فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل نهم: بگذار عشق وجود داشته باشد * خواهرم موقعی که از راهرو رد می‌شدیم به بهانه بی‌توجهی به او به خاطر تماس چشمی برقرار نکردن موهایم را گرفت و من را به اتاق کشاند، در را باز کرد و هلم داد داخل. با تحمل درد در آرنجم بعد از شدیدا پرت شدن به زمین سخت، به بالا نگاه کردم و خلافکارهایی را دیدم که خواهرم با خودش آورده بود و با خوشحالی بر سر من الفاظ رکیکی را فریاد می‌زدند. اتاق بویی ترش می‌داد، مثل زباله‌دانی پر از بطری‌های آبجو و قوطی‌های خالی. سعی کردم فرار کنم، اما وقتی پاشنه‌ام را چرخاندم، مردی با نگاهی پژمرده که دندان‌های جلویی‌اش را از دست داده بود، به ساق پایم لگد زد و صاف افتادم. شروع به پچ پچ کردند. سپس جشن‌های معمول شروع شد. قرار بود اسباب بازی آنها باشم. یکی لیوانی را با ویسکی پر کرد و به من گفت آن را مستقیما بنوشم. طبیعتا حق امتناع نداشتم، بنابراین با اکراه دستم را به سوی لیوان بردم. سپس زنی که آن قدر عطر زده بود که بوی حشره‌کش می‌داد، اعلام کرد که زمان تمام شده است و به مردی که کنارش بود چشمکی زد. مرد دستانم را از پشتم گرفت و به زور دهانم را باز کرد. زن ویسکی را داخل آن ریخت. از تجربه قبلی می‌دانستم که اگر سرسختانه از نوشیدن امتناع کنم، مجازات بدتری در انتظارم خواهد بود. بنابراین تسلیم شدم و اجازه دادم ویسکی در دهانم فرو برود. ناامیدانه سعی کردم که از سوزش گلویم و بوی عجیبی که مثل مخلوطی از دارو، چوب خیس خورده و گندم بود زوزه نکشم. جمعیت تمسخر کردند. به هر نحوی، کل لیوان را خوردم. در عرض ده ثانیه حالت تهوع شدیدی پیدا کردم. از گلویم تا شکمم، همه چیز می‌سوخت و حواسم فِر خورده و به هم ریخته بود، انگار یکی سرم را گرفته و می‌چرخاند. یک قدم تا مسمومیت حاد الکل فاصله داشتم. صدای شومی از نزدیک شنیدم. «خب، یک ثانیه وایسا!» زن شیشه را جلوی صورتم هل داد. دیگر انرژی لازم برای فرار نداشتم و دستانی که مرا بسته بودند هر چقدر هم که مقاومت می‌کردم تکان نمی‌خورد. ویسکی داخل دهانم ریخته شد و شروع به سرفه‌های وحشتناکی کردم. مردی که مرا گرفته بود گفت: «حال به هم زن.» وقتی حس تعادلم را از دست دادم، احساس می‌کردم تا سقف پرواز کرده و به آن چسبیده‌ام، اما در واقعیت فقط روی زمین افتادم. ناامیدانه به سمت در خزیدم تا به نوعی فرار کنم، اما یکی مچ پایم را گرفت و من را به عقب کشید. خواهرم کنارم چمباتمه زد و گفت: «اگه بتونی یک ساعت بدون بالا آوردن دووم بیاری، آزادت می‌کنم.» می‌خواستم سرم را تکان دهم، چون می‌دانستم راهی وجود ندارد، اما قبل از این که بتوانم، مشتی به شکمم زد. او حتی قصد نداشت این فرصت را به من بدهد. خودم را در حالی پیدا کردم که خرخر می‌کنم و جمعیت دست می‌زنند. یک زن کوتاه قد و تنومند اعلام کرد که من به خاطر باخت در بازی تنبیه می‌شوم، یک شوکر در آورد و آن را روشن کرد. صدای جرقه‌ی ترقه مانندش خفه‌ام کرد. می‌دانستم دردی بسیار بیشتر از این هم می‌تواند ایجاد کند. بلافاصله، الکترود را روی گردنم گذاشت و فریادی که نمی‌توانستم تصور کنم متعلق به خودم است از گلویم بیرون آمد. به نظر خنده‌دار است، او آن را در بسیاری از جاهای دیگر به کار برد و مناطقی با پوست نازک را هدف گرفت. دوباره. و دوباره. و دوباره. و دوباره. همچنان که الکل انگار شکاف بین دردهایم را پر می‌کرد، حالت تهوعم را هم بیشتر می‌کرد. وقتی دوباره بالا آوردم، جمعیت هو می‌کردند، و من به خاطر آن مدت زمانی طولانی توسط شوکر پذیرایی می‌شدم. و با این حال من هیچ رنجی را احساس نمی‌کردم. این نوع چیزهای برای «لغو شدن» کافی نبود. وفق پیدا کردن چیز ترسناکی است. من توانسته بودم از چنین رنجی عبور کنم. سرم را خالی کردم تا برای هر نوع حمله‌ای آماده شوم و در عوض با موسیقی پرش کردم. در حالی که آنها سرزنشم می‌کردند، من صرفا روی بازآفرینی موسیقی در ذهنم تمرکز کردم تا حواس دیگرم را کمرنگ کنم. تصمیم گرفتم فردا به کتابخانه می‌روم و موسیقی‌های بیشتری را گوش می‌دهم. کتابخانه کوچک و بی‌نظیری که بیش از سه دهه در این منطقه بود، کتاب‌های کمی داشت، اما سرشار از موسیقی بود، و من تقریبا هر روز در گوشه‌ای می‌نشستم و به آنها گوش می‌دادم. در ابتدا از موسیقی پر شدت لذت می‌بردم که سعی می‌کرد غم و اندوه مرا از بین ببرد. اما به زودی دریافتم که موثرترین چیز برای مقابله با عذاب، اشعار عالی یا ملودی دلپذیر نیست، بلکه زیبایی خالص است، و بنابراین سلیقه‌ام به موسیقیِ آرام تر تغییر کرد. معنا و آرامش در نهایت شما را پشت سر می‌گذارد. زیبایی با شما در آمیخته نمی‌شود، اما در همان مکان باقی می‌ماند. حتی اگر در ابتدا نمی‌فهمیدمش، با صبر و حوصله منتظر می‌ماند تا من برسم. درد احساسات مثبت را هدر می‌دهد، اما نمی‌توانید احساس زیبا بودن را از دست بدهید. در واقع، درد فقط زیبایی را آشکارتر می‌کند. هر چیزی که آن را تصدیق نکند، فقط تقلیدی از زیبایی واقعی است. موسیقیِ صرفا سرگرم کننده، کتاب‌های صرفا جالب، نقاشی‌های صرفا عمیق؛ نمی‌توان به آنها تکیه کرد، پس واقعا چقدر می‌توانند ارزشمند باشند؟ همان‌طور که پیتر تاونزند گفت: «راک اند رول مشکلات شما را حل نمی‌کند، اما به شما اجازه می‌دهد تا در سراسر آن برقصید.» در واقع، مشکلات من حل شدنی نیست. جوهر نجات من همین است. هر فکری که پیش نیاز حل مشکلاتم را داشته باشد، باور نمی‌کنم. اگر کاری نبود که بتوان کرد، پس هیچ کاری نمی‌کنم. تسکینی مثل تبدیل شدن جوجه اردک زشت به یک قو زیبا را فراموش کنید. همان‌طور که فکر می‌کردم، جوجه اردک زشت باید خوشحال باشد که همچنان زشت است. چقدر طول کشید؟ ممکن است چند دقیقه باشد، ممکن است ساعت‌ها باشد. در هر صورت وقتی به خودم آمدم خواهرم و دوستانش رفته بودند. روز دیگری از عذاب‌های آنها گذشته بود. من پیروز شدم. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا دو لیوان آب غرغره کنم، سپس به توالت رفتم تا دوباره بالا بیاورم. جلوی سینک ایستاده بودم تا دندان‌هایم را مسواک بزنم. در آینه وحشتناک به نظر می‌رسیدم. چشمانم پف کرده و قرمز شده بودند، با این حال صورتم رنگ پریده بود و پیراهنم لکه‌هایی از ویسکی، استفراغ و خون داشت. مانده بودم که چه زمانی خونریزی کرده بودم پس خودم را برای پیدا کردن آسیب دیدگی بررسی کردم، ولی هیچی پیدا نشد. اما وقتی شروع به مسواک زدن کردم، متوجه شدم در حالی که با شوکر به من حمله شده بود لبم را گاز گرفته‌ام. مسواکم قرمز شده بود. ساعت چهار صبح بود. آسپرین و داروی معده را از قفسه‌های اتاق نشیمن برداشتم، لباس خواب پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم. مهم نیست چقدر صدمه دیده بودم، هیچ تغییری در این که فردا یک روز عادی مدرسه‌ای خواهد بود نمی‌کرد. باید حداقل به بدنم استراحت می‌دادم. خرس عروسکی را از زیر بالش برداشتم و بغلش کردم. حتی من هم چنین روش دلداری دادن به خودم را زیر سوال می‌برم. واقعا مرا متحیر کرد. اما می‌خواستم اگر بشود همین‌طوری ادامه یابد. در حالی که مدت‌ها به دنبال یک آغوش نرم بودم، می‌دانستم که کسی نیست که آن را در اختیارم بگذارد. *** دبیرستان دولتی که بابت درختان انبوه اطرافش احساس انزوا داشتم، مدرسه‌ای نبود که با میل خودم به آن بروم. امیدوار بودم که در یک مدرسه خصوصی محلی درس بخوانم، اما مادرم اصرار داشت که زنان نیازی به تحصیلات عالی ندارند، و ناپدری‌ام ادعا کرد که هیچ دبیرستانی که من در آن درس بخوانم چیزی را تغییر نمی‌دهد، و اجازه نمی‌داد آزمون ورودی جایی به جز موسسه‌های دولتی‌ای که فقط یک کورس اتوبوس تا خانه فاصله داشت را بدهم. هر زمان که زنگ شروع کلاس به صدا در می‌آمد، نادیده گرفته می‌شد و صداها در کلاس درس به کار خودشان ادامه می‌دادند. کلاس‌ها هیچ چیز ارزشمندی برای ارائه نداشتند، و تا ظهر، یک سوم دانش آموزان زودتر کلاس را ول می‌کردند و می‌رفتند. صدها ته سیگار پشت سالن ورزش بود و تقریبا ماهی یک بار، کسی دستگیر یا باردار می‌شد یا ترک تحصیل می‌کرد. این مدل مدرسه‌ای بود. اما به خودم گفتم باید سپاسگذار باشم که اصلا به دبیرستان می‌روم. برخی از کودکان حتی از آموزش متوسطه مناسبی برخوردار نیستند. کلاس‌های ظهر شروع شد. اتاق آن قدر پر سر و صدا بود که نمی‌توانستم چیزی را که معلم می‌گوید بفهمم، بنابراین خودم شروع به خواندن کتاب درسی کردم که چیزی از پشت روی شانه‌ام خورد. یک کیسه کاغذی بود که هنوز مقداری خِنزر پِنزر داخلش بود. کمی پودر قهوه بیرون ریخت و جوراب‌هایم را لکه‌دار کرد. صدای خنده آمد، اما حتی برنگشتم تا ببینم. در طول کلاس، آنها هیچ کاری بهتر از این برای انجام ندارند. اگر پرتاب یک کیسه کاغذی به سمت من تمام کاری بود که انجام می‌دادند، می‌توانستم آن را نادیده بگیرم و به مطالعه ادامه دهم. ناگهان سرم را بلند کردم و با معلم چشم تو چشم شدم. زنی جوان در اواخر بیست سالگی، او هم باید کیسه کاغذی را دیده باشد، اما وانمود به نادانی کرد. اما من او را به خاطر آن سرزنش نکردم. به شکلی مشابه من هم اگر قرار بود با عملی تبدیل به سیبل دانش آموزان شوم، کاری برای او انجام نمی‌دادم. ما انسان‌ها فقط مراقب خودمان هستیم. بعد از مدرسه مستقیما به سمت کتابخانه شهر رفتم. می‌خواستم موسیقی گوش کنم، درست بود، اما همچنین می‌خواستم سریع به جایی آرام بروم و بخوابم. استفاده از جایی مانند یک کافه مانگا ناخوشایند بود، اما نمی‌دانستم جای دیگری بتوانم خوابی آرام داشته باشم. در خانه، پدر یا خواهرم می‌توانستند هر لحظه مرا بیدار کنند و کتک بزنند، و در کلاس، اگر سرم را بی‌احتیاط روی میز می‌گذاشتم، می‌توانستند صندلی را از زیرم بکشند یا زباله‌ها را روی سرم بریزند. نمی‌توانستم در چنین مکان‌هایی بخوابم، بنابراین در کتابخانه می‌خوابیدم. خوشبختانه، آن دسته از افرادی که می‌خواستند به من آسیب برسانند، به آن نزدیک نشدند. به علاوه، می‌توانستم کتاب بخوانم و حتی موسیقی گوش کنم. کتابخانه‌ها، یک اختراع فوق‌العاده بودند. کم خوابی اساسا فرد را ضعیف می‌کند. فقط نصف کردن مقدار خواب، مقاومت من را در برابر چیزهایی مانند درد فیزیکی، توهین کلامی و اضطراب در مورد آینده به شدت کاهش می‌دهد. اگر حتی یک بار تسلیم می‌شدم، زمان و تلاش قابل توجهی برای بازگشت به ظاهر سرسخت همیشگی می‌طلبید. نه، اگر مراقب نباشم، شاید هرگز حتی نتوانم به قبل بازگردم. باید قوی و مقاوم می‌ماندم. بنابراین هماهنگی خواب ضروری بود. روزهایی که نمی‌توانستم بیشتر از چهار ساعت در خانه بخوابم، در کتابخانه می‌خوابیدم. نمی‌توانم بگویم صندلی سفت اتاق مطالعه خصوصی برای خوابیدن راحت بود، اما این تنها جایی بود که می‌توانستم به آن تعلق داشته باشم. از 9 صبح تا 6 بعد از ظهر باز بود. پس از گوش دادن به موسیقی سبک، قوانین خانه سایدر جان اروینگ را چک کرده و آن را خواندم. خواب آلودگی من پس از خواندن تنها چند صفحه به اوج خود رسید. زمان به سرعت گذشت که گویی کسی آن را به سرقت برده باشد، و کتابدار شانه‌ام را تکان داد تا به من بگوید که کتابخانه برای شب تعطیل است. الکل دیروز بالاخره مرا رها و دردم فروکش کرده بود. سرم را برایش خم کردم، کتاب را دوباره به قفسه برگرداندم و از کتابخانه خارج شدم. وقتی بیرون زدم هوا کاملا تاریک بود. در ماه اکتبر خورشید خیلی زود شروع به غروب کرد. در راه خانه، باد سرد مرا به لرزه درآورد و به همان چیزی که همیشه فکر می‌کردم فکر کردم: یعنی امروز نامه‌ای می‌آید؟ *** پنج سال از زمانی که ما دوست مکاتبه‌ای شدیم گذشته بود. از آن زمان، محیط اطراف من به شدت تغییر کرد. پدرم بر اثر سکته در گذشت و چند ماه بعد مادرم با مردی که اکنون ناپدری‌ام بود ازدواج کرد. نام خانوادگی‌ام از هیزومی به آکازوکی تغییر کرد و یک خواهر دو سال بزرگتر از خودم پیدا کردم. لحظه‌ای که مردی را دیدم که مادرم به من گفت قصد ازدواج با او را دارد، در بهار سال اول راهنمایی، پیش‌بینی کردم که زندگی‌ام به کلی نابود خواهد شد و با خودم فکر کردم: «به فنا رفتم.» هر ذره از وجود این مرد، به من حس هشدار می‌داد. در حالی که نمی‌توانستم کاملا با کلمات بیان کنم که چرا چنین بدشگونی به من دست داد، اما بعد از هفده سال زندگی، نیازی به گفتن «حدس می‌زنم این یارو بده» یا «حدس می‌زنم این یارو خوبه» نداشتم؛ در یک نگاه، او به وضوح یک فرد بد بود. این چیزی بود که دانش انباشته شده ناخودآگاهم به من گفت. چرا مادرم از بین این همه آدم این ناقل طاعون را انتخاب کرده بود؟ همان‌طور که پیش‌بینی کرده بودم، ناپدری من یک بیمار نمونه بود. او نسبت به موقعیت اجتماعی خود احساس حقارت می‌کرد و شانسی نداشت که دیگران را لگدمال کند تا آن عقده را بپوشاند. علاوه بر این، او یک بزدل بود، بنابراین فقط افراد ضعیف‌تر از خودش را هدف قرار می‌داد. او کارگران خدماتی را به خاطر به عدم ارائه خدمات مناسب مورد سرزنش قرار می‌داد و صراحتا نامشان را می‌پرسید تا از آنها شکایت کند، یا وقتی ماشینی مانند پلیس جلویش را می‌گرفت، تمام خانواده را مجبور می‌کرد که پیاده شوند و در خیابان عذرخواهی کنند. با این حال، به نظر می‌رسید که صادقانه معتقد بود که چنین اقداماتی مردانه هستند و او دارد انجام وظیفه می‌کند. وحشتناک‌ترین بخشِ نگران کننده این بود که مادرم، حداقل در ظاهر، که تصورات او از مردانگی ناشی از حقارتش مشکلی نداشت. پدر خوانده‌ام، واقعا، واقعا از دست رفته بود. ناپدری من به عنوان کسی که این گونه فکر می‌کرد، معتقد بود که استفاده از خشونت برای حفظ موقعیت خود به عنوان سرپرست خانواده، عنصر اساسی مردانگی است. عناصر دیگر چه بودند؟ آبجو، سیگار کشیدن، قمار. او آنها را به عنوان نماد مردانگی محترم می‌شمرد. شاید دوست داشت زنان را به لیست اضافه کند، اما افسوس که هیچ مقدار کار روی مردانگی او باعث نمی‌شد هیچ زنی - به استثنای مادرم - به او نزدیک شود. شاید خودش با آگاهی از این موضوع، گه گاه تکرار می‌کرد، هر چند کسی نپرسیده بود، چیزی شبیه به این: «دوست داشتن تنها همسرم باعث می‌شود احساس کنم چیزی برای زندگی دارم. بنابراین، در حالی که واقعا فرصت‌های بی‌شماری برای دنبال کردن زنان دیگر داشته‌ام، اما اصلا به آن علاقه‌ای ندارم.» و البته قبل از این که همین کلمات به سختی از دهانش خارج شود، مادرم را کتک زده بود. بارها سعی کردم خشونت را از بین ببرم، اما مادرم به من گفت: «کیریکو. لطفا حرف نزن. وقتی تو خودتو درگیر کنی همه چیز پیچیده‌تر میشه.» بعد از این که او این را به من گفت، من به سادگی کنار ایستادم و تماشا کردم. در هر صورت، این انتخاب مادرم بود. تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که آشکارا آن را تماشا کنم. یک روز که با او تنها بودم، پرسیدم: «به جدا شدن فکر نکردی؟» اما با جملاتی مانند «نمی‌خوام پدر و مادرم رو به دردسر بندازم» و «من بدون مرد بی‌خاصیتم» و حتی «همه ما عیب‌هایی داریم» به پایان رسید. یک دور کامل از تمام کلماتی که نمی‌خواستم بشنوم. *** خشونت ناپدری‌ام به تدریج من، دختر خوانده‌اش را هم هدف قرار داد. خوب، این رخداد طبیعی بود. او مرا به دلایل پیش پا افتاده کتک می‌زد، مانند دیر رسیدن به خانه یا زود رفتن به مدرسه. کارهای دستی‌اش به آرامی افزایش یافت تا این که یک روز ناپدری مستم مرا از پله‌ها هل داد. آن قدری که باید جدی نبود، چون من از هیچ جای بدی آسیبی ندیدم، اما آن موقعیت خشم مادرم را برانگیخت، و روز بعد به طور ضمنی به ایده جدایی اشاره کرد. بله، فقط اشاره کرد. او که بابت عصبانیت شوهرش محتاط بود، مراقب بود کلمه طلاق را به زبان نیاورد. او صرفا گفت «اگه به رفتارت با کیریکو ادامه بدی و این طور باشی، ممکنه مجبور بشم اقداماتی رو از طرف خودم انجام بدم.» و اجازه نداشت بیشتر بگوید. ناپدری من لیوانی را که در همان نزدیکی بود برداشت و به سمت پنجره پرتاب کرد. در آن زمان در اتاقم بودم و دایره المعارف می‌خواندم. وقتی صدای شکستن پنجره را شنیدم، خودکارم را نگه داشتم، و با تردید به این فکر کردم که آیا باید بروم اتاق نشیمن را بررسی کنم. درست در همان لحظه، در باز شد و ناپدری‌ام دَوان دَوان وارد شد. من تقریبا فریاد زدم، و فکر می‌کنم باید می‌زدم - باید تا جایی که می‌توانستم جیغ می‌زدم. شاید آن وقت یکی از همسایه‌ها می‌شنید و به سوی ما می‌دوید... البته شوخی می‌کنم. مادرم از پشت سر آمد و هق‌هق کنان گفت «بس کن، اون ربطی به این چیزها نداره» اما مرد بدون توجه من را کتک زد. از روی صندلی پایین افتادم و کنار سرم به میز خورد. با این حال نهایت فکرم این بود که «محشره، پس اونا حتی اجازه نمیدن توی آرامش درس بخونم.» دوست داشته باشم یا نه، دیدن خشونت خانگیِ هر روزه مرا به آن عادت داد. اما وقتی برای بار دوم، سوم، چهارم، پنجم به من ضربه زد، ترس مهیبی قلبم را تسخیر کرد. اولین بار بود که چنین چیزی را تجربه می‌کردم. یک فکر ناگهانی به سرم زد. اگر این مرد هیچ محدودیتی نداشته باشد چه؟ بلافاصله شروع به گریه کردم و بدنم لرزید. شاید به این دلیل گریه می‌کردم چون از قبل تراژدی‌های چند ماه آینده را پیش‌بینی کرده بودم. مادرم مدام سعی می‌کرد دست ناپدری‌ام را بگیرد، اما با تفاوت شدید زورشان، به سرعت از او جدا شد. مرد می‌گفت: «تقصیر توـه. من این کارو نمی‌کنم چون خودم می‌خوام. اگه می‌خوای منو احمق فرض کنی، من هم مجبور میشم تقصیرش رو به گردن تو بندازم. همش تقصیر توـه... .» نمی‌دانستم چه می‌گوید. اما به نوعی دلیل او برای کتک زدنم را درک می‌کردم، به جای مادرم که خشمش از او ناشی می‌شد من مورد صدمه قرار می‌گرفتم. این موثرتر از هدف قراردادن مستقیم او بود. نزدیک به دوساعت متوالی کتک خوردم. همان‌طور که او می‌خواست، مادرم دیگر هرگز از طلاق صحبت نکرد. انگار این کار زیر زبانش مزه داده بود که وقتی من به او گوش نمی‌دهم، مادرم را کتک می‌زند و وقتی مادرم به او گوش نمی‌دهد، من را کتک می‌زد. *** تنها رهایی‌ام مکاتبه با میزوهو بود. اگر زمانی در زندگی‌ام بود که بتوانم آن را تحسین کنم، زمانی بود که میزوهو را به عنوان دوست مکاتبه‌ایم انتخاب کردم. از آن روز پاییزی در کلاس ششم که معلم مان به ما گفت مدرسه‌اش را عوض خواهد کرد، منتظر فرصت بودم. اما از آن جایی که خیلی بزدل بودم، برداشتن اولین قدم دشوار بود، و در نهایت نتوانستم تا آخرین روز موضوع دوست مکاتبه‌ای را مطرح کنم. اگر در آن زمان به اندازه کافی شجاعت به خرج نمی‌دادم و با میزوهو نامه رد و بدل نمی‌کردم، چیزی برای زندگی نداشتم و احتمالا در سیزده یا چهارده سالگی می‌مردم. بنابراین خود گذشته‌ام را تحسین می‌کنم. صادقانه بگویم، مکاتبه‌هایی که من از آن صحبت می‌کنم، احتمالا کمی متفاوت از آن چیزی است که بیشتر مردم فکر می‌کنند. در نامه‌هایم، با گریه برای میزوهو ننوشتم که چگونه با ترس از ناپدری، خواهر ناتنی و مدرسه‌ام زندگی می‌کردم تا او مرا دلداری دهد. تا چند ماه بعد از شروع، اتفاقات را درست همان‌طور که رخ می‌دادند نوشتم، اما وقتی ناپدری‌ام آمد و اوضاع کاملا تغییر کرد، شروع کردم به دروغ گفتن درباره همه چیز. این بدان معنا نیست که هیچ تمایلی به شکایت و گریه نداشتم تا میزوهو از من دلجویی کند. اما می‌ترسیدم که تغییر خودم او را نیز تغییر دهد. اگر دقیقا سختی‌هایم را درون نامه‌ها می‌آوردم، میزوهو برای من نگران می‌شد و با دقت موضوعاتِ مماشات آمیز را انتخاب می‌کرد و دیگر در مورد اتفاقات مثبت زندگی‌اش صحبت نمی‌کرد. سپس مکاتبات ما به دلداری دادن تقلیل پیدا می‌کرد. من این را نمی‌خواستم. بنابراین یک کیریکو هیزومی تخیلی ساختم. پدرم مرده بود، مادرم با بدترین انسانِ زنده ازدواج کرده بود، در مدرسه به طرز وحشتناکی مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتم، در مورد هیچ کدام اشاره‌ای نکردم. همه این‌ها برای کیریکو آکازوکی بود و هیچ ربطی به کیریکو هیزومی نداشت. کیریکو هیزومی دختری بود که زندگی عادی و در عین حال کاملی داشت، که می‌توانست به شادی‌هایی که برخوردار بود نیز فکر کند. برای مدت کوتاهی به او تبدیل می‌شدم تا نامه‌هایم را بنویسم. زمانی که به عنوان خودِ دومم می‌نوشتم، می‌توانستم به طور کامل نقش کیریکو هیزومی را ایفا کنم. وقتی جزئیات کوچکی در دروغ هایم استعاره‌ای به حقیقت می‌داد، احساس می‌کردم که در دو زندگی همزمان زنده‌ام. از قضا، زندگی تخیلی من خیلی زود از زندگی واقعی‌ام پیشی گرفت. به عنوان مثال، اگر از دیدگاه کیریکو هیزومی و کیریکو آکازوکی نامه می‌نوشتم و از غریبه‌ها می‌خواستم حدس بزنند که کدام یک زندگی واقعی را توصیف می‌کند، انتظار داشتم از هر ده نفر، نه نفر کیریکو هیزومی را انتخاب کنند. این میزانی بود که در داستان‌های تخیلی‌ام از واقعیت خودم خارج می‌شدم. روزهای بی‌پایانی از سواستفاده. حتی اگر کوچک‌ترین تغییری وجود می‌داشت، باعث می‌شد حس واقعی‌تر شدن بدهد. *** من عاشق میزوهو بودم. با این حال، احساس می‌کردم «دوست داشتن» کسی که پنج سال ندیده بودم، فقط به این دلیل که من و او با هم خوب کنار می‌آمدیم عجیب است. عشق به گیرنده نامه‌هایی که دیگر به سختی می‌توانستم قیافه‌اش را به یاد بیاروم چه معنایی داشت؟ این احتمال که چون هیچ کس دیگری چنین موقعیتی را پر نمی‌کند و من هیچ انتخاب دیگری برای عشق جز او نداشتم، گزینه‌ای بود که دلیل کافی برای انکارش نداشتم. همچنین ممکن است به این دلیل باشد که ما واقعا در خارج از نامه‌ها زیاد صحبت نکرده بودیم، بنابراین من فقط جنبه خوب او را می‌دیدم. با این حال، به طرز عجیبی به آن متقاعد شده بودم. میزوهو تنها کسی در دنیا بود که می‌توانستم چنین احساسی در موردش داشته باشم. هیچ مبنایی وجود نداشت، اما لازم نبود. من هرگز نمی‌خواستم احساسات خودم را به زور توجیه یا منطقی شرح بدهم. عاشق شدن نباید مستلزم توضیح چیزی برای دیگران باشد. اگر کسی احساس کند که چنین چیزی ضروری است، گمان می‌کنم که عشق را وسیله می‌داند تا هدف. ذهن من که همیشه مشتاق بود سخت‌ترین روش را برای به خاطر سپردن انتخاب کند، تصمیم گرفت بر اساس نامه‌ها، دست نوشته‌ها و لوازم التحریر او یک میزوهوی خیالی بسازد. در تصور من، او بعد از دبستان حسابی قد بلند شده بود، و حالا تقریبا یک سر و گردن از من بلندتر بود. اختلاف قدی مناسب برای بغل کردن. علی رغم پر حرفی و خوش رویی نامه‌هایش، تصور می‌کردم اگر شخصا همدیگر را ببینیم، او خجالتی‌تر از آن است که حتی در چشمان من نگاه کند و در به زبان آوردن خواسته‌اش هم بد است. همین گه گاه باعث می‌شد که بدون درنگ چیزهای عجیب‌غریبی به من بگوید. او معمولا حالتی عبوس داشت و شیوه صحبت کردنش را می‌توان در بهترین حالت آرام و در بدترین حالت بی‌تفاوت نامید، اما لبخند گه گاهی‌اش درست مانند زمانی است که دوازده ساله بود. آن لبخند دوست داشتنی گیج کننده‌ای که به نظر می‌رسید مرا کاملا غافلگیر می‌کرد. این همان میزوهویی بود که من تصور می‌کردم. وقتی بعدا دوباره به هم رسیدیم، متوجه شدم که تعداد زیادی از پیش بینی‌های من به درستی انجام شده‌اند، شوکه شدم، اما این برای مدتی بعد است. *** وقتی به خانه برگشتم، برای چک کردنِ صندوق پستی نرفتم، بلکه هدفم زیر مجسمه جغد کنار در ورودی بود. با پستچی که آدم مهربانی بود قرار گذاشتم تا نامه‌های ارسالی میزوهو یوگامی را آن جا بگذارد. البته، هر بار همان تحویل دهنده نبود، بنابراین برخی روزها نامه‌ای مستقیما در صندوق پستی می‌افتاد. زیر جغد را نگاه کردم و دیدم نامه‌ای نیست. آهی کشیدم، در ورودی را باز کردم. سریع پشیمان شدم. اول باید داخلش را چک می‌کردم. ناپدری‌ام تازه کیفش را زمین گذاشته بود و در وسط در آوردن کفش‌هایش بود. با ملایمت گفتم: «من اومدم.» سریع پشتش را به من کرد و چیزی در کتش فرو کرد. به طرز عجیبی درگیر آن حرکت شدم. حس بدی بهم دست داد. او پاسخ داد: «هی.» با خودم گفتم چقدر ناخوشایند. همان‌طور که یک مجرم پاسخ می‌دهد. ناراحتی‌ام زیاد شد. جسورانه پرسیدم: «امم، الان چیزی رو قایم کردی؟» «...همم؟» لحنش فورا تیره شد. موضعی تهاجمی گرفت و فوری نفسی کشید که انگار می‌خواهد هر لحظه فریاد بزند. اما این بدون شک به من گفت که او در مورد چیزی احساس مقصر بودن می‌کند. و همچنین بدون شک به چیزی که در جیبش پنهان کرده بود مربوط می‌شد. چنین مرد گستاخی دلیل دیگری برای پنهان کردن صرفا یک نامه نخواهد داشت. مظلومانه گفت: «این طرزیه که منو خطاب می‌کنی؟ بهتره مراقب دهنت باشی.» با تصور این که اگر به طور غیرمستقیم بپرسم طفره می‌رود، مستقیما به سر اصل مطلب رفتم. «در این صورت، می‌تونی اون رو به من نشون بدی؟ فقط برای یه ثانیه.» صورتش فورا حالتی وحشت زده گرفت. اما به همان سرعتی که ظاهر شد، این بار به خشم تبدیل شد. یکی از عقاید او این بود که پیروزی در این مواقع نصیب کسی می‌شود که اول دست پیش را بگیرد و دیگری را وادار به اظهار پشیمانی کند. و در واقع، زمانی موثر بود که دیگری فردی ضعیف‌تر و زیر پایش هم سفت نباشد. «فکر می‌کنی کی هستی؟» غرغر کرد و به من نزدیک شد. بوی روغن به مشامم رسید. یقه‌ام را گرفت و آرام به گونه‌ام زد. با این حال، با این کار توانستم تایید کنم که بخشی از پاکت نامه از جیبش بیرون زده است. از روی کاغذ خاکستری و با کیفیت و دست خط آدرس، آن را به عنوان نامه‌ای از میزوهو تشخیص دادم. متوجه شد که به کجا نگاه می کنم، یقه‌ام را رها کرد و مرا کنار زد. در حالی که از پله‌ها بالا می رفت به من گفت: «برای خودت دردسر نخر.» سعی کردم تعقیبش کنم، اما پاهایم تکان نمی‌خورد. بدنم می‌دانست که مقاومت در برابر آن مرد چقدر بیهوده است. روی زمین افتادم. او تنها کسی بود که نمی‌خواستم در مورد نامه بداند. خودش را در اتاق مطالعه حبس کرده و نامه‌ای را که میزوهو برای من نوشته بود خواند. و به خاطر فهمیدن یک نقطه ضعف جدید از من می‌خندید. همیشه همین طور بود. نمی‌دانم می‌توانم او را آدم فضولی صدا کنم یا نه، اما ناپدری‌ام می‌خواست تمام اسرار خانواده‌اش را بداند. از آن جایی که اسطوره مردانگی بود، به نظر می‌رسید که از خاله زنک بازی‌ها لذت می‌برد. هر زمان که با مادرم تماس تلفنی می‌گرفت، گزارشی از او در مورد همه چیز می‌گرفت. همه نامه‌هایی را که به خانه می‌آمد را باز می‌کرد. هر وقت فرصت داشت، نگاهی پنهانی به تلفن‌های همراه می‌انداخت (اگرچه به من تلفنی ندادند، بنابراین خطری نبود و این یکی از بیخ گوشم گذشت). و من دیده بودمش که یواشکی وارد اتاق من شد تا از کشوها چیزی عایدش شود. و حالا این. مجبور شدم با این که او نامه را خوانده کنار بیایم. هیچ چیز شرم آوری در نامه نوشته نشده بود. به غیر این واقعیت که من دائما دروغ می‌گفتم، مکاتبات کاملا سالم بود. هیچ جای نگرانی برای خواندنش وجود نداشت. چیزی که الان خیلی بیشتر از آن می‌ترسیدم این بود که ناپدری‌ام برای پنهان کردن حقیقت خواندن نامه‌ای که مال من بود، شواهد را در جایی مانند ایستگاه قطار یا سطل زباله‌های فروشگاه محلی دور می‌اندازد. فقط تصورش باعث شد که نبضم تند شود. آن نامه‌ها گنجینه‌ام بودند. طریقت من. زندگی‌ام. از دست دادن یکی از آنها دردناک‌تر از زنده سوزاندن بدنم بود. روز بعد وقتی پدرخوانده سرکار رفت، شرم و غرور را کنار گذاشتم و سطل زباله‌های اطراف خانه را گشتم. سپس ...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب درد، درد، دور شو را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی