میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 3
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل دوم
همه چیز در ماه آوریل، وقتی که شکوفههای گیلاس خودنمایی میکردند، شروع شد.
علم پزشکی به پیشرفت ادامه میداد، فرقی نمیکرد که درباره آن میدانستم یا نه. غالباً هم اطلاعی نداشتم و اهمیتی هم نمیدادم.
چیزی که بعدا متوجه آن شدم، این بود که علم مدرن به حدی پیشرفت کرده بود که اجازه میداد دختری، با وجود داشتن یک بیماری جدی که باعث میشد یک سال بیشتر زنده نماند، مثل هر شخص معمولی دیگری از باقیمانده عمر خود لذت ببرد. اگر او میخواست بیماری خودش را مخفی نگه دارد، باید زندگی خودش را معمولی سپری میکرد، در غیر این صورت، مردم به او مشکوک میشدند و به کلامی دیگر، انسانها توانسته بودند قدرتی کسب کنند که زندگی او را از آن چیزی که واقعا بود، گستردهتر کنند.
وقتی دربارهی این موضوع فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که با وجود داشتن بیماری جدی، معمولی رفتار کردن بیشتر ماشینوار است تا انسانگونه. اما دلیلی نداشت که شخصی با آن وضعیت، به تفکرات من اهمیت دهد.
همکلاسی من قطعا اجازه نمیداد که چنین نگرانیهایی جلوی او را بگیرد و از مزایای علم پزشکی مدرن، نهایت لذت را میبُرد.
از شلختگی او بود که اجازه داد کسی رازش را بفهمد، مخصوصاً خیلی بدشانس بود که کسی مثل من رازش را فهمید؛ کسی که از قرار معلوم همکلاسیاش نیز است.
روزی که متوجه شدم او بیمار است، به جای مدرسه به بیمارستان رفته بودم تا بخیههایی که داشتم را بردارند. دکتر گفت زخم من به خوبی بهبود یافته است و برداشتن بخیهها نیز سریع تمام شد. با کمی تاخیر میتوانستم به مدرسه برسم، اما از آنجا که بیمارستان بزرگی بود، مجبور شدم مدت زیادی منتظر نوبتم بمانم و مایل شدم که از این بهانه استفاده کنم تا کلا به مدرسه نروم. بنابراین برای مدتی در سالن بیمارستان معطل شدم.
اتفاقاتی که بعد از آن رخ داد، کاملا از روی انگیزة گذری بود. در گوشهای از اتاق، کتابی را روی یک صندلی که با صندلیهای دیگر فاصله کوتاهی داشت، دیدم. فرض کردم که کسی اشتباها کتاب را جا گذاشته است. احساس کنجکاوی و پیشبینی نوع کتاب، وجود مرا پر کرد؛ نوعی پیشبینی و کنجکاوی که فقط فروشندگان کتاب میفهمند منظور من چیست. و ناخواسته وارد عمل شدم.
راه خودم را از میان بیمارانی که منتظر نوبت بودند باز کردم و بر روی صندلی نشستم. کتاب جلدی کاغذی داشت و حجم آن نسبتا ضخیم بود. در نگاه اول حدس زدم که باید حدود سیصد صفحه داشته باشد. صاحب آن یک لایه حفاظتی کاغذی نیز روی کتاب گذاشته بود؛ آنها را در کتابفروشی نزدیک بیمارستان میفروختند.
لایهی حفاظتی خارجی کتاب را کنار زدم و از چیزی که میدیدم تعجب کردم. کسی بر روی جلد خالی آن نوشته بود "زندگی با مرگ". اسم کتاب برای من آشنا نبود.
از آنجا که فکر کردن درباره آن نمیتوانست چیزی را که نمیدانم به من یادآوری کند، صفحه اول کتاب را باز کردم. لغات به صورت چاپی نوشته نشده بودند، بلکه محتوای آن با خودکار نوشته شده بود.
کسی این کتاب را با دست نوشته بود.
23 ـ نوامبر
«... از امروز میخواهم همهی تفکرات و فعالیتهای خود را در این کتاب، که عنوان آن را "زندگی با مرگ" گذاشتهام، بنویسم. به کسی خارج از خانوادهام نخواهم گفت، اما من طی چند سال آینده خواهم مرد. من این کتاب را مینویسم تا مرگ خود را قبول کنم و بتوانم با بیماری خودم به زندگی ادامه بدهم. تا الآن مطمئن نیستم که چه اتفاقی بر سر لوزالمعده من آمده است و خیلی به آن فکر میکنم. دکترها میگویند این بیماری به تازگی کشف شده است و تا اخیرا، همه کسانی که به این بیماری مبتلا شدهاند سریع فوت کردهاند. اما حالا دکترها میتوانستند تا حدی جلوی ظاهر شدن علائم بیماری را بگیرند...»
وقتی داشتم سعی میکردم چیزهایی که خوانده بودم را هضم کنم، چشمانم متوقف شد و به کلمات نوشتهشده نگاه نمیکرد. چند کلمه، کلماتی که اصلا دلیلی نداشت به زبان بیاورم، ناخواسته از میان لبانم بیرون پرید.
ـ لوزالمعده... خواهم مرد.
این یک دفتر خاطرات بود؛ داستان نبرد شخصی با... یا بلکه زندگی شخصی در کنار یک بیماری مرگبار را شرح میداد. این چیزی نبود که باید میخواندم.
داشتم دفتر خاطرات را میبستم که شخصی با من صحبت کرد.
او گفت: «اوم...»
به او نگاه کردم؛ دختری از کلاس من بود. به خاطر اینکه میدانستم چه کسی بود تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم. احتمال داشت به خاطر دلیلی بیارتباط با کتاب پیش من آمده باشد.
معمولا چنین مسئلهای مرا چندان اذیت نمیکند، اما فکر کنم بخشی از من نمیخواست قبول کند که احتمال دارد یکی از همکلاسیهایم محکوم به مرگ شده باشد.
حالت چهرهای معمولی به خود گرفتم؛ از آن چهرههایی که وقتی یک همکلاسی برای صحبت کردن میآید، به خود میگیرند. منتظر ماندم تا چیزی بگوید. او دستش را جلو گرفت و امیدهای کوچک من ناپدید شدند.
او گفت: «اون مال منه، تو چرا اینجایی همکلاسی عزیز؟»
قبل از این لحظه، به ندرت با او صحبت کرده بودم و درباره او چیزی نمیدانستم؛ جز اینکه او کاملا برخلاف من، شخصیتی سرحال داشت. کمی تعجب کردم، کسی که او به سختی میشناخت، رازش را فهمیده بود. با اینحال چطور میتوانست چنین لبخند شجاعانهای بزند؟
تصمیم گرفتم وانمود کنم چیزی نخواندهام. این تصمیم خوبی بود؛ هم برای من و هم برای او.
گفتم: «هفته پیش عمل آپاندیس داشتم، و امروز بخیه هارو برداشتن.»
ـ اوه، که اینطور. اونا چندتا تست از لوزالمعده من گرفتن. اگه دکترها مواظبش نباشن، میمیرم.
او داشت چه کار میکرد؟ من داشتم سعی میکردم با ملاحظه رفتار کنم، اما او همه تلاشهایم را خرد کرد. سعی کردم چهرهاش را بخوانم تا از نیت واقعی او مطلع شوم، اما موفق نشدم. لبخند او عمیقتر شد و روی صندلی کناری من نشست.
او پرسید: «خیلی تعجب کردی؟» بعد انگار که دارد کتاب پیشنهاد میکند، با لحنی معمولی گفت: «خوندیش، مگه نه؟... زندگی با مرگ رو؟»
فکر کردم که این یک شوخی است و من اتفاقی طعمه آن شدم. و اینکه آشنا از آب درآمدیم فقط از روی تصادف بود.
حالا وقت آشکار کردن شوخی بود. او گفت: «باشه، حقیقت رو میگم. وقتی من متوجه شدم کتابم نیست، برای پیدا کردن اون به اینجا اومدم، و تورو دیدم که کتاب دستت بود.»
با کمی سردرگمی گفتم: «این چیه؟»
ـ کتاب من، زندگی با مرگ. داشتی میخوندی. وقتی بیماری لوزالمعدهام رو فهمیدم، شروع به نوشتن خاطراتم کردم.
ـ این یه شوخیه، مگه نه؟
اون با بیتوجهی به سکوت بیمارستان، خندهای پرصدا کرد. «فکر میکنی حس شوخیگری من چهقدر تاریک باشه؟ نه، چیزی که اونجا نوشتم واقعیت داره. لوزالمعده من کار نمیکنه و بهزودی میمیرم.»
مکث کردم، کمی بیشتر از حالت معمولی طول کشید.
گفتم: «هم، باشه.»
او گفت: «چی؟» بهنظر کمی ناامید شده بود. ادامه داد: «فقط همینو داری بگی؟»
ـ خب، وقتی کسی میفهمه قراره یکی از همکلاسیهاش بمیره، چی میتونه بگه؟
وقتی فکر میکرد، زمزمهکنان گفت: «احتمالا به قدری شوکه میشدم که نتونم چیزی بگم.»
ـ درسته، تو باید واقعا تحتتاثیر قرار بگیری که تونستم حداقل چیزی بگم.
او با لبخند گفت: «نکته خوبیه.» مطمئن نبودم چه چیزی خندهدار بود.
او کتابش را پس گرفت و دستش را بهعنوان خداحافظی تکان داد. قبل از اینکه به اتاق معاینه برود، گفت: «من اینو از همه مخفی کردم. به هیچکی از کلاس چیزی نگو، باشه؟»
بعد از اینکه رفت، بیشتر احساس راحتی کردم و دلگرم بودم که این آخرین باری است که باهم صحبت میکنیم.
اما صبح روز بعد در راه مدرسه، او پیش من آمد تا سلام کند و بدتر از آن، داوطلب شد تا به کتابخانه مدرسه ملحق شود. البته باید بگویم از آنجا که دانشآموزان مدرسه ما آزاد بودند که فعالیتهای خودشان را انتخاب کنند و تا الآن من تنها کسی بودم که داوطلب شده بود در کتابخانه کار کند، دلیل ملحق شدنش به خودم را نمیفهمیدم، اما همیشه از آن دسته آدمهایی بودهام که با موج همسو میشدند و مخالفتی با او نداشتم. از روی وظيفهشناسی، به کتابدار جدید یاد دادم که چطور کار خود را انجام دهد.
***
تنها یک کتاب جلدکاغذی بود که مرا مجبور کرد ساعت یازده صبح، جلوی ایستگاه قطار منتظر باشم. هیچ موقع نمیشد فهمید چه چیزی باعث به وقوع پیوستن چه چیزهایی میشود.
من شبیه قایقی از نی بودم که با جریان زندگی حرکت میکردم و هیچ موقع علیه نیرویی قدرتمند ایستادگی نکردم. بنابراین دعوت او را رد نکردم، البته به من فرصتی هم نداد که درخواستش را رد کنم و الآن، من در محل قرار منتظر او بودم.
فکر کنم میتوانستم او را کمی معطل کنم، اما اگر مرتکب اشتباهی میشدم، باعث میشد علیه من آتو داشته باشد و خدا میداند که ممکن بود از من چه چیزهایی بخواهد. برخلاف من، او کشتی یخشکنی بود که به هر مسیری که میخواست، میرفت و مخالفت کردن با او عاقلانه نبود.
در شهر ما، مجسمهی جلوی ایستگاه قطار، مکان معروفی برای ملاقات بود. من پنج دقیقه زودتر رسیدم و او درست سروقت رسید.
از ملاقاتمان در بیمارستان تا حالا، او را با لباسی جز یونیفرم مدرسه ندیده بودم. او لباسی ساده به تن داشت؛ فقط یک تیشرت و شلوار جین.
او با کمی لبخند به طرفم قدم میزد و من برای خوشآمدگویی، دستم را بالا بردم.
او گفت: «صبح بخیر! الآن داشتم به این فکر میکردم که اگه من رو معطل میکردی، چه کاری میتونستم بکنم.»
قبول کردم. «اگه بگم به معطل گذاشتن تو فکر نکردم یعنی دروغ گفتم.»
ـ ولی به نظر میرسه که همه چی طبق برنامه پیش رفته.
ـ کاملا مطمئن نیستم که بتونم همچین چیزی بگم، اما باشه. خب، امروز ما چیکار میکنیم؟
ـ این روحیه خوبه، حالا تو هم داری راه میای.
خورشید درخشان بود و او همان لبخندی را داشت که به نظر میرساند وضعیت واقعی او دروغ باشد. اتفاقا من هم اصلا طبق گفته او راه نمیآمدم.
او گفت: «بیا بریم به شهر، از اونجا تصمیم میگیریم چیکار کنیم.»
جواب دادم: «از جمعیت خوشم نمیاد.»
ـ برای قطار پول کافی داری؟ اگه میخوای میتونم بهت قرض بدم.
ـ به اندازه کافی دارم.
او بهراحتی مقاومت مرا شکست و بهزودی قرار بود که به طرف شهر حرکت کنیم. همانطور که میترسیدم، ایستگاه قطار با مغازه و رستورانهای مختلف، پر از جمعیت بود.
همکلاسی من در کنارم قدم میزد، او روحیه خوبی داشت و از تعداد زیاد افراد اطرافمان اذیت نمیشد. با اینکه مدارک زیادی مبنی بر واقعی بودن بیماری او دیده بودم، دوباره به این شک افتادم که او واقعا بهزودی خواهد مرد یا نه.
ما وارد محوطه قطارها شدیم. جمعیت بیشتر میشد، ولی او بدون درنگ پیش میرفت. بعد بالاخره گفت ما برای چه چیزی آمدهایم.
او فریاد زد: «اول یاکونیکو میخوریم!»
ـ یاکونیکو؟ هنوز صبحه. دلم نمیخواد سر صبح اینهمه گوشت بخورم.
ـ خوردن گوشت توی بعدازظهر یا شب طعم دیگهای میده؟
ـ بهشخصه نمیتونم بگم طعم متفاوتی میدن یا نه، ولی بههرحال منکه همه روزه گوشت نمیخورم.»
او گفت: «اصلا اشکالی نداره، من میخوام یاکونیکو بخورم.»
گفتم: «ساعت ده صبحونه خورده بودم.»
ـ مشکلی پیش نمیاد، همه یاکونیکو دوست دارن.
ـ حداقل نمیخوای راجع بهش بحث کنیم؟»
به نظر نمیخواست بحث کند.
همه اعتراضهایم بیهوده بود. تا به خودم آمدم، روبهروی او نشسته بودم و بین ما میز کبابپزی قرار داشت. روشنایی مغازه کم بود، ولی بهراحتی میتوانستیم همدیگر را ببینیم.
زمانی نگذشته بود که پیشخدمت جوانی سر میز ما آمد تا سفارشهایمان را بگیرد. مطمئن نبودم دقیقا باید چه کاری میکردم، اما همکلاسی من بهراحتی واکنش نشان داد؛ مثل واکنش یک دانشآموز ریاضی که فرمول راحتی را حل میکرد.
او گفت: «ما این رو میخوایم.» و به منو اشاره کرد. «گرونترین رو.»
مداخله کردم: «وایسا، من پول زیادی پیشم نیست.»
«مشکلی نداره، خودم حساب میکنم.» بعد به پیشخدمت سفارش داد و پرسید: «برای نوشیدنی، چای اولونگ خوبه، درسته؟»
من هم از روی موافقت سر تکان دادم. پیشخدمت سریع سفارش را تکرار کرد و برای آماده کردن آن به آشپزخانه رفت. شاید او نگران بود که همکلاسی من تصمیمش را عوض کند.
دختر با خوشحالی گفت: «امیدوارم امروز خوش بگذره.»
گفتم: «امم، بعدا بهت سهم خودم رو میدم.»
ـ گفتم که اشکالی نداره، نگران نباش. این دفعه من حساب میکنم. از کار پارهوقتم کمی پول جمع کرده بودم، الآن وقتشه خرجشون کنم.»
او نگفت "قبل از اینکه بمیرم"، اما مطمئن بودم که منظورش همان بود.
گفتم: «این حتی از تصمیم ملحقشدنت به کتابخونه بدتره. دارم بهت میگم، باید وقت خودت رو صرف کارهای پرمعناتری کنی.»
ـ این برای من بامعنیه. تنهایی خوردن یاکونیکو اصلا کیف نمیده، میده؟ من دارم پولم رو صرف شادی خودم میکنم.»
ـ آره، ولی...
وقتی دقیقا میخواستم مقاومت کنم، پيشخدمت دوباره آمد و گفت: «د...
کتابهای تصادفی

