میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهارم
به نظر من، کتاب "زندگی با مرگ" یک کتاب خاطرات نیست، بلکه شرح زندگی اوست؛ گزارشی از کارهایی که انجام داده و احساساتی که تجربه کرده تا بعد از مرگ، خاطراتش باقی بمانند. با شناختی که از او دارم، حتما قوانینی برای خود دارد که چه چیزهایی را مستند کند و به کدام اتفاقات اشاره نکند.
آنهایی که میدانستم به این ترتیب است:
اولاً، او اتفاقات هر روز را نمینوشت. فقط درباره روزهایی که در آن اتفاق خاصی رخ داده بود مینوشت؛ اتفاقی که از نظر او ارزش به خاطر آوردن را داشت.
ثانیاً، "زندگی با مرگ" فقط شامل کلمات میشد، از نظر او اضافه کردن عکس و غیره به کتاب، بیهوده بود. او فقط با جوهر مشکی مینوشت و نه رنگ دیگری.
سوماً، او تصمیم گرفته بود که تا روز مرگش، کتاب را شخصاً نگه دارد و به کسی نشان ندهد. تا هنگامی که زنده بود، فقط او میتوانست محتوای داخل کتاب را ببیند؛ البته به استثناء آن یک صفحهای که من بهصورت اتفاقی دیدم.
او به خانواده خودش سپرده بود که بعد از مرگش، اجازه دهند دوستانش کتاب را بخوانند. استفاده فعلی کتاب، هرچه که باشد و اگر قرار باشد که بعد از مرگ او خوانده شود، باز هم از نظر من یک دفتر خاطرات نیست، بلکه شرححال زندگی اوست. یا بعد از مرگش به آن تبدیل خواهد شد.
درحالی که زنده بود، هدف نوشتنِ او تحتتأثیر قرار دادن دیگران و یا تحتتأثیر قرار گرفتن از دیگران نبود. اما فقط برای یک بار، از او خواستم که بهخاطر من تغییر کوچکی دهد.
به او گفتم که دوست ندارم اسم من در هیچ کجای کتاب درج شود. دلیل من ساده بود: بعد از اینکه خانواده و دوستان او کتاب را میخواندند، نمیخواستم بیدلیل مورد اذیت آنها قرار بگیرم.
یک روز، هنگامی که در کتابخانه مشغول بودیم، او به من گفت: «همه نوع آدم توی کتابم پیدا میشه.» وقتی از او خواستم که اسم مرا ننویسد، گفت: «این کتاب منه و هر چیزی که میخوام رو مینویسم.» حق با او بود، من هم بیشتر از این بحث نکردم. بعد او گفت: «اینکه به من گفتی اسمتو ننویسم باعث شد بیشتر بخوام این کار رو انجام بدم.»
من به دردسرِ بعد از مرگ او راضی شدم.
با خودم گفتم احتمالا اسم من فقط در بخش بوفه یاکونیکو و دسر ظاهر خواهد شد و این دو روز بعد از آن نیز هیچ خطری نداشت.
زیرا برای دو روز، در مدرسه با هم صحبت نکردیم. هیچ چیز این مسئله عجیب نبود، فقط کارهای روزمره ما باعث نمیشدند ما با هم صحبت کنیم. در واقع روزهایی که برای غذا خوردن بیرون رفتیم استثنائی بودند.
من به مدرسه رفتم، امتحانهایم را دادم و سریع به خانه برگشتم. گاهی احساس میکردم چشمان دوست او و گروهشان بر روی من هستند، ولی اجازه نمیدادم که این موضوع مرا اذیت کند.
به مدت دو روز، هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. اما میتوانم به دو موضوع کوچک اشاره کنم: اولی هنگامی بود که راهروی مدرسه را در سکوت تمیز میکردم.
یک همکلاسی، پسری که معمولا حتی به من نگاه هم نمیکرد، پیش من آمد و گفت: «هی، تو با یامائوچی قرار میذاری؟»
بیپرده صحبت کردنش کمی برای من تازگی داشت. برای یک لحظه، شک کردم که او بهخاطر اینکه از دختر خوشش میآمد و فکر میکرد من با او قرار میگذارم، از دست من عصبانی شده است. اما از رفتار او حدس زدم که عاشق آن دختر نیست. او قیافهای شاد داشت و هیچ خصومتی دیده نمیشد؛ شبیه به توپ بزرگی از کنجکاوی بود.
جواب دادم: «نه، قطعاً نه.»
ـ واقعاً؟ ولی مگه شما سر قرار نرفته بودید؟
ـ ما فقط با هم برای نهار خوردن رفتیم، همش همینه.
ـ چی، جدی؟
پرسیدم: «چرا اینقدر برات مهمه؟»
جواب داد: «ها؟ اوه، تو که فکر نمیکنی من ازش خوشم میاد؟ ابدا! من بیشتر دخترهای ساکت رو دوست دارم.»
من چنین چیزی از او نپرسیده بودم، اما او بدون اهمیت دادن حرف میزد. حداقل سر یک چیز نظر مشترکی داشتیم: ساکورا دختر ساکتی نبود.
او گفت: «خب، پس من اشتباه شنیدم. میدونی، کل کلاس دارن دربارهاش حرف میزنن.»
ـ اونا اشتباه میکنن، بذار هرچی میخوان بگن.
بعد او پرسید: «اوه! هی، آدامس میخوای؟»
گفتم: «نه، ولی میتونی برام خاکانداز رو بیاری؟»
ـ الآن میارم.
با خود فکر کرده بودم که او درخواست مرا رد میکند، چون همیشه در زمان نظافت از زیر کار در میرفت. اما اینبار بدون هیچ مخالفتی، داشت کاری که از او میخواستم را انجام میداد. شاید او مفهوم کلی نظافت مدرسه را متوجه نمیشد و تنها چیزی که لازم داشت، این بود که به او گفته شود چه کاری باید انجام دهد.
بعد از آن، او سؤال دیگری از من نپرسید و این اولین اتفاق عجیب آن دو روز بود.
صحبت کردن با آن همکلاسی نه تجربهای بد بود و نه تجربهای خوب، اما دومین اتفاق غیرمعمولی که رخ داد، هرچهقدر هم که اتفاق کوچکی بود، کمی باعث ناراحتی من شد.
نشانِ لایکتابی که استفاده میکردم گم شد.
خوشبختانه بدون نشان نیز به خاطر داشتم که تا کجای کتاب را خوانده بودم، اما آن نشان از آنهایی نبود که رایگان پخش میکردند، بلکه یک نشان باریک پلاستیکی بود که از یک موزه بهعنوان یادگاری گرفته بودم. به خاطر ندارم که چه موقع آن را گم کردم، اما حواسپرتی من مقصرش بود. کسی را نداشتم که او را مقصر بدانم و بعد از مدتها، برای اولین بار احساس ناراحتی کردم.
و اینچنین، بهجز احساس ناراحتی که به خاطر چیزی بیارزش داشتم، این دو روز کاملا معمولی سپری شد. معمولی برای من به معنی صلحآمیز بود؛ یعنی در اطرافم دختری نبود که در حال مرگ باشد.
مقدمة شروع نابودیِ روزهای صلحآمیز من، شب چهارشنبه آمد. از اینکه به روزهای معمولی خود برگشته بودم لذت میبردم که پیامی به گوشی من رسید.
حتی بعد از اینکه آن پیام را خواندم هم از گستردگی فجایعی که در حال رخ دادن بود اطلاع نداشتم. چه میخواستم یا نه، کاراکتری در این داستان جدید بودم و اولین فصل آن داشت میآمد. فقط خواننده داستان بود که میتوانست ورق زده و ببیند این فصل در کجا اتفاق خواهد افتاد. خود کاراکتر هیچ چیزی را نمیدانست.
متن پیام به این شکل بود:
«بالاخره امتحانات تموم شد! فردا هیچ امتحان یا کلاسی نداریم! خب... فردا بیکاری؟ بیکاری، مگه نه؟ به نظرم ما باید به یه سفر طولانی با قطار بریم! جایی هست که بخوای بری؟»
بهخاطر اینکه در نظر نگرفته بود من برنامهای دارم یا نه، کمی به من برخورد. اما حق با او بود؛ برنامهای نداشتم، پس دلیلی هم وجود نداشت که پیشنهاد او را رد کنم.
جواب دادم: «اگه جایی هست که بخوای قبل از مرگ ببینی، میتونیم بریم اونجا.»
البته بعداً از این گفتهام پشیمان شدم. تا الآن باید یاد میگرفتم که دادن حق انتخاب به او، ایده بدی است.
او پیام دیگری برای من فرستاد و گفت که کجا و کِی او را ببینم. محلی که میگفت، یکی از ایستگاههای بزرگ قطار در بخشِ ما بود که هر روز قطارهای زیادی از آن رفتوآمد میکردند. زمانی که گفته بود هم کمی زود بود، اما فکر کردم که اینجا را ناگهانی انتخاب کرده است و بیشتر از آن دربارهاش فکر نکردم.
به او پاسخ دادم: «باشه.» و جواب او بلافاصله آمد. این آخرین پیام او برای امشب بود.
«بهتره سر حرفت بمونی، شنیدی؟»
من از آن دسته آدمهایی نبودم که با کسی مخالفت کنم، بنابراین جواب دادم: «نگران نباش.» و گوشیام را روی میز گذاشتم.
نمیخواهم داستان را برایتان خراب کنم، اما این جمله «بهتره سر حرفت بمونی» که او استفاده کرد، شبیه به یک تله بود، یا حداقل برداشت من اینچنین است. فکر کردم او دارد به قرار ما برای رفتن به سفر اشاره میکند. اما چیزی که واقعاً به آن اشاره میکرد، سخنی بود که نباید میگفتم؛ اینکه گفته بودم «میتونیم به هرجایی بریم که قبل از مرگت میخوای ببینی.»
روز بعد، وقتی که به محل قرار رسیدم، او از قبل آنجا بود و با خود یک کولهپشتی به رنگ آبی آسمانی و کلاهی از کاه به همراه داشت. من قبلا ندیده بودم که هیچکدام از اینها را بپوشد. به نظر میرسید که در حال عازم شدن به سفری است.
حتی قبل از اینکه سلام کنم، او متوجه من شد و از روی شوک، چشمانش بزرگتر شد.
او پرسید: «وسایلت کجاست؟ کلا اینا رو میخوای بیاری؟ لباسهای یدکی لازمت نمیشه؟»
با حماقت جواب دادم: «لباسهای یدکی؟»
ـ خب، مشکلی پیش نمیاد. وقتی رسیدیم، از اونجا واست لباس میگیریم. حتما مغازهای چیزی هست.
ـ کجا؟ مغازه؟ چی؟
کمی احساس ناآرامی کردم.
بدون اینکه او به عکسالعملم واکنشی نشان دهد، به ساعت خود نگاه کرد و گفت: «صبحانه خوردی؟»
ـ یکمی تُست، فقط همین.
ـ من نخوردم. با هم بریم یه چیزی بخریم؟
قبول کردم. او به من پوزخندی زد و در بخش مغازههای ایستگاه به طرف مغازهای رفت که مدنظرش بود. در ابتدا فکر کردم که دنبال مغازهای برای خرید تنقلات است، اما در عوض وارد مغازهای شدیم که وعدههای غذایی آماده میفروخت.
پرسیدم: «وعده غذایی آماده میخری؟»
ـ آره. میدونی که مشکلی نداره توی قطار سریعالسیر غذا بخوریم. تو هم یکی میخوای؟
گفتم: «صبر کن، صبر کن صبر کن صبر کن.»
او با چهرهای درخشان به بستهبندیهای غذا خیره شده بود. او را از هر دو دستش گرفتم و از پیشخان دورش کردم. خانم مسنی که پشت پیشخان بود، ما را دید و به نظر میرسید که ما از نظرش بانمک بودیم.
وقتی رو در رو شدیم، از دیدن قیافه متعجبشده او تعجب کردم.
گفتم: «من باید تعجب کنم، نه تو.»
او پرسید: «مشکل چیه؟»
ـ اول وعده غذای آماده، بعد قطار سریعالسیر؟ ازت میخوام بهم بگی برای امروز چه نقشهای کشیدی؟
ـ یه سفر طولانی با قطار. میدونی که، بابتش بهت پیام دادم؟
ـ و منظورت از قطار، قطار سریعالسیر چی بود؟ این سفرت چهقدر میخواد طول بکشه؟
به نظر میرسید چیزی به ذهنش آمده باشد، بعد دستش را وارد جیب خود کرد و دو کاغذ مستطیلشکل را در آورد؛ بلیت قطار بودند.
یکی از آنها را به من داد. وقتی آن را خواندم، از شوک چشمانم باز شد.
گفتم: «این شوخیه، مگه نه؟»
او خندید. یعنی شوخی در کار نبود.
گفتم: «بیخیال، برای یه سفر یکروزه این مسیر خیلی دوره. باید نقشه جدیدی بکشیم.»
ـ اوه نه، اشتباه متوجه شدی.
ـ آه، خوبه. پس این یه شوخیه.
ـ نه، این یه سفر یکروزه نیست.
پلک زدم و پرسیدم: «چی؟»
بقیه مکالمات ما به جایی نرسید و در نهایت تسلیم خواسته او شدم. برای شما بهصورت خلاصه میگویم. این باید کافی باشد:
با وجود تلاشهای من برای منصرف کردنش، او از نقشه خود دست نکشید و تلفن خود را بیرون آورد تا پیام دیشب مرا به خود من نشان دهد و از اینکه گفته بودم از حرف خود برنمیگردم سوءاستفاده کرد تا مرا متقاعد کند.
چیز بعدی که میدانستم، این بود که سوار قطار سریعالسیر شده بودیم.
درحالی که روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم، آهی کشیدم. همانطور که در حال تماشای منظره بیرون بودم، سعی کردم وضعیت فعلی خود را قبول کنم. او هم در کنار من، داشت از برنج خود لذت میبرد.
او گفت: «من قبلا به فوکوکا نرفته بودم، تو چی؟»
ـ اوه، باشه.
خودم را نفرین کردم. حتی من هم باید محدودیتهایی داشته باشم.
او حتی مثل قضیه یاکونیکو، پول بلیت مرا نیز پرداخت کرده بود که این وضعیت را برای من بدتر میکرد. او به من گفت که نگران این قضیه نباشم، اما من مصمم بودم بدهی خود را به او پرداخت کنم.
داشتم درباره پیدا کردن یک کار پارهوقت فکر میکردم که یک ماندارین به صورتم پرتاب شد.
او پرسید: «یکی میخوای؟»
«البته، ممنون.» این را گفتم و بدون گفتن هیچ سخن دیگری، شروع به کندن پوست میوه کردم.
او گفت: «به نظر میرسه یکم ناراحتی، نگو که مخالف این سفری.»
ـ من با نقشه و این قطار هممسیرم، فقط دارم به خودم نگاه میکنم.
ـ دپرسکننده نباش. این یک سفره، باید شاد باشی!
ـ من که میگم این یک آدمربایی هستش تا یک سفر.
او گفت: «به جای اینکه به خودت نگاه کنی، باید به من نگاه کنی.»
گفتم: «نمیدونم داری درباره چی حرف میزنی.»
او تصمیم گرفت که آخرین سخن مرا نادیده بگیرد. او غذای خود را تمام کرد و محفظه آن را سر جای خودش گذاشت. حرکات سریعش بسیار زنده بودند.
احساس نکردم که باید درباره تفاوت تصویری که از او دیدم و حرکت واقعی او اظهارنظر کنم. درعوض آهسته میوه خودم را خوردم. ، با اینکه میوه را از کیوسک ایستگاه قطار خریده بودیم، بهطور شگفتانگیزی احساس تازگی و شیرینی میداد. از پنجره به بیرون نگاه کردم و منظرهای ناآشنا را از محیطی باز و روستایی دیدم. در داخل یکی از زمینها، مترسکی قرار داشت. نمیدانم چرا، ولی در آن لحظه تصمیم گرفتم که اگر تا اینجا آمدهام، پس دلیلی هم ندارم که با این سفر مخالفتی کنم.
یک مجلهی گردشگری در دستش بود که ناگهان پرسید: «درضمن، اسم اول تو چیه؟»
تماشای کوههای جنگلی مرا آرام کرده بود، بنابراین بدون هیچ اعتراضی به او جواب دادم. اسم من یک اسم غیرمعمولی نبود، اما او با علاقهای عمیق چندبار سرش را تکان داد. او به آرامی اسم کامل مرا پیش خود گفت.
بعد ادامه داد: «یه نویسندهای نداشتیم که اسمش شبیه به اسم تو بود؟»
جواب دادم: «آره، البته نمیدونم داری درباره کدومشون فکر میکنی.»
هم اسم اول و هم اسم خانوادگی من شبیه به اسمهای چند نویسنده بودند.
او پرسید: «بهخاطر همون اینقدر خوندن رو دوست داری؟»
ـ آره یا نه. دلیل شروع کردن به خوندم همین بود، ولی بهخاطر اینکه از خوندن لذت میبرم این کار رو انجام میدم.
ـ محبوبترین نویسنده تو، همونیه که باهات هماسمه؟
ـ نه، اسم محبوبترین نویسنده من، دازای اوسامو هستش.
هنگامی که اسم بزرگترین استاد ادبیات را گفتم، چشمان دختر با تعجب باز شد. «این همونی نیست که کتاب No Longer Human رو نوشت؟»
ـ خودشه.
ـ کتابش به نوعی تاریکه، مگه نه؟ از این نوع کتابها خوشت میاد؟
ـ درسته که ذات غمگین دازای رو میشه از جو کتابش احساس کرد، ولی مطمئن نیستم که بشه به کار اون گفت تاریک.
برای اولین بار داشتم با هیجان صحبت میکردم، اما او از روی بیعلاقگی گفت: «همممممم، خب، بازم به نظر نمیرسه چیزی باشه که بخوام بخونمش.»
ـ انگار کلا به کتاب خوندن علاقه نداری.
ـ آره، نه واقعا. ولی مانگا میخونم.
تا این حد متوجه شده بودم. از روی قضاوت نمیگویم، ولی تصور کردن او در حالی که مدت طولانی یک جا بنشیند و یک کتاب را تمام کند، بسیار دشوار بود. تصور میکنم حتی وقتی که مشغول خواندن مانگا است، بهطور مداوم حرکت میکند و به اتفاقات داخل مانگا واکنش لفظی نشان میدهد.
در عوضِ صحبت کردن درباره موضوعی که او علاقهای به آن نداشت، سؤالی که در ذهن داشتم را پرسیدم.
ـ حتما راضی کردن پدر و مادرت برای این سفر خیلی سخت بوده. چطور تونستی این کار رو بکنی؟
ـ بهشون گفتم که با کیوکو میرم. اگه به خانوادهام بگم قبل از مُردن میخوام کاری انجام بدم، سریع به گریه میافتن و اجازه میدن هرکاری خواستم بکنم. ولی سفر با یه پسر... احتمالا قبول نمیکردن.
ـ کارت درست نیست؛ اینکه اینطوری از احساسات پدر و مادرت سوءاستفاده کنی.
او پرسید: «خودت چی؟ برای پدر و مادرت چه بهانهای آوردی؟»
ـ اونا فکر میکنن من دوستایی دارم. بهشون نگفتم هیچ دوستی ندارم تا نگران من نباشن. گفتم امشب خونه یکی از دوستام میمونم.
ـ این کارت درست نیست، ناراحتکننده هم هست.
ـ کسی رو که اذیت نمیکنه. لااقل میتونی بهخاطر این به من اعتبار بدی.
او از روی غضب سرش را تکان داد و یک مجله از داخل کیفی که بین پاهایش بود، برداشت. فکر نمیکردم رفتارش درست باشد، زیرا خود او با وادار کردنم برای آمدن به این سفر، مرا در موقعیتی قرار داده بود که باید به خانوادهای که عاشقش بودم، دروغ میگفتم. بههرحال وقتی او مجله را باز کرد، برای من نیز فرصتی مهیا شد تا کتابی از کیف مدرسهام بردارم. این صبح، با همه آشفتگیهایش مرا خسته کرده بود و برای به دست آوردن احساس راحتی، بر روی کتاب تمرکز کردم.
از دقیقهای که کتاب را باز کردم، مداخله اجتنابناپذیر او در سکوتم را حس کردم. حالتی شکاک پیدا کرده بودم که البته نمیگویم چه کسی دلیل این حالت من بوده است. برعکس شک من، وقت شخصیِ باارزش من با سکوت و بدون هیچ مزاحمتی سپری شد و هنگامی که در ایستگاهی متوقف شدیم، متوجه شدم که برای یک ساعت باارزش در حال مطالعه بودهام. به پهلویم نگاه کردم؛ دختر با آرامش خوابیده بود و مجله بر روی شکمش باز مانده بود.
به صورت او نگاه کردم و از بیماریِ درونش هیچ اثری ندیدم. به ذهنم رسید که صورتش را با ماژیک خطخطی کنم، اما تصمیم گرفتم از انجام اینکار صرفنظر کنم.
او تا وقتی که به مقصد برسیم، اصلا بیدار نشد و حتی وقتی که به مقصد رسیده بودیم هم بیدار نشد.
نمیگویم که زندگی کوتاه او در آن قطار به پایان رسیده است، او فقط در خوابی عمیق فرو رفته بود.
من به آرامی از لپ و بینی او نیشگون گرفتم، اما او فقط چند سخن غیرقابلفهم زمزمه کرد و به خواب خود ادامه داد. برای آخرین چاره، با پاککن پلاستیکی به پشت دستش ضربه زدم و او با عکسالعملی خندهدار سر پا ایستاد.
او فریاد زد: «چطوره به جای این کارا اسم من رو صدا بزنی!»
او با مشت به شانه من زد.
میتوانید باور کنید؟ آنهم بعد از اینکه با بیدارکردنش به او لطف کرده بودم.
خوشبختانه این آخرین توقف قطار بود و ما میتوانستیم وسایل خود را گرفته و پیاده شویم.
او گفت: «رسیدیم! واو! از الآن بوی رامن میاد.»
ـ مطمئنم فقط توهمه.
ـ نه، مطمئنم. احساس بویاییت رو از دست دادی؟
بدون جدیت زیادی گفتم: «هی، حداقل مغزمو مثل تو از دست ندادم.»
ـ درواقع، لوزالمعده من مشکل داره.
ـ این حقه کثیفیه. نمیتونی هر دفعه از این حقه استفاده کنی، عادلانه نیست.
او خندید و گفت: «اگه خوشت نمیاد، باید واسه خودت یه حقه جور کنی.»
من برنامهای نداشتم که در آیندهای نزدیک یک بیماری لاعلاج بگیرم، پس با رعایت کامل ادب با پیشنهادش مخالفت کردم.
ما از محوطه قطارها تا پایین، سوار پلهبرقی طولانی بودیم. در هنگام پیاده شدن از پلهبرقی، راهرویی عریض مقابل ما بود که میتوانستید انواع مغازهها را در آنجا پیدا کنید. آنجا محیط دلپذیری داشت و تمیزی یک ساختمان تازهساخت را میتوانستم ببینم.
پلهبرقیِ دومی ما را به سطح زمین برد؛ جایی که بالاخره توانستیم از ایستگاه خارج شویم. در این لحظه، چیزی را تجربه کردم که مرا در شوک گذاشت و باعث شد حواس خودم را زیر سؤال ببرم. دقیقا همانطور که همراه من گفته بود، میتوانستم بوی رامن را استشمام کنم. اگر این بو واقعی باشد، پس این برای بخشهای دیگر استان که با غذاهای دیگری معروف بودند چه معنی داشت؟ آیا یکی از آنها بوی سس تونکاتسو را میداد؟ و دیگری بوی نودل اودون؟ بدون داشتن تجربه کافی در سفر کردن، نمیتوانستم این احتمالات را رد کنم. ولی در عین حال باور کردن اینکه یک غذا اینگونه راه خود را به داخل زندگی روزمره ما پیدا کند، سخت بود.
حتی بدون نگاه کردن، میتوانستم پوزخند همکلاسیام را تصور کنم. اما تصمیم گرفتم آن را تأیید نکنم.
گفتم: «خب، کجا بریم؟»
او با قات قات کنان گفت: «هممم.» چهقدر رنجشآور. ادامه داد: «کجا؟ ما به زیارت معبد خدای آموزش میریم. ولی اول میریم نهار بخوریم.»
حالا که او اشاره کرد، داشت گرسنهام میشد.
او گفت: «نظرت چیه رامن بخوریم؟»
جواب دادم: «مخالفتی ندارم.»
درحالی که داشت بین جمعیت قدم میزد، او را دنبال کردم. انگار میدانست که دقیقا دارد به کجا میرود؛ احتمالا هنگامی که در قطار مشغول خواندن مجله گردشگری بود، برای نهار رستورانی را انتخاب کرده است. ما سوار پلهبرقی شدیم که به طرف پایین میرفت و وارد مرکز خرید زیرزمینی شدیم. همانطور که پلهها را پایین میرفتیم، بوی رامن قویتر میشد. زودتر از آنچیزی که انتظار داشتم به رستوران رسیدیم. مکان بسیار مسحورکنندهای نبود و مطمئن نبودم که این رستوران انتخاب خوبی بوده است یا نه که روی دیوار آن، تصویر یک مانگای مشهور آشپزی را دیدم که رستوران را تبلیغ کرده بود. از بابت اینکه ما در حال وارد شدن به مکانی مشکوک نبودیم، خیالم راحت شد.
رامن خیلی خوشمزه بود. سفارش ما سریع آماده شد و ما با حرص، همه نودل و سوپ را خوردیم. هر دوی ما از گزینه سفارش دوم استفاده کردیم و هنگامی که خدمتکار پرسید نودلهای ما چگونه باشد، همراه من گفت: «مثل سیم فلزی.» و من هم مودبانه شوخی او را ادامه دادم. لازم نیست کسی بداند وقتی که فهمیدم میتوان نودلها را واقعا اینگونه سفارش داد، چهقدر خجالتزده شده بودم. وقتی نودلهای سفت رسیدند، پروسه آماده شدن آن را تصور کردم.
بعد از اتمام غذا، مستقیما به ایستگاه برگشتیم تا سوار قطار محلی شویم. معبدی که خدای آموزش در آن بود، با ما نیم ساعت فاصله داشت. لازم نبود عجلهای کنیم، اما این سفر را او رهبری میکرد و هنگامی که میگفت عجله کن، عجله میکردم.
وقتی سوار قطار بودیم، چیزی را به خاطر آوردم که قبلا خوانده بودم. با لبهایی محکم گفتم: «این بخش خطرناکه، بهتره مواظب باشیم. شنیدم اخیرا اینجا تیراندازی شده.»
او گفت: «واقعا؟ این میتونه هر جایی اتفاق بیفته. مثل اون قتلی که توی بخشی نزدیکیِ ما اتفاق افتاد.»
ـ فکر میکنم این موضوع رو دیگه از اخبار انداختن.
او گفت: «توی تلویزیون یه مصاحبهای رو دیدم که با پلیس انجام داده بودن. میگفت قاتلهای اتفاقی رو خیلی سخت میشه دستگیر کرد. یه سخنی نداشتیم که میگفت علفهای هرز از چمن سریعتر رشد میکنن؟»
ـ فکر میکنم قاتلها توی سطح دیگهای باشن.
او لبخند زد و گفت: «فکر کنم این گفته توضیح میده که چرا تو زنده میمونی و من میمیرم.»
ـ میدونی، متوجه یه چیزی شدم. تو نمیتونی به یه ضربالمثل اعتماد کنی.
سی دقیقه بعد، به مقصد رسیدیم. آسمان صافی بود، ولی کاش تعدادی ابر وجود داشت که بتواند جلوی گرمای خورشید را بگیرد. حتی ایستادن در آنجا هم باعث میشد عرق کنم. تا الآن فکر میکردم که بتوانم بدون عوض کردن لباس، امروز را سپری کنم، اما حالا چارهای جز گرفتن لباسهای جدید نداشتم.
او گفت: «چه هوای قشنگی!» نمیدانستم کدام یک درخشانتر بودند، خورشید یا چهره او. با قدمهایی شناور، خیابان عابر پیاده را به مقصد معبد بالا میرفت. راه زیارت از آنچیزی که انتظار داشتم شلوغتر بود. هر دو طرف خیابان پر از مغازههای فروش سوغاتی، فروشگاههای دیگر، رستورانها و لباسفروشی بود. مخصوصاً مغازهای که کیکهای لوبیا میفروخت، توجه چشم و بینی مرا به خود جلب کرد.
گاه و بیگاه، یکی دوتا از مغازهها همراهِ مرا برای ورود به آنها اغوا میکردند. ما هیچ چیزی نخریدیم، البته مغازهدارها نیز از ما انتظار خرید نداشتند، در نتیجه با خیال راحت مغازهها را گشتیم.
عرقریزان به بالای مسیر رسیدیم و به محیط معبد وارد شدیم. اولین کاری که کردیم، خرید نوشیدنی بود.
او موهای عرقکرده خود را بر هم زد و با لبخند گفت: «این بهارِ زندگیه!»
ـ هیچ چیز این بهاری نیست. هوا خیلی گرمه.
ـ ورزش میکنی؟
جواب دادم: «نه، ما اشرافزادهها لازم نیست خودمون رو به زحمت بندازیم.»
ـ اشراف، درستــــه. باید بیشتر تمرین کنی. تو به اندازه من عرق کردی، تازه من مریض هم هستم.
ـ فکر نمیکنم تمرین نداشتن ربطی به این موضوع داشته باشه.
در اطراف ما، همه زیر سایه درختان نشسته بودند تا از هوای گرم فرار کنند. فقط من نبودم که گرمم بود، بلکه واقعا هوا گرم بود.
با تشکر از نوشیدنی و جوانی ما، به کمآبی غلبه کردیم و به راه خودمان ادامه دادیم. دستهایمان را در آبنمای تطهیر شستیم، کف دستمان را روی مجسمه آهنی گاو گذاشتیم، از روی پلی که زیر آن لاکپشتها زندگی میکردند رد شدیم و بالاخره به مقابل خدای معبد رسیدیم. یک لوح سنگی، داستان حضور مجسمه گاو در معبد را توضیح میداد، اما بهخاطر گرما فراموش کردم که چه چیزی میگفت. همراه من نیز اصلا آن را نخواند.
من در جلوی جعبه پیشکشیها که پولهای خدا در آنجا نگه داری میشد، ایستادم. من هم پیشکشی به داخل آن جعبه انداختم و با دو بار تعظیم کردن و دو بار دست زدن، با تعظیم سوم حضور خود را اعلان کردم.
در جایی خوانده بودم معبدها محلی نیستند که برای آرزوهایمان دعا کنیم؛ نکتهاش اراده شخصی برای بهتر شدن است. اما من در این لحظه برای هیچ چیزی ارادهای نداشتم. از آنجا که باید برای چیزی دعا میکردم، تصمیم گرفتم به دختری که کنار من بود کمک کنم. وانمود کردم چیزی نمیدانم و برای یک آرزو دعا کردم.
لوزالمعده او درمان شود.
متوجه شدم که دعا کردن او بیشتر از من وقت میبَرد. احتمالا وقتی میدانی که آرزویت به حقیقت نخواهد پیوست، راحتتر آرزو میکنی. شاید او برای چیز دیگری دعا میکرد، اما از او سؤال نکردم. دعا باید در سکوت و شخصا ادا میشد.
هنگامی که دعا کردنش تمام شد، گفت: «دعا کردم تا روز مرگم فعال بمونم. تو برای چی دعا کردی؟»
آهکشان گفتم: «تو همیشه انتظارات من رو خراب میکنی.»
او نفس عمیقی کشید و گفت: «تو دعا کردی ضعیف بشم؟ چهقدر وحشتناک! فکر میکردم تو بهتر از این حرفا باشی.»
ـ چرا باید برای همچین چیزی دعا کنم؟
دعای من دقیقا متضاد حدس او بود، اما واقعیت را به او نگفتم. مگر این معبد برای خدای آموزش نبود؟ بههرحال، احتمالا یک خدا به جزئیات اهمیت نخواهد داد.
او گفت: «بیا بریم طالعبینی بگیریم!»
با ابروهایم اخم کردم. یک طالعبینی با صورت او ناسازگار بود؛ طالعیبینی آینده، از آینده میگوید، اما او آیندهای نداشت.
او به سمت پیشخانِ فروش طالعبینیها رفت و بدون تردید، یک سکه صد ینی را به داخل جعبه انداخت. بعد عددی انتخاب کرد و به دنبال جعبه چوبی کوچکی گشت که با عددی انتخابشده یکسان باشد. من هم کارهای او را تکرار کردم.
او گفت: «هر کی که بهترین طالعبینی رو بگیره برندهست.»
پرسیدم: «به نظرت طالعبینیها چی هستن؟»
او بانگ زد: «آه! یه دعای خیر بزرگ واسم در اومده.»
طالعبینیها به دستههای مختلفی، از دعای خیر بزرگ تا نفرین بزرگ، دستهبندی میشوند. به نظر میرسید او خوشحال است، اما من از شانس خودم کاملا تعجب کردم. خدا داشت چه فکری میکرد؟ اگر برای ثابت کردن اینکه طالعبینیها چیزی جز چرتوپرت نیستند مدرکی میخواستم، الآن دستم بود. یا شاید این دعای خیر غیرمنتظره، عملی است که خدا از روی نیت خوب انجام داده است.
او با صدای بلند خندید و گفت: «اینو ببین، اینو ببین! این میگه بیماری من بهزودی خوب میشه. انگار که به همین راحتیه!»
بالاخره از حالت سکوت درآمدم و گفتم: «خوشحالم که داری از این لذت میبری.»
او پرسید: «چی گیر تو اومد؟»
ـ دعای خیر.
ـ درجه این پایینتر از دعای خیر کوچیک بود، نه؟
ـ بعضی موقعها پایینتر از دعای خیر بزرگه. فکر میکنم بستگی به معبد داره.
ـ بههرحال من بردم. ها ها!
تکرار کردم: «خوشحالم که داری از این لذت میبری.»
او به طالعبینی من اشاره کرد و گفت: «ببین، میگه قراره یه همسر خوب پیدا کنی، چهقدر خوبه.»
ـ اگه واقعا فکر میکنی که این خوبه، میتونی دربارهاش یکم صادقتر باشی.
او سرش را کمی خم کرد، نزدیکتر شد و به من پوزخند زد. من غافلگیر شدم و فکر کردم اگر او بتواند دهانش را بسته نگه دارد، بانمک خواهد شد. در آن لحظه میدانستم که بازی را باختم.
من چشمانم را از او برگرداندم و صدای قهقهه او را شنیدم، اما او چیز دیگری نگفت.
ما از معبد خارج شده و به راهی برگشتیم که از آن آمده بودیم. هنگامی که به پل رسیدیم، به جای رد شدن از آن به سمت چپ رفتیم و به سالن گنجینه و حوضچه دوم رسیدیم؛ حوضچهای که نام آن ایریس بود. تعداد زیادی لاکپشت در حال شنا بودند، بنابراین از دکه نزدیکی غذای لاکپشت خریدم و آن را به داخل آب انداختم. با تماشای حرکات آهسته لاکپشتها، احساس میکردم که از گرمای روز کاسته شده است. درحالی که غرق غذا دادن به لاکپشتها بودم، دختری کوچک از همراه من سؤالی پرسید و جواب خود را با لبخندی دلگرمکننده دریافت کرد. دوباره فکر کردم که او دقیقا متضاد من است.
دختر پرسیده بود: «شما دوتا عاشق هم هستین؟»
همکلاسی من به دختر جواب داد: «نه، ما فقط با هم کنار میایم.»
وقتی غذا دادن به لاکپشتها را تمام کردیم، در کنار حوضچه راه باریکی بود که در انتهای آن رستورانی قرار داشت؛ ساختمان یک طبقه بود و نمای بتنی عجیبی داشت. او پیشنهاد داد که وارد رستوران شویم و همینکار را نیز کردیم. هنگامی که هوای خنک کولر را احساس کردیم، یکصدا آهی از سر راحتی کشیدیم. سه گروه دیگر در داخل رستوران نشسته بودند: یک خانواده، یک زوج مسن و گروهی از خانمهای پیر. ما میز کنار پنجره را گرفتیم.
کمی بعد از اینکه نشستیم، خانم مسن خونگرمی آمد و قبل از گرفتن سفارش ما، لیوانهایمان را با آب پر کرد.
همراه من...