فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل هشتم: انتقام او * برای این که مستقیم برویم سر اصل مطلب؛ جان هفده نفر از جمله سه نفر ابتدایی را گرفتیم که همگی به عرض خواهند رسید. قربانیِ چهارم معلم سابق دختر بود. بعد از کشتن مردی که الان در دهه شصت زندگی خود با سرطان معده دست و پنجه نرم می‌کرد، گفت: «بیا تا جایی که می‌تونیم جلو بریم.» و بنابراین سیزده نفر دیگر که از آنها کینه عمیقی داشت اضافه کرد که جزو برنامه اولیه نبودند. در مورد نسبت‌ها، تفکیک به این صورت پیش می‌رود: هفت نفر از آشنایان راهنمایی، چهار نفر از آشنایان دبیرستانی، دو نفر معلم و چهار نفر دیگر متفرقه بودند. آمار جنسیتی: یازده زن، شش مرد. هشت نفر مُردند، چهار نفر فرار کردند، دو نفر سعی در صحبت داشتند، سه نفر مقاومت کردند. این نتایج نهایی بود. همه چیز دقیقا طبق پیش‌بینی پیش نرفت. در واقع، بارها و بارها شکست خوردیم. تا رسیدن به قتل هفدهم، اهداف ما پنج بار در رفتند، پلیس چهار بار ما را دستگیر و دو بار جراحت برداشتیم. با این حال، دختر همه‌ی این اتفاقات را لغو کرد. نه خیر، ما اصلا عادلانه بازی نکردیم. ما همه قواعد بازی را رها کردیم و همه چیز را در اختیار گرفتیم. ممکن است این‌طور به نظر برسد که من این جا فقط اعداد را ارائه می‌کنم. اما اگر بلافاصله پس از پایان کمک به قتل هفدهم هم با من صحبت می‌کردید، این دقیقا نحوه‌ای بود که توصیفش می‌کردم. از چهارمین یا پنجمین قتل به بعد، هر یک از قربانیان برای من فقط اعداد بودند. این بدان معنا نیست که هیچ یک از قربانیان تاثیری روی من نگذاشتند. با این حال، این که چه کسی کشته می‌شد برایم مهم نبود، بلکه فقط اقدامات دختر در انجام آن مهم بود. هر چه خشم او ریشه عمیق‌تری داشت، خون بیشتری می‌ریخت، بیزاری‌اش بیشتر می‌شد، انتقامش درخشنده‌تر بود. این زیباییِ خالص، هر چند بار که می‌دیدم کهنه نمی‌شد. پس از فوت یازدهمین قربانی، مدت زمان احتمالی تعویق تصادف، یعنی ده روز، گذشته بود. و در روز پانزدهم، زمانی که همه‌ی هفده نفر مرده بودند، به نظر می‌رسید که این اثر به نوعی باقی مانده است. حتی دختر هم آن را عجیب می‌دانست. در حالی که به انتقام ادامه می‌داد این را در نظر گرفتم که میل شدیدی برای نمردن به وجود آمده که این تعویق را طولانی کرد. پس از اتمام قتل هفدهم در میان انبوهی از درختان افرا، دختر دست‌هایم را گرفت و ما مثل عروسک‌هایی در ساعت‌های مکانیکی، در میان برگ‌هایِ در حال سقوط چرخ زدیم. وقتی لبخند معصومانه‌اش را دیدم، احساس کردم بالاخره عظمت دستیابی به چیزی را درک کردم. و وقتی تعویق به پایان می‌رسید، آن لبخند تا ابدیت گم می‌شد. به نظرم ضایعه وحشتناکی بود، به همان بدی که دنیا یکی از رنگ‌هایش را از دست دهد. من کاری کرده بودم که راه برگشتی نداشت. در این هنگام، می‌توانستم چنین دردی را در سینه‌ام احساس کنم. وقتی دختر ابراز شادی بی‌پایانش را تمام کرد، به خودش آمد و دستانم را به طرز ناخوشایندی رها کرد. اصرار کرد: «تو تنها کسی هستی که می‌تونم شادیم رو باهاش تقسیم کنم، پس می‌دونی...» جواب دادم: «بابتش احساس خوش‌شانسی می‌کنم. این می‌شه هفدهمیش، درسته؟» «آره. تنها باقی مونده تو می‌شی.» برگ‌های خشک روی جسد هفدهم انباشته شده بود. زن قدبلند با دماغ درشتی که دقایقی پیش با آن نفس می‌کشید، یکی از کسانی بود که با خواهر دختر در بدرفتاری ادامه‌دارش همکاری می‌کرد. ما او را در راه بازگشت از محل کار به خانه دنبال کرده بودیم و زمانی که تنها بود با او صحبت کردیم. به نظر می‌آمد دختری را که زمانی عذاب داده بود به یاد نمی‌آورد، اما لحظه‌ای که قیچی را بیرون آورد، زن احساس خطر کرده و فرار کرد. در ابتدا، این باعث شد فکر کنم ممکن است سر و کله زدن با او دردسرساز باشد، اما این که او فرار به جایی پر از درخت را انتخاب کرد چیزی جز حماقت نبود. ما به راحتی می‌‍توانستیم بدون نگرانی از دیده شدن، روی قتل او تمرکز کنیم. یکی از چیزهایی که من را ناامید کرد این بود که چگونه دختری که به سرعت در قتل تجربه کسب کرده بود، دیگر در فواره خون حمام نکرد یا با مقاومت قابل توجهی رو به رو نشد. در حالی که حرکات سریع و ریزه کاری‌های دقیقش با قیچی زیبا بود، این که دیگر او را خسته و خونین نمی‌شد دید ناراحت کننده بود. دخترک گفت: «وقتی اهدافی که می‌خواستم ازشون انتقام بگیرم تموم شدن، شک دارم که اراده‌ی خیلی قوی‌ای برای ادامه دادن تعویقم داشته باشم. در اصل، مرگ تو به معنای مرگ خودمه.» «کِی انجامش می‌دی؟» «بهتره زیاد به تاخیر نندازمش... فردا ازت انتقام می‌گیرم. این به همه چیز خاتمه میده.» «فهمیدم.» وقتی نور خورشید از لابلای بخش غربی درختان پایین می‌رفت، چشمانم را نیمه باز روی هم گذاشتم. همه جای جنگل تحت سایه‌ای قرمز رنگ قرار گرفت که انگار پایانی بر دنیا بود. و درواقع، برای دختر، پایان جهان نزدیک بود. *** آخرین شامِ ما با هم بود. پیشنهاد کردم برای جشن گرفتن توی رستورانی شیک و مناسب غذا بخوریم، اما او بلافاصله رد کرد. دختر توضیح داد: «از مکان های رسمی متنفرم، و از آداب و رسوم هم چیزی نمیدونم. نمیخوام برای آخرین وعده غذامون انقدر عصبی باشم که نتونم از طعم غذا چیزی بفهمم.» کاملا درست می‌گفت. بنابراین در پایان، ما استیک را در رستوران معمولی همیشگی سفارش دادیم و با نوشیدنی ملایمی مشابه واین[1] به سلامتی نوشیدیم. شاید به خاطر قیافه بالغانه‌اش، تا زمانی که لباس مناسبی می‌پوشید، به راحتی می‌شد او را به‌عنوان یک دانشجوی کالج دید، بنابراین پیشخدمت چیزی در مورد رسیدن سن او برای نوشیدن نگفت. در حین انتخاب مون بلان[2] برای دسر، دختر به من گفت: «تا حالا مون بلان نخوردم.» «نظرت چیه؟» چهره‌ای عبوس به خود گرفت. «نمی‌خوام این قدر دیر متوجه بشم که چیزهای خیلی خوشمزه‌ای توی دنیا وجود داره.» «می‌دونم چه احساسی داری. کاش این قدر دیر یاد نمی‌گرفتم که غذا خوردن با دختری که دوستش دارم چقدر لذت بخشه.» به آرامی به ساق پایم لگد زد جوری که انگار می‌خواهد گوشمالی‌ام بدهد. اما از تجربه پانزده روزه‌ام می‌دانستم که عصبانی نیست، فقط وقتی مست می‌شود کمی تُخس می‌شود. «تو خوش‌شانسی، وقتی تعویقم تموم شد، می‌تونی فراموش کنی.» «اینو نگفتم که یعنی می‌خوام فراموش کنم. فقط می‌خواستم زودتر متوجهش بشم.» «و این چیزیه که برای رانندگی توی مستی بهت می‌رسه. ابله.» سر تکان دادم: «درست می‌گی.» دختر که ناراضی به نظر می‌رسید، آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و شرابش را بیهوده درون لیوان چرخاند. «لذت خریدن لباس، لذت کوتاه کردن موهام، لذت رفتن به یه مرکز تفریحی، لذت نوشیدن، لذت نواختن پیانو تو تمام طول روز، هرگز نمی‌خواستم در مورد هیچ کدومشون بدونم.» «درسته، به عصبانیت بیشتر از من ادامه بده. این کینه همون چیزیه که فردا باهاش کَلَکَم می‌کنی.» یک جرعه شراب بالا رفت و قورت داد: «...نگران نباش. من انتقام خودمو می‌گیرم. هر چی دوست داری حرفای شیرین بزن، تو کسی هستی که به زندگیم پایان دادی. هیچ کدوم از کارهایی که برام انجام دادی، روی این سرپوش نمی‌ذاره.» «خیلی هم خوب.» زمان نگرانی برای روزهای قبل گذشته بود. حالا منتظر لحظه‌ای بودم که با قیچی‌ش زخمی‌م می‌کرد. تصور این که از شخصی که دوستش داشتم زخم بخورم ناراحت کننده بود، اما با در نظر گرفتنش چرایی‌اش چندان هم بد نبود، می‌توانستم موقتا تنها چیزی باشم که در ذهن او است. دلیل این که از کشته شدنم راضی بودم، این نبود که آن را کفاره قتل دختر می‌دانستم و یا می‌خواستم مسئولیت کمکم در بسیاری از قتل‌ها را به عهده بگیرم. فقط می‌خواستم او با موفقیت هر تعداد که می‌تواند انتقام بگیرد، و خودم را به عنوان آخرین نفر پیشنهاد دادم. و به طور دقیق نمی‌مردم. فقط برای مدت تاثیر تعویق موقتا می‌میرم. بر اساس خط زمانی اصلی - توصیف کاملا دقیقی نیست، اما معمولا در فیلم‌ها و کتاب‌ها استفاده می‌شود، پس در من نهادینه شده؛ دختر قبلا مرده بود، بنابراین هیچ گربه یا پنجه‌ای وجود نداشت تا من را بکشد. تا زمانی که آن منِ دیگر خودکشی نکرده باشد، به زندگی ادامه می‌دهم. با این حال، کسی که به زندگی ادامه می‌دهد، کسی خواهد بود که تا زمانی که دختر هنوز در قید حیات بود، هرگز او را نمی‌شناخت. این مجازات من برای یک مرگ تصادفی و کمک به هفده مورد قتل عمدی بود. «فقط یه سوال دارم...» «بله؟» در حالی که سرش را کمی کج کرده بود پاسخ داد. «اگه ملاقات ما به این روش نبود، فکر می‌کنی چه اتفاقی می‌فتاد؟» «...کی می‌دونه. در نظر گرفتنش بی‌معنیه.» هر چند نتوانستم جلوی تصوراتم را بگیرم. اگر او را زیر نمی‌گرفتم چه می‌شد؟ به آن شب برگشتم. بعد از خرید آبجو در سوپرمارکت، نوشیدن آن و شروع به رانندگی، یک لغزش چرخ باعث می‌شود در چاله بیفتم و نمی‌توانم ماشین را بیرون بیاورم. من هم تلفن همراهم را نداشتم، پس فقط باید زیر باران منتظر می‌شدم تا یک راننده از روی خیرخواهی کمکی کند. سپس دختری ظاهر می‌شد. چرا یک دبیرستانی در این ساعت در حال قدم زدن بود، توی محیط بیرون، بدون چتر، خودش تنها؟ اگر چه عجیب بود، از او می پرسیدم: «هی، می‌تونم تلفن همراهت قرض بگیرم؟ همونطور که می‌بینی ماشینم گیر کرده.» سرش را تکان می داد: «من تلفن همراه ندارم.» «اوه، چه بد... بگو ببینم، سردت نیست؟» «هست.» «می‌خوای تو ماشین من گرم بشی؟» «نه. این خیلی مشکوکه.» «مشخصا فکر می‌کنم که خودتم خیلی مشکوکی، و توی تاریکی شب بدون چتر توی یه جاده خلوت راه میری. نگران نباش، کار عجیبی نمی‌کنم. افراد مشکوک مثل ما باید با هم کنار بیان، درسته؟» دختر مردد می‌شود، سپس بی‌کلام روی صندلی مسافر می‌نشیند و هر دو می‌خوابیدیم. صبح با نور خورشید از خواب بیدار می‌شدیم. یک کامیون در حال بوق زدن است. ماشین را از گودال بیرون می‌کشید. از راننده کامیون تشکر می‌کنیم. «حالا، باید تو رو برسونم خونه. یا مدرسه بهتره؟» «الان نمی‌تونم بهش برسم. به خاطر تو.» «می‌بینم. فکر می‌کنم کار بدی انجام دادم.» «از اونجایی که الان مدرسه رو بیخیال شدم، لطفا همین‌طوری این دور و اطراف رانندگی کن.» «می‌گی دور دور کنیم؟» «لطفا فقط ول بچرخ.» بعد از لذت از سواری تمام روز در جاده‌های محلی، از دختر جدا شدم. چه روز عجیبی بود، می‌خندیدم. چند روز بعد، دوباره همدیگر را می‌دیدیم. ماشین را متوقف می‌کردم و او به جای رفتن به مدرسه بدون حرف سوار می‌شد. «خب، امروز چطور باید وقت تلفی کنیم؟» «لطفا فقط سَرسَری رانندگی کن. آقای آدم ربا.» «آدم ربا؟» «پس غریبه.» «نه، فکر می‌کنم آدم ربا بهتر بود.» «گفتم که.» پس از آن تقریبا هر هفته برای ملاقات می‌آمدیم. بعد از یافتن یک راه سرگرمی فوق‌العاده، به یکدیگر کمک می‌کنیم تا از بیماری‌های خود ترمیم پیدا کنیم. سال‌ها می‌گذشت و دختر دبیرستان را تا فارغ‌التحصیلی پیش می‌برد، و من دوباره وارد جامعه و به کارهای نیمه وقت مشغول می‌شدم. حتی در آن زمان، ما هر شب جمعه رانندگی می‌کردیم. «دیر اومدی، آقای آدم ربا.» «بابتش متاسفم. بزن بریم.» چه رابطه پوچ و ایده آلی. اما حتی اگر به این شکل ملاقات کرده بودیم، در حالی که احتمالا می‌توانستم به او نزدیک شوم، مطمئنا عاشق نمی‌شدیم. با همراهی با انتقام گرفتن‌های او، احساس کردم عمیقا درکش می‌کنم. با این حال، این می‌توانست یک برداشت مغرضانه باشد. *** آن شب از فشاری که به شکمم وارد شده بود از خواب بیدار شدم. یک نفر روی من سوار شده بود. حواس پنج‌گانه خواب‌آلود و بی‌حالم، یکی‌یکی برگشتند. اول شنیدن بود. صدای باریدن باران روی پشت بام را شنیدم. بعدی لامسه بود. با کمر و پشت سرم سختی‌ای را احساس کردم. از روی مبل لیز خوردم و روی زمین پهن شدم. بعد چیزی تیز به گردنم کوبید. حتی لازم نبود فکر کنم تا متوجه شوم که این قیچی خیاطی دختر است. وقتی گفت فردا، ظاهرا منظورش همان لحظه تغییر تاریخ بوده است. چشمانم به تاریکی عادت کردند. دختر لباس شبش را...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب درد، درد، دور شو را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی