ازدواج با یک شرور دلرحم
قسمت: 169
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر صد و شصت و نهم: به همین خاطر تو و پدربزرگ مو بهم زدین؟!(3)
با فکر کردن به گرگ توی خونه، که در حال جذب انرژی معنوی و بهبود زخمهاش بود، روان چیویو به طور غریزی همه چیز رو تکذیب کرد. صداش پر از وحشتی بود که خودش از اون خبر نداشت:«نه این اتفاق نمیافته.»
گرگش کمکم داشت بهتر میشد. چطور ممکن بود عقلش رو از دست بده و تبدیل به یه هیولا بشه؟! چطور میتونست انقدر زمان کوتاهی برای زندگی داشته باشه؟! اون....اون داشت حالش خوب میشد.
روان شرم آور اشک ریخت. اون با زور لبهاش رو محکم بهم فشار داد تا صدای گریه و هق هقش از دهنش بیرون نیاد.
دانههای ریز و مخملی برف به آرومی به پایین میافتادند. آسمان نشانههایی از صاف شدن رو نشان میداد و مثل قبل، خاکستری و گرفته نبود. حتی بنظر میرسید باد زوزه کش هم قراره به زودی متوقف بشه. و با این حال، برای اولین بار، روان چیویو احساس کرد دمای بیرون خیلی سرده.
حتی مادربزرگ رویی که ابروهاش یکم تو هم بود، به آرومی بهش نگاه میکرد.
تو هر روز دیگهای یافتن مکانی با یه عالمه سبزیجات مثل اینجا، براش یه رویا بود، اما الان، روان هیچ کدوم از اون شادی و هیجان مورد انتظار رو احساس نکرد.
شکمش گرم بود و بوی گوشت کبابی هنوز بین دندون ها و لبش باقی مونده بود. روان چیویو سعی کرد لب...
کتابهای تصادفی

