میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سوم
هنگامی که شب در حال خواب بودم، در بخش کناری ما شخصی به قتل رسید. به نظر میرسید که این یک قتل اتفاقی و بیمعنی بوده باشد و صبح، همه اخبار مربوط به آن در تلویزیون پخش شد.
چه موقع امتحانات میانترم باشد یا نه، شاید فکر کنید که همه دانشآموزان مدرسه درباره قضیه قتل صحبت خواهند کرد. اما کلاس من اینطور نبود. البته آنها درباره امتحانات هم صحبت نمیکردند، بلکه درباره موضوعی حرف میزدند که آرزو میکردم از آن دوری کنند.
به نظر میرسید که آنها میخواستند رازی را کشف کنند: رازِ دلیل اینکه چرا سرزندهترین، شادترین و محبوبترین دختر کلاس، آخر هفتهها وقت خود را با ساکتترین و غمگینترین پسر کلاس میگذراند. من خودم نیز دوست داشتم جواب آن سؤال را بدانم، اما طبق معمول از هرگونه فعل و انفعالات با همکلاسیهای خود دوری میکردم.
برای لحظهای به نظر میرسید که آنها به نتیجهای رسیدهاند: او و من برای برنامهریزی کارهای کتابخانه همدیگر را ملاقات کردهایم. تا اینجا خود را قاطی مکالمات آنها نکرده بودم و امیدوار بودم صحبتهای آنها نیز پایان یابد. بعد یکی از دانشآموزان با شجاعتی فضولانه و بدون خودداری، با صدای بلند از دختر پرسید و دختر جواب داد.
ـ ما باهم خوب کنار میایم.
در مرکز توجه کلاس قرار گرفتن باعث شد بیشتر از حد معمول به مکالمات آنها گوش دهم. حالا متوجه شدم، اما وانمود کردم که متوجه آنها نمیشوم. همه آنها داشتند به من نگاه میکردند.
بعد از اولین امتحان، همکلاسیهای من مدام به من خیره میشدند. دوست داشتم بدانم با اینکه به ندرت با آنها حرف میزنم، چرا تحت ابری از سوءظن قرار داشتم، اما به نادیده گرفتن آنها ادامه دادم.
دختری که آن سؤال فضولانه را پرسیده بود، به من نزدیک شد و گفت: «هی، با ساکورا دوست شدی؟»
وقتی او از من این سؤال را پرسید، فکر کردم که او شخص خوبی است. همکلاسیهای دیگر من درحالی که با سوءاستفاده از ذات راسخ این دختر، او را برای سؤال پرسیدن فرستاده بودند، اطرافم را با فاصله احاطه کرده و مرا نگاه میکردند.
با دختری که آمده بود و حتی اسمش را هم بهخاطر نمیآوردم، همدردی کردم و جواب دادم: «درواقع نه، فقط دیروز اتفاقی همدیگه رو دیدیم.»
دختر صادق و بافضیلت جواب مرا قبول کرد و قبل از اینکه پیش دوستانش برگردد، گفت: «باشه.»
در این وضعیت هیچ بیمی از دروغ گفتن نداشتم. برای محافظت از خودم و حفظ کردن راز همکلاسیام، چاره دیگری نداشتم. زیرا رابطه ما مستقیما به بیماری لاعلاج او ارتباط پیدا میکرد. صرفنظر از مشکلاتی که ایجاد میکند، گمان کردم او نیز از داستان من پشتیبانی خواهد کرد.
سر و صدا، حداقل برای الآن تمام شده بود. وقتی چهارمین و آخرین ساعت امتحان تمام شد، احساس کردم جواب سؤالات را به خوبی دادهام تا بتوانم نمره بالاتری از میانگین کلاس بگیرم. بدون اینکه نیاز باشد با دیگران گفتوگو کنم، در نظافت کلاس کمک کردم. بعد شروع به جمع کردن وسایل خود کردم. از آنجا که لازم نبود کار دیگری انجام دهم، میخواستم مستقیم به خانهام بروم. خوبیِ امتحانات این بود که میتوانستی قبل از ظهر به خانه برگردی. کم مانده بود از در کلاس به بیرون بروم که...
ـ صبر کن. یه لحظه صبر کن!
من برگشتم، میتوانستم چهره همه همکلاسیهایم را ببینم؛ یکی لبخند میزد و بقیه با شک و تردید به ما نگاه میکردند. میخواستم هر دو را نادیده بگیرم، اما قادر بودم تنها گزینه دومی را نادیده بگیرم. چون اولی داشت به سمت من قدم میزد و من منتظر او ماندم.
او گفت: «امروز قرار بود به کتابخانه بریم، احتمالا کمی کار مونده.»
میتوانستم موج راحتی را از همکلاسیهای دیگرمان احساس کنم.
گفتم: «کسی به من چیزی نگفت.»
ـ مسئول کتابخانه قبلا به من گفت. مشغولی؟
ـ مشغول نیستم، فقط...
ـ پس بریم، بههرحال تو که نمیخوای درس بخونی.
فکر کردم چیزی که گفت بیادبانه است، اما اشتباه نمیکرد. در نتیجه همراه او رفتم.
برای من مهم نیست که بگویم در کتابخانه دقیقا چه اتفاقی افتاد، اما بهطور ساده او فقط میخواست مرا مسخره کند. من صادقانه از مسئول کتابخانه پرسیدم باید چه کاری انجام دهم و هر دو مسئول کتابخانه و همکلاسی من خندیدند. اگر بهخاطر آنها نبود، میتوانستم مستقیم بروم خانه، اما هنگامی که مسئول کتابخانه عذرخواهی کرد و برای چایی و شیرینی دعوتمان کرد، او را در لحظه بخشیدم.
بعد از اینکه برای مدتی چایی نوشیدیم، مسئول کتابخانه گفت میخواهد زودتر کتابخانه را ببندد و ما را بیرون کرد. بعد از آن بود که از همکلاسیام پرسیدم چرا به من دروغ گفته است. فکر کردم حتما دلیل جدی برای این کار داشته است.
به جای آن، او شانه بالا انداخت و گفت: «من فقط دوست دارم با مردم شوخی کنم.»
پیش خودم گفتم، ای کوچولوی... ولی به روی خودم نیاوردم؛ چون این دقیقا همان چیزی بود که شوخیکنندهها میخواهند. در عوض آن، تصمیم گرفتم با پا گرفتن از او بیحساب شویم، اما او به راحتی از روی پای من پرید و برایم ابرو بالا برد. چهره از خودراضی او مرا بیشتر از قبل اذیت میکرد.
به او گفتم: «به این رفتارت ادامه بده، و روزی بهخاطرش تنبیه میشی. و من اصلا با این موضوع مشکلی ندارم.»
او گفت: «این اتفاقیه که برای لوزالمعده من افتاده؟ احتمالا خدا درحال نگاه کردن بود. بهتره خودتم دروغ نگی، وگرنه با سرنوشت من مواجه میشی.»
ـ هیچ قانونی نیست که بگه فقط بهخاطر اینکه لوزالمعدهات کار نمیکنه، میتونی آزادانه دروغ بگی.
ـ اوه، واقعاً؟ نمیدونستم. ببینم، نهار خوردی؟
تا جایی که میتوانستم با لحن معنیداری گفتم: «میدونی که چیزی نخوردم، خودت منو مستقیم از کلاس کشوندی اینجا.»
ما به قفسه کفشها رسیدیم و او پرسید: «بعد از این میخوای چیکار کنی؟»
ـ از سوپرمارکت چیزی برای خوردن میگیرم و مستقیم میرم خونه.
ـ اگه غذای آماده شدهای نداری، بیا با من غذا بخور. خانواده من کل روز رو خونه نیستن و برای نهار هم پول گذاشتن.
وقتی داشتم کفشهایم را میپوشیدم، به رد کردن درخواست او فکر کردم. اما نتوانستم به او نه بگویم. باید بهانهای پیدا میکردم و مطمئن نبودم که بتوانم بهانه خوبی پیدا کنم. و این واقعیت هم که دیروز، وقتی را که با او سپری کردم خوش گذشت، کمکی نکرد.
او کفشهایش را پوشید. بیصبرانه با پاهایش ضربه زد و دستانش را تا بالا کش داد. هوای بیرون کمی ابری بود، در نتیجه نور خورشید هم چندان روشن نبود.
او پرسید: «خب؟ قبل از اینکه بمیرم، میخواهم به جایی برم.»
برای یک لحظه فکر کردم و گفتم: «اگه دوباره یکی از همکلاسیهامون ما رو ببینه، دردسر میشه.»
«اوه! حالا یادم اومد» او، این جمله را با چنان صدای بلندی گفت که فکر کردم دیوانه شده است. وقتی به او نگاه کردم، برای نشان دادن ناراحتی خود صورتش را مچاله کرد. «تو گفتی وقتی با هم بودیم، دلیل دوستانهای نداشت. دیروز رو بهجز اون چطور میتونی توصیف کنی؟»
قبول کردم: «آره، اینطوری گفتم، ولی...»
ـ من دیشب به تو چی نوشتم؟ گفتم بیا تا روز مرگم باهم خوب کنار بیایم.
ـ چه اهمیتی داره من به اون چی گفته باشم؟ اینکه همه به من زل میزنن خودش به اندازه کافی بده. من فقط میخوام اونا با من کاری نداشته باشن.»
او گفت: «لازم نبود بهشون دروغ بگی. کی اهمیت میده اونا چی فکر میکنن؟ دیروز مگه نگفتی چیزی که مهمه درون ماست؟»
ـ «آره، درون آدمها مهمه. پس اگه من کاری کنم که اونا یه چیز دیگه رو باور کنن، چه مشکلی داره؟»
او گفت: «ما فقط داریم دور خودمون میچرخیم.»
توضیح دادم: «در ضمن، داشتم محتاطانه رفتار میکردم که راز تو فاش نشه. مثل تو دروغهای بیهوده نمیگفتم. به جای عصبی شدن باید از من تشکر کنی.»
او ناله کرد و قیافهی ترشی به خود گرفت؛ درست مثل بچهای که درباره چیزی پیچیده بیش از اندازه آموزش داده شده باشد.
گفتم: «نقطه دید ما با هم یکی نیست.»
او گفت: «شاید.»
ـ این بار فقط درباره غذا حرف نمیزنم. به نظر میرسه ریشه عمیقی داره.
او با خندهای بلند گفت: «به نظر سنگین میاد.» دوباره به حالت خوشِ خودش برگشته بود. ذات ساده او و سرعتش برای از بین بردن جَو بد، احتمالا دلایلی هستند که دوستان زیادی دارد.
او گفت: «خب، درباره نهار.»
ـ مشکلی ندارم با هم بریم نهار، اما واقعاً خودت با این قضیه مشکلی نداری؟ میتونی این زمان رو با دوستات بگذرونی.
ـ اگه برنامههای دیگهای داشتم از تو نمیخواستم. بههرحال قراره فردا با اونها باشم. اما تو تنها کسی هستی که لازم نیست در کنارش رازم رو مخفی کنم. در کنار تو بودن واسم راحته.»
گفتم: «مثل استراحت کردن؟»
ـ آره، مثل استراحت کردن.
ـ خب، اگه برای کمک کردن به تو باشه، میتونم لاقل اینکار رو واست انجام بدم.
ـ واقعا؟ ایول.
اگر ناهار خوردنم با او کمک میکند کمی احساس راحتی کند، پس چاره دیگری نداشتم. حتی اگر همکلاسیهای دیگرمان ما را ببینند، میتوانم بهخاطر یک هدف ارزشمند، کمی عذاب را تحمل کنم. او به جایی نیاز داشت که لازم نباشد راز خود را مخفی کند، درنتیجه به سختی میتوانستم نه بگویم.
از او پرسیدم: «به کجا میریم؟»
او به آسمان نگاه کرد و بدون نفس کشیدن گفت: «بهشت.»
آیا واقعا برای او بهشتی وجود داشت؟ وقتی ما در دنیایی زندگی میکنیم که جان یک دختر دبیرستانی را میدزدد، مطمئن نیستم بهشتی هم وجود داشته باشد.
***
از اینکه با او رفتم پشیمان نبودم. البته در اولش پشیمانی نداشتم، فقط وقتی که پایمان را داخل رستوران گذاشتیم، احساس پشیمانی به من دست داد. حتی در آن لحظه، متوجه شدم که انداختن تقصیر به گردن او اشتباه بود. نه، اینجا من در اشتباه بودم. برای مدت زیادی ارتباط خودم با دیگران را قطع کرده بودم، بنابراین متوجه نشانهها نشدم. هنوز متوجه نبودم که وقتی با افراد دیگر تعامل میکنی، گاهی نقشههای آنها کاملا با نقشههای تو ناسازگار است و گاهی تنها زمانی متوجه این موضوع میشوی که خیلی دیر شده است. اگر استعداد مدیریت بحران بهتری داشتم، ممکن بود برای این مسئله قادر به انجام دادن کاری باشم.
او پرسید: «مشکل چیه؟ به نظر ناراحتی.»
چهره او واضح بود؛ او میتوانست حدس بزند من پریشان هستم و از این لذت میبرد.
برای سؤال او جواب آمادهای داشتم، اما گفتن آن مرا به جایی نمیرساند. بنابراین حرفی نزدم. تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، یادگرفتن از اشتباهاتم بود تا دفعه بعدی آن را تکرار نکنم.
همه اینها راهی بود تا چیز دیگری که در آن روز یاد گرفتم را بگویم: من از آن نوع آدمهایی نیستم که دوست داشته باشد در محیطی دلپذیر با دخترها احاطه شود.
قبل از اینکه وارد شویم گفت: «کیکهای اینجا خوشمزه است.»
احساس کردم حرف او کمی عجیب بود، اما توجهی نکردم. نمیدانستم باید محتاط باشم. احتمالا بهخاطر این بود که قبلا به چنین مکانهایی نیامده بودم. هیچ وقت تصور نمیکردم رستورانهایی وجود داشته باشد که با مشتریهای مؤنث و مذکر متفاوت برخورد کند. وقتی به منو نگاه کردم، متوجه شدم که در کنار محل تیک زدن نوشته بود "مذکر". ظاهراً آنها منوی متفاوتی برای آقایان داشتند. نمیدانستم دلیل این کار، غیرمعمول بودن مشتریهای مذکر بود یا قیمتها برای آقایان متفاوت بود. میتوانستم هر دو اینها را باور کنم.
رستوران دقیقا یک بوفه دسر بود، که نمیدانستم چنین چیزی هم وجود دارد. این مکان، بهشتِ دسر ...
کتابهای تصادفی


