میخوام پانکراست رو بخورم
قسمت: 2
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل اول
او گفت: «من میخوام لوزالمعدهات رو بخورم.»
بهعنوان دستیار مسئول کتابخانه، داشتم کتابها را در قفسههای غبارآلود کتابخانه منظم میکردم که این جمله یامائوچی ساکورا به گوشم رسید.
با خودم گفتم که آن را نشنیده بگیرم، اما در آنجا فقط من و او بودیم و کاملاً واضح بود که میخواست کنجکاوی مرا برانگیزد. بنابراین مطمئن بودم که او داشت با من صحبت میکرد.
بدون اینکه چارهای داشته باشم و به پشت سرم برگردم جواب دادم. اگر او هم مشغول انجام کارهایش باشد، پشتش حتما به من خواهد بود.
گفتم: «چی؟ یکدفعه متوجه شدی که آدمخواری؟»
نفس عمیقی کشید، بهخاطر گردوغبار کمی سرفه کرد و با غرور، شروع به توضیح دادن کرد: «دیشب توی تلویزیون دیدم؛ در زمانهای قدیم وقتی عضوی از بدن کسی مشکل داشت، همان عضو بدن یک حیوان رو میخوردن.»
هنوز هم به او نگاه نمیکردم. «و؟»
«اگر روده اونها مشکل داشت، روده میخوردن. اگر معده اونها مشکل داشت، معده میخوردن. فکر کنم اونا باور داشتن که با انجام این کار، بهبود پیدا میکنن. بهخاطر همین، میخوام لوزالمعدهات رو بخورم.»
ـ لوزالمعده من؟
ـ لوزالمعده شخص دیگهای رو اینجا نمیبینم.
او خندید، صدای جابهجا شدن کتابهای درون قفسه را شنیدم؛ یعنی او هنوز هم مشغول به کار بود و به طرف من نگاه نمیکرد.
گفتم: «ترجیح میدم فشار مسئولیت نجات دادن زندگی خودت رو، روی عضو کوچیک بدن من نندازی.»
ـ حق با توئه، اینهمه استرس ممکنه معدهات رو هم از بین ببره.
ـ پس برو یکی دیگه رو پیدا کن.
ـ مثلا کی؟ نمیتونم بگم که از خوردن خانواده خودم خوشم میاد.
او دوباره خندید، ولی من نخندیدم؛ من کارم را خیلی جدی گرفته بودم. امیدوار بودم که او هم از من الگو بگیرد.
او ادامه داد: «بهخاطر همین، تو تنها کسی هستی که میتونم ازش چنین کاری بخوام، همکلاسی عزیزی که راز من رو میدونه.»
ـ و در این سناریو، تصور نمیکنی که من لوزالمعدهام رو برای خودم لازم داشته باشم؟
او با کمی بدجنسی گفت: «تو حتی نمیدونی لوزالمعده چیکار میکنه.»
ـ البته که میدونم.
میدانستم، البته برای همیشه نه و اگر بهخاطر او نبود، دلیلی هم برای دانستن کار لوزالمعده نداشتم.
این باعث خوشحالی او شد. از روی صدای نفس کشیدن و حرکت پاهایش میتوانستم بگویم که به طرف من برگشته است. فقط سرم را برگرداندم و نگاهی به او انداختم. به نظر میرسید خیلی خوشحال است؛ میشد دانههای عرق را در چهره او دید. باور کردن اینکه قرار بود او به زودی بمیرد خیلی سخت بود.
او تنها کسی نبود که عرق میریخت. ماه جولای بود و گرمایش جهانی بالاترین اثر را در این ماه داشت؛ کولر نمیتوانست اتاق آرشیو را خنک کند.
او با خوشحالی گفت: «بهم نگو که دربارهاش تحقیق کردی.»
کمی تلاش کردم تا سوال او را پاسخ ندهم، ولی او ولکن نبود و حس کردم بهتر است طولش ندهم.
گفتم: «لوزالمعده متابولیسم بدن رو تنظیم میکنه. برای مثال؛ لوزالمعده انسولين ترشح میکنه تا شکر رو به منبع انرژی قابلاستفادهی بدن تبدیل کنه. بدون لوزالمعده، مردم نمیتونن انرژی تولید کنن و میمیرن. ببخشید، اما نمیتونم لوزالمعده خودم رو دو دستی به تو تقدیم کنم.»
همانطور که توجهم را به کار برگرداندم، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
او گفت: «بالاخره به من علاقهمند شدی، مگه نه؟»
قبل از جواب دادن مکثی کردم و پاسخ دادم: «مردن یه همکلاسی بهخاطر بیماریِ جدی، همیشه جالب خواهد بود.»
ـ نه، منظور من خودم هست. بهعنوان یک شخص.»
مکثی کردم. «کی میدونه؟»
او با خندهی بیشتری گفت: «اوه، بیخیال!» احتمالا گرما کمی او را گیج کرده است و نمیتواند درست فکر کند. برای شرایط او نگرانم.
در سکوت به کارم ادامه دادم تا مسئول کتابخانه دنبالمان آمد.
وقت بستن کتابخانه مدرسه فرا رسیده بود. یکی از کتابها را کمی از قفسه خارج کردم تا بعدا بفهمم که تا کجا کار کردهام. بعد اطراف را نگاه کردم تا مطمئن شوم همه وسایل شخصیام را برداشتهام. وقتی از اتاق آرشیو بیرون آمدیم و وارد سالن اصلی شدیم، هوای خنکی به پوستم میخورد.
همکلاسی من وقتی که با چرخشی به پشت میز رفت، گفت: «اینجا چه حس خوبی میده.» او حولهای از کیف خود برداشت و صورت خود را تمیز کرد. من هم به دنبال او بودم، اما با سرعتی کمتر و همچنين صورتم را تمیز کردم.
مسئول کتابخانه حدودا چهل ساله بود و گفت: ...
کتابهای تصادفی
