تا وقتی که متوجه شدم یکی از همکلاسی‌ها دارد مستقیما با من صحبت می‌کند. عمق عشق من برای خواندن کتاب مهم نبود؛ قرار بود به دست کسی به دنیای واقعی کشیده شوم.

حالا در یک روز، دو نفر با من صحبت کرده بودند و تازه صبح بود. دوباره غافلگیر شدم. به بالا نگاه کردم و پسری را دیدم که قبلا در نظافت به من کمک کرده بود. او با نیشخند به من نگاه می‌کرد، انگار وضعیت وخیمی داشتم. اگر از من بپرسید، می‌گویم هیچ اثری از فکر کردن او دیده نمی‌شد.

او کشیده گفت: «هـــــی، چرا کفش‌های داخل‌مدرسه‌ایت رو انداختی، ها؟»

چندین باز پلک زدم و گفتم: «چی؟»

ـ اونا رو توی آشغال‌دونی دستشویی دیدم. وضعیتشون هنوز خوب بود، پس چرا اونارو انداختی؟ نکنه روی مدفوع سگ پا گذاشتی؟

گفتم: «فکر کنم پیدا شدن مدفوع سگ توی مدرسه مسئله نگران‌کننده‌تری باشه. ولی ممنون، به‌خاطر اینکه گمشون کردم ناراحت بودم.»

ـ اوه. خب تو باید بیشتر مراقب باشی. آدامس می‌خوای؟

ـ نه. بذار کفش‌هامو بردارم. الآن برمی‌گردم.

ـ اوه، وایسا. با یامائوچی به جایی رفتی؟ دوباره همه دارن درباره شما حرف می‌زنن. شما دو تا واقعا باهم قرار می‌ذارین، مگه نه؟

خوشبختانه همه کسانی که در کنار من می‌نشستند، رفته بودند تا به بقیه بچه‌های دور ساکورا بپیوندن، و اين‌جا نبودند که این سؤال رک را بشنوند.

گفتم: «نه، ما فقط جلوی ایستگاه قطار باهم ملاقات کردیم. احتمالا یکی مارو دیده.»

ـ همممم، باشه. خب، اگه چیزی بین شما اتفاق افتاد، اول به من خبر بده.

درحالی که داشت آدامس می‌جوید، به صندلی خود بازگشت.

از روی میز خود بلند شدم و به نزدیک‌ترین دستشویی رفتم تا کفش‌هایم را از سطل آشغال بردارم. خوشبختانه آنها نزدیک سطح بودند و چیز غیربهداشتی هم انداخته نشده بود تا کفش‌ها را کثیف کند، بنابراین آنها را برداشته و پوشیدم و به کلاس برگشتم. وقتی وارد کلاس شدم، قبل از این‌که سروصدا دوباره شروع شود، سکوت مطلقی کلاس را فرا گرفت.

کلاس بدون اتفاق خاصی سپری می‌شد. من جواب امتحانات را گرفتم و متوجه شدم که امتحان را به خوبی گذرانده‌ام. صندلی ساکورا در جلوی کلاس قرار داشت و دخترها داشتند با هیجان نمره‌های خود را باهم مقایسه می‌کردند. برای یک لحظه با ساکورا چشم در چشم شدیم و او با افتخار ورقه امتحان خود را به من نشان داد. من خیلی عقب‌تر از آن نشسته بودم که بتوانم نمره او را واضح ببینم، اما می‌توانستم ببینم که تعداد جواب‌های درست او خیلی بیشتر بود. بهترین دوست او متوجه ما شد و به نظر می‌رسید ناراحت شده باشد، بنابراین من چشمان خود را برگرداندم. این تنها ارتباط من با دختر برای آن روز بود.

همچنین روز بعد نیز باهم صحبت نکردیم. تنها فعل و انفعالات من با همکلاسی‌هایم، خیره شدن دوباره کیوکو و آدامس تعارف کردن آن پسر بود. تنها اتفاق دیگری که رخ داد، این بود که جامدادی خود را که از فروشگاه صد ینی خریده بودم، گم کردم.

بعد از چند روز، اولین فرصت صحبت کردن با او فراهم شد. یک روز مانده بود تا شش هفته تعطیلی تابستانه شروع شود، همچنین به کلاس ما خبر رسید که ما باید دو هفته در مدرسه تابستانی حضور داشته باشیم. با این‌حال برای آخرین روز یک ترم، امروز قرار بود که مدرسه بعد از اعلانات و گردهمایی تعطیل شود، اما مسئول کتابخانه از من خواست تا برای کمک در کارها بمانم. همچنین گفت که دختر را نیز با خودم بیاورم.

در این روز بارانی، برای اولین بار بود که در کلاس با او صحبت کردم. او امروز وظیفه داشت تخته‌سیاه را تمیز کند و من به جلوی کلاس رفتم تا او را از کارهای کتابخانه باخبر کنم. می‌دانستم که چند تا از همکلاسی‌ها چشمشان به ما بود، اما تصمیم گرفتم نگاه‌های آنها را نادیده بگیرم. فکر نمی‌کردم ساکورا از این بابت اذیت شود.

بعد از این‌که کلاس خاتمه یافت، او باید در کلاس می‌ماند تا برای بستن کلاس کمک کند. من قبل از این‌که به کتابخانه بروم، اول به کافه تریا رفتم. تعداد کمی از دانش‌آموزان آن‌جا بودند؛ بالاخره آخر ترم بود.

وظیفه ما اداره کردن کتابخانه بود، تا مسئول کتابخانه بتواند به جلسه معلمان برود. طی جلسه، پشت پیشخان نشسته و مشغول خواندن کتاب بودم. دو نفر از همکلاسی‌هایمان آمدند تا جداگانه کتاب بگیرند. یکی از آنها دختری خجالتی بود که بدون نشان دادن هیچ علاقه‌ای به من، پرسید: «ساکورا کجاست؟» و دومین نفر، نماینده کلاس ما بود. او همیشه در کلاس خوش‌اخلاق است، لحن و چهره او در تأثیرگذار بودنش کمک می‌کند. او نیز پرسید: «یامائوچی کجاست؟» من به هر دو آنها در یک زمان جواب دادم و گفتم که احتمالا او الآن در کلاس است.

کمی نگذشت که ساکورا رسید. او لبخند همیشگی خود را داشت.

او گفت: «یوهو، بدون من احساس تنهایی می‌کردی؟»

ـ خودت یوهو. اوه، دو تا از همکلاسی‌هامون داشتن دنبال تو می‌گشتن.

ـ کیا؟

ـ اسم‌هاشون رو یادم نمیاد. دختر خجالتی و نماینده کلاس بودن.

او گفت: «اوه آره. می‌دونم کی رو میگی، باشه.»

او خودش را بر روی صندلی چرخان پشت پیشخان پرت کرد. قسمت‌های آهنی صندلی صدا داد و صدای آن در کل کتابخانه پیچید.

گفتم: «فکر می‌کنم داری صندلی بیچاره رو اذیت می‌کنی.»

ـ باید همچین چیزی رو به یه خانم جوان بگی؟

ـ فکر نمی‌کنم تو یه خانم باشی.

او خنده‌ای شیطنت‌آمیز سر داد و گفت: «مطمئنی؟ می‌دونی، یه پسر دیروز بهم گفت از من خوشش میاد.»

گفتم: «چی؟» خبر او غیرمنتظره بود و اشتباها اجازه دادم که تعجبم آشکار شود.

او گوشه لب‌هایش را بالا برد؛ آن‌قدر بالا برد که بین ابروهایش چین افتاد. خیلی تحریک‌کننده بود.

او به‌صورتی ملودراماتیک آه کشید و گفت: «دیروز بهم گفت که بعد از کلاس ببینمش. اونجا بود که بهم ابراز علاقه کرد.»

گفتم: «اگه این درست باشه، مطمئن نیستم اون پسر راضی باشه اینها رو بهم بگی. این مسئله به نظر شخصی میاد.»

ـ خب، بهت نمی‌گم که پسره کی بود. دهن من مثل میفی قرصه.

او انگشت‌های سبابه خود را جلوی دهانش آورد و شکل ایکس را ترسیم کرد.

گفتم: «منظورت میفی خرگوشه است؟ تو هم از اونایی هستی که فکر می‌کنه ایکس دهنشه؟ صورت اون توی وسط تقسیم میشه؛ قسمت بالایی بینی اونه و قسمت پایینی دهنش.

من برای او خرگوش را نقاشی کردم. او بدون درنظر گرفتن اینکه در کتابخانه بودیم، با تعجب داد زد: «امکان نداره!» چشمان و دهان او کاملا باز شده بود. صحنه‌ای که می‌دیدم راضی‌کننده بود. بالاخره انتقامم را از او برای این‌که به شوخی من درباره گویش‌های ژاپنی نخندیده بود، گرفتم.

او گفت: «نمی‌دونم چی بگم، شوکه شدم. احساس می‌کنم این هفده سال اخیر همش یه دروغ بوده. ولی به‌هرحال، اون پسر گفت از من خوشش میاد.»

ـ اوه، برگشتیم سر این موضوع؟ خب، تو بهش چی گفتی؟

ـ گفتم بهش علاقه‌ای ندارم. فکر می‌کنی چرا این کار رو کردم؟

گفتم: «نمی‌دونم.»

او از روی آزار گفت: «بهت نمی‌گم.»

ـ بذار بهت بگم. اگه کسی گفت نمی‌دونم، یا گفت هاه، این معنی رو میده که طرف علاقه چندانی نداره که بپرسه چی شده. قبلا به این نکته توجه نکرده بودی؟

او حاضر بود که جواب مرا بدهد، اما دانش‌آموزی آمد تا کتابی بگیرد و این، زمان‌بندی او را خراب کرد.

بعد از این‌که کتاب را تحویل دادیم، هنوز هم مشغول انجام دادن کارهای خود بودیم. البته او موضوع را عوض کرد.

ـ از اونجایی که هوا بارونیه و نمی‌تونیم بیرون سرگرم بشیم، باید بیای خونه من.

ـ نه. راه خونه شما دقیقا برعکس راه خونه منه.

ـ حداقل می‌تونستی بهانه بهتری بیاری. انگار واقعا نمی‌خوای من تو رو دعوت کنم.

ـ ها. انگار واقعا فکر می‌کنی من می‌خوام دعوت بشم. نمی‌تونم تصور کنم چی باعث شد اینطوری فکر کنی.

او با عصبانیتی خنده‌دار گفت: «چی؟ آه، حالا هرچی. تو اینطوری حرف می‌زنی، ولی به‌هرحال با من میای.»

حق با او بود. تا وقتی که او به من توجیه، تهدید، یا احساس‌ وظیفه‌شناسی می‌داد، قانع می‌شدم که به حرفش گوش دهم. اگر یک راهی برای من ارائه می‌شد، با آن مخالفت نمی‌کردم. فقط به‌خاطر این‌که شخصیت من این‌گونه است، نه به‌خاطر دلیل دیگری.

او گفت: «هنوز همه چیز رو بهت نگفتم. اگه بشنوی چی برای گفتن دارم، شاید خودت بخوای بیایی خونه من.»

ـ عزیمت من از فرویچه محکم‌تره. مطمئن نیستم بتونی تصمیم من رو بشکنی.

ـ فرویچه؟ اون که از همه چیز نرم‌تره. پسر، فرویچه، ها؟ خاطراتم داره جلوی چشمام میاد. خیلی وقته که از اونا نخوردم. دفعه بعدی که رفتم بیرون از اونا می‌خرم. وقتی بچه دبستانی بودم مامانم از اونا واسم درست می‌کرد. من بیشتر طعم توت‌فرنگی رو دوست دارم.

ـ قطار تفکراتت مثل ماست محکمه. شرط می‌بندم می‌تونی اون رو با عزیمت من مخلوط کنی.

ـ شاید باید امتحان کنیم.

او پاپیون یونیفورم تابستانی خود را شل کرد و دکمه بالایی لباس خود را باز کرد. احتمالا او با گرما مشکل داشت، یا فقط داشت کار احمقانه‌ای می‌کرد؛ احتمالا گزینه دوم درست بود.

او گفت: «اینطوری بهم نگاه نکن. باشه، برگردیم سر موضوع. خب، می‌دونی قبلا بهت گفته بودم که کتاب نمی‌خونم؟»

ـ آره. به‌جز مانگا.

ـ درسته. خب، بعدا متوجه شدم چیزی که گفته بودم کاملا درست نیست. من اساسا به‌کلی کتاب نمی‌خونم، ولی یه کتابی هست که از بچگی عاشقش بودم. پدرم اون رو به من داده بود. حالا بهم بگو که این نظرتو جلب نمی‌کنه.

ـ که اینطور، اتفاقا این نظرم رو جلب می‌کنه. کتاب موردعلاقه هر شخصی، حقایقی رو درموردش آشکار می‌کنه. دوست دارم بدونم شخصی مثل تو از چه کتاب‌هایی خوشش میاد. خب، اسم کتاب چیه؟

او برای یک اثرگذاری دراماتیک کمی مکث کرد، بعد گفت: «تا حالا شازده کوچولو رو خوندی؟»

ـ از سنت اگزوپری؟

او با تعجب داد زد: «چی؟ این کتاب رو می‌دونی؟ بیخیال، این کتاب خارجیه. مطمئن بودم درباره‌اش نشنیدی، لعنتش کنن.»

او اخم کرد و به یکباره بر روی صندلی خود نشست، که باز صدای صندلی درآمد.

گفتم: «اگه نمی‌دونی شازده کوچولو چقد مشهوره، یعنی واقعا به کتاب‌ها علاقه نداری.»

او ناله کرد و گفت: «مشهوره؟ پس تو هم حتما خوندیش.»

ـ درواقع، یکم خجالت می‌کشم که قبول کنم ولی هنوز نخوندمش.

ـ واقعا؟

او با انرژی از روی صندلیش برخاست و به طرف من خم شد. من خودم را با صندلی کمی به عقب کشیدم. البته او درحال لبخند زدن بود. ظاهراً چیزی گفته بودم که او را خوشحال می‌کرد، شاید هم زیادی خوشحال بود.

او گفت: «منظورم اینه که، البته که هنوز نخوندیش. از قبل می‌دونستم.»

ـ نمی‌دونی آدمایی که دروغ میگن به جهنم فرستاده میشن؟

او نظر مرا نادیده گرفت. «اگه هنوز نخوندیش، باید این کار رو بکنی. کپی خودم رو بهت میدم. امروز بیا خونه من و بگیرش.»

ـ نمی‌تونی بیاریش مدرسه؟

ـ تو که نمی‌خوای یه دختری ظریفی مثل من اون کتاب حجیم رو تا مدرسه حمل کنه؟

ـ می‌خوام یه حدس شانسی بزنم. و میگم کتاب جلد کاغذی داره. درست گفتم؟

او پیشنهاد داد: «به جاش می‌تونم کتاب رو تا خونه خودت بیارم.»

پرسیدم: «مگه کتاب خیلی سنگین نبود؟ آه، فراموش کردم. بحث کردن با تو به همون اندازه‌ای که بیهوده هست، خسته‌کننده هم هست. درضمن، اگه حاضری تا خونه من کتاب رو حمل کنی، می‌تونم به تو رحم کنم و خودم بیام خونه تو.»

من می‌توانستم این‌کار را به‌عنوان وظیفه‌شناسی قبول کنم.

اگر بخواهم حقیقت را بگویم، مطمئن بودم کتابخانه ما، کتاب مشهوری مثل شازده کوچولو را در خود داشت، اما من نمی‌خواستم حال شاد او را خراب کنم، بنابراین چیزی در این‌باره نگفتم. من نمی‌دانستم که چرا چنین کتاب مشهوری را نخوانده بودم؛ فکر کنم مسئله مربوط به زمان‌بندی بود.

او گفت: «خب، خب، از کی تا حالا اینقدر معقول شدی؟»

ـ این چیزیه که از تو یاد گرفتم، قایقی که از نی ساخته شده نمی‌تونه در مقابل کشتی بزرگی مقاومت کنه.

ـ می‌دونی، بعضی اوقات یه چیزی میگی که اصلا متوجه منظورت نمی‌شم.

در حالی که با علاقه به او بیان استعاری‌ام را توضیح می‌دادم، مسئول کتابخانه برگشت و طبق عادت، من و دختر با مسئول کتابخانه چای نوشیدیم، شیرینی خوردیم و صحبت کردیم. ما به مسئول کتابخانه گفتیم که چگونه مجبور هستیم طی تعطیلات تابستانی برای دو هفته به مدرسه بیاییم و بعد، آن‌جا را ترک کردیم.

بیرون، هوا با ابر پر شده بود و اجازه نمی‌داد نور خورشید دیده شود. من از روزهای بارانی متنفر نبودم. به نظر می‌رسید همیشه باران بقیه دنیا را خاموش می‌کرد و بیشتر اوقات، از این موضوع خوشم می‌آمد.

دختر با ناله گفت: «از بارون بدم میاد.»

ـ دیدگاه‌های ما واقعا متفاوته، مگه نه؟

ـ کسی واقعا از بارون خوشش میاد؟

درواقع، بله. اما سر این موضوع با او بحث نکردم و تصمیم گرفتم که جلویش راه بروم. من دقیقا نمی‌دانستم او کجا زندگی می‌کرد، اما خانه او دقیقا در جهت مخالف خانه من بود، بنابراین از جلوی مدرسه به طرف مخالف مسیر خانه خودم حرکت کردم.

او درحالی که به من می‌رسید، گفت: «قبلا تو اتاق یه دختر بودی؟»

جواب دادم: «نه، ولی هردوی ما دانش‌آموز دبیرستانی هستیم. فکر نمی‌کنم خیلی شوکه‌کننده باشه.»

ـ فکر نکنم اینطوری باشه. اتاق من ساده است. اتاق کیوکو پر از پوسترهای موسیقیه، اتاقش پسرانه‌تر از اتاق خودِ پسراست. هینا، دختری که تو ازش خوشت میاد، اتاقش پر از عروسک و چیزهای بانمکه. شاید یه روزی سه نفری باید بریم بیرون.

گفتم: «نه، ممنون. نمی‌تونم جلوی دخترهای خوشگل صحبت کنم، باعث میشن عصبی بشم.»

ـ می‌دونم داری تیکه میندازی که من خوشگل نیستم و من قراره به حرفت واکنش نشون بدم، ولی کور خوندی. هنوز یادم نرفته که خودت گفتی من سومین دختر قشنگ کلاس هستم.

ـ آره، ولی چیزی که ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب می‌خوام پانکراست رو بخورم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی