فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل هفتم: یک تصمیم خردمندانه * صدای رعد و برق بیدارم کرد. وقتی بلند شدم تا ساعت را نگاه کنم، همه جای بدنم درد می‌کرد. وحشتناک می‌لرزیدم و سردرد داشتم. احساس بی‌حالی‌ای بدنم را پوشانده بود، انگار که بابت حرکت دادن انگشتانم نیاز به اعزام گروه ضربت داشتم. چندان نمی‌توانستم به خاطر بیاورم، اما احساس می‌کردم که دوباره رویای آن شهربازی را دیده‌ام. شاید من تنها کسی بودم که بعد از شوکِ شدید، غرق در دلتنگی کودکانه شدم. در خواب، باز هم کسی دستم را گرفته بود. و به هر دلیلی، در حالی که قدم می‌زدیم، خیلی از مردمی که از کنارشان عبور می‌کردیم به ما نگاه می‌انداختند. چیزی روی صورتمان بود؟ یا حضور ما برای این مکان مناسب نبود؟ در هر صورت، من فقط سرم را تکان دادم تا بگویم «بی‌خیال. فکر می‌کنی اهمیتی میدم؟» و متظاهرانه دست طرف مقابل را کشیدم. آن جا بود که رویا متوقف شد. صدای بلندگوی پارک در مغزم باقی ماند. ناگهان فکری به ذهنم رسید. شاید این دومین یا حتی سومین باری نبود که این خواب را می‌دیدم. دژاوو خیلی قوی‌ای داشت. باید بارها و بارها در رویاهایم این مکان را دیده باشم ولی به سادگی فراموشش کرده‌ام. آیا من این قدر تمایل به شهربازی داشتم؟ یا شاید صرفا نمایانگر ناکامی جوانی است که اتفاقی به عنوان یک پارک تفریحی ظاهر شد؟ ساعت نشان می‌داد که حدود دو است. ابرهای غلیظی آسمان را پوشانده بودند و آن قدر کم نور بود که فکر می‌کردید شب است، اما در واقع ساعت دو بعد از ظهر بود، نه بامداد. «به نظر می‌رسه که مدت طولانی‌ای خوابیدیم.» دختر در حالی که آرنج‌هایش را روی میز و چانه‌اش را روی دست‌هایش قرار داده بود به من نگاه کرد، در جواب سرش را تکان داد. مهربانی دیشبش تمام شده بود و به همان دختر با اخلاق تیزش برگشته بود. بعد از شستن دست و صورتم به اتاق نشیمن برگشتم و پرسیدم امروز از کی انتقام می‌گیری؟ اما بعد، دختر سریع بلند شد و دستش را روی پیشانی من گذاشت. «تب داری؟» «آره، یه کم. شاید من هم سرما خوردم.» سرش را تکان داد. «کتک خوردنم می‌تونه باعث تب بشه. برای من اتفاق افتاده.» در حالی که پیشانی‌ام را لمس کردم گفتم: «هاه! خب، نگران نباش، این طور نیست که نتونم حرکت کنم. حالا، امروز باید کجا بریم؟» «به رختخواب.» دختر مرا به عقب هل داد. با پاهای ب‌ بُنیه، به راحتی افتاده و روی تخت ولو شدم. «لطفا تا زمانی که تبت بند بیاد استراحت کن. این جوری فایده‌ای نداره.» «من هنوزم می‌تونم رانندگی کنم، حداقل...» «دقیقا چی رو برونی؟» بالاخره یادم آمد که دیروز ماشین را گم کرده بودیم. «با این دما، توی بارون، با شرایطت در حال راه رفتن پس می‌فتی. و هم چنین نمی‌تونی از وسایل حمل و نقل عمومی به درستی استفاده کنی. برای امروز، بهتره این جا بمونیم.» «تو با این مشکلی نداری؟» «نمی‌تونم بگم که ندارم. اما فکر نمی‌کنم انتخاب بهتری وجود داشته باشه.» حق با او بود. بهترین برنامه در حال حاضر استراحت بود. به پهلو دراز کشیدم و اجازه دادم تمام انرژی‌ام تخلیه شود، و دختر ملحفه‌های مرتب تا شده را روی پایم کشید. تصادفی به او گفتم: «متاسفم که تو رو درگیر خودم کردم. اما ممنونم، آکازوکی.» به من پشت و شروع کرد: «آزادی که عذرخواهی کنی. اما وقتی از نفر چهارم انتقام گرفتم، بعدی نوبت خودته. اینو فراموش نکن.» «آره، می‌دونم.» «و لطفا منو این طور صدا نکن. از نام خانوادگیم متنفرم.» «گرفتم.» فکر می‌کردم آوای خوبی دارد، اما او را ناراضی کرد؟ «خب. من برم برای خودمون صبحونه بخرم. چیز دیگه‌ای نیاز داری؟» «بانداژ بزرگ و مسکن تب. اما فکر می‌کنم قبل از بیرون رفتن باید یکم صبر کنی تا بارون کم بشه.» «دلیلی نداره که منتظر باشم چیزی قطع بشه و بابت بارون یا هر چیزی بی‌خودی منتظر بمونم.» با این حرف مرا ترک کرد و از اتاق خارج شد. یک دقیقه نگذشته بود که صدای باز شدن در را شنیدم. فکر کردم حتما چیزی را فراموش کرده است، اما این دختر نبود که وارد شد، بلکه همسایه دانشجوی هنر بود. به صورتم نگاه کرد و گفت: «وواه، به اندازه کافی وحشتناک به نظر می‌رسی.» لباس‌های بافتنی گرمی به تن کرده بود که با پاهای لاغرش که از شلواری کوتاه بیرون آمده بود و آنها را لاغرتر از همیشه نشان می‌داد متمایز می‌کرد. توصیه‌وار گفتم: «حداقل زنگ در بزن.» با اشاره‌ای ناشی از ناراحتی به من گفت: «اون دختره ازم درخواستی کرد. ما توی سالن همدیگه رو دیدیم و احوالپرسی کردیم، بعدش اون اشک ریخت و التماس کرد که «اون تب و خیلی هم درد داره!»» «این دروغه.» «آره، خب هست. اما قسمتی که ازم درخواست کرد درسته. به اتاقم اومد و پرسید: «می‌تونی تا زمانی که من برای خرید بیرونم ازش مراقبت کنی؟»» کمی فکر کردم. «اینم دروغه، درسته؟» «نه، این یکی درسته. منظورم اینه که اینطور نیست که من کسی باشم که مکالمه رو شروع کنم، درسته؟» دانشجوی هنر خم شد تا از نزدیک به صورتم خیره شود. سپس، در حالی که نگاهش به سمت دست راست من که از ملحفه بیرون آمده بود، حرکت کرد و صدای «اوپـس» بیرون داد. «عجب آسیب دیدگی‌ایه. اون دختره هم موردای بدی داشت، اما این از همه بدتر به نظر می‌رسه. نگو که همه جا از اونا داری؟» «دستم بدترینشونه. بقیه چیز مهمی نیستن.» «عجب. با این وجود، این واقعا بده. چند لحظه صبر کن، از اتاقم کمک‌های اولیه بیارم.» با عجله اتاق را ترک کرد، سپس سریع به داخل برگشت، باند آغشته به خون را با قیچی جدا و انگشتم را بررسی کرد. «اینو شُستی؟» «آره. با آب جاری خیلی با احتیاط.» «و من فقط پیش خودت می‌پرسم، می‌خوای بری بیمارستان؟» «نـچ.» «گرفتم.» او با خبرگی کافی شروع به درمان زخم من کرد. در حالی که به زخم چسب خورده‌ام نگاه می‌کردم گفتم: «توی این کار خوبی.» «برادر کوچیکم همیشه توی بچگی زخمی می‌شد. داشتم توی اتاقم مطالعه میکردم که میومد و با غرور زخمش رو بهم نشون می‌داد که «خواهر، زخمی شدم.» بنابراین من ازش مراقبت می‌کردم. البته هیچ وقت زخمی به این بدی نداشته. بهش نگو، احتمالا حسادت می‌کنه.» بعد از بررسی وضعیت جراحات دیگرم، سرش را تکان داد و گفت: «خب. چه اتفاقی برای شما دوتا افتاد؟» «ما خیلی صمیمانه از پله‌ها افتادیم پایین.» دانشجوی هنر با شک چشمانش را ریز کرد: «همـم؟ و بعد از این که به همه جاتون ضربه خورد، یه طوری دوتا زخم روی صورتتون ایجاد کردید که انگار با چیزی تیز بریده شده؟» «دقیقا.» دانشجوی هنر بی‌کلام به انگشتم زد. با دیدن من که از دردِ ناگهانی می‌لولیدم، با رضایت لبخند زد. «پس، قصد داری به زودی دوباره از پله‌ها بیفتی؟» «نمی‌شه گفت نمی‌فتیم.» «آیا شما دو نفر با اون دو زنی که توی چند روز گذشته زخمی شدن ارتباطی دارید؟» نگاهی به قیچی دختر روی میز انداختم؛ اوج بی‌دقتی از طرف من. اما به نظر می‌رسید که دانشجوی هنر متوجه حرکت غیرطبیعی چشمانم نشده بود. در ذهنم او را به خاطر بینش خوبش ستودم. «زمونه خطرناکیه، ها؟ خب، ما مراقب خواهیم بود.» «تو واقعا به اینا ربطی نداری؟» «نه، متاسفانه.» او غرغر کرد: «هـاه. این حوصله سر بره. اگه تو قاتلی بودی که دو نفر رو کشته بود، فکر می‌کردم چون حالا که تو خطش افتادی ممکنه من رو هم بکشی.» پرسیدم: «منظورت از این چیه؟» «خب، اساسا، اگه بفهمم تو قاتل هستی، تهدیدت می‌کنم. برام مهم نیست دلیلت چیه، نمی‌تونم دوستی رو که شرارت می‌کنه نادیده بگیرم و به پلیس می‌گم. من می‌گم میرم ایستگاه پلیس. تو سعی می‌کنی به هر قیمتی جلوی منو بگیری، اما عزمم راسخ می‌مونه، پس تصمیم می‌گیری که باید منو هم بکشی، و مثل اون زن‌های دیگه‌ای که کشتی، منو با چاقو می‌کشی. و حتی بعدشم از کارت پشیمون نیستی.» توهین‌آمیز صحبت کردم. «ازت نخواستم برام شرح بدی چطور اتفاق می‌فته. چرا می‌خوای کشته بشی؟» او شانه بالا انداخت: «به همون اندازه سخته که ازم بپرسی چرا می‌خوای زندگی کنی؟ من تو رو به عنوان کسی که بین این دوتا، نمی‌خواد زندگی کنه قرار داده بودم. اما اشتباه می‌کنم؟ یعنی این تغییر چشم‌هات توی چند روز گذشته به این دلیله که اون دختر چیزی برای زندگی بهت داده؟» ساکت ماندم، سپس صدایی از در شنیدم. دختر برگشته بود. وقتی با کیسه‌های خرید وارد اتاق نشیمن شد، فضای متشنج اتاق را مشاهده کرد و متوقف شد. دانشجوی هنر بین من و دختر به این سو و آن سو نگاه کرد، سپس از جایش بلند شد و دست دختر را گرفت. «هی، من می‌تونم اون موها رو برات مرتب کنم.» در حالی که انگشتانش را در میان آنها می‌کشید این حرف را به دختر زد. سپس با زمزمه رو به من گفت: «نگران نباش، قایمکی گازش نمی‌گیرم.» به دانشجو توصیه کردم: «من به مهارت آرایشگریت اعتماد دارم، اما اول باید با اون مشورت کنی.» دختر با بی‌حوصلگی پرسید: «موهای منو کوتاه کنی؟» «آره. بسپرش به خودم.» «...فهمیدم. ممنونم ازت. پس روت حساب می‌کنم.» نسبت به این تصمیم ناخوشایند تر از آن بودم که اجازه‌اش را بدهم، اما تصمیم گرفتم آن را به دختر بسپارم. فکر می‌کردم او به موهایش اهمیتی نمی‌دهد، بنابراین کمی جای تعجب بود. کمی ناراحت بودم که دانشجوی هنر با دختر چه می‌کند و چه می‌گوید، اما از طرف دیگر حاضر بودم به مهارت او اعتماد کنم و مشتاقانه منتظر دیدن مدل موی جدید بودم. به هر حال، پیش از هر چه، دیدن چیزی زیباتر همیشه خوب است. آن دو در اتاق دانشجوی هنر ناپدید شدند. خرید را از کیسه به یخچال منتقل کردم، هرج و مرج و آفرینش در حیات خلوت[1] را در دستگاه پخش تنظیم و با صدای کم پخش کردم، سپس دوباره روی تخت افتادم. صدای رعد و برق را نمی‌شنیدم، اما به نظر می‌رسید که باران شدیدتر می‌شود. قطرات باران به پنجره هجوم بردند. بعد از مدتی برای اولین بار تنها بودم. در کودکی که بیمار می‌شدم، اغلبِ بعد از ظهرهای وسط هفته را با خیرگی به سقف یا بیرون از پنجره می‌گذراندم. بعد از ظهرهای بارانی‌ای که روزش را از مدرسه تعطیل بودم و تمام روز را به تنهایی می‌خوابیدم، به من احساس بریدگی از دنیا می‌داد. گاهی اوقات نگران می‌شدم که دنیای بیرون از خانه به پایان رسیده است، و نمی‌توانستم سکوت را تحمل کنم، تلویزیون، رادیو، ساعت‌های زنگذار و همه دستگاه‌های این ور و آن ور خانه را روشن می‌کردم. این روزها، می‌دانستم که دنیا این قدر سخاوتمندانه به پایان نمی‌رسید، بنابراین به این سو و آن سو نرفتم تا صدای دستگاه‌ها را بلند کنم. در عوض نامه نوشتم. *** عملا فراموش کرده بودم، اما اتفاقات چند روز گذشته به دلیل مکاتبات من با کیریکو شروع شده بود. به این دلیل که من رابطه‌ام را با او قطع کرده بودم و سپس مدت‌ها بعد، به دنبال دیداری مجدد بودم، که در نهایت منجر به کمک کردن به دختری شد تا مرتکب قتل شود و بعد مجروح، دراز به دراز در رختخواب بیفتد. شاید این روش مناسبی برای توصیفش نباشد، اما... حقیقت این بود، حتی بعد از این که ارتباطم با کیریکو قطع شد، به نامه نوشتن ادامه دادم. و اگر از من بپرسید که آنها برای چه کسی بودند، در واقع برای کیریکو بودند. با این حال، من فقط دو بار در سال می‌نوشتم و واضح است که هرگز آنها را در صندوق پستی قرار ندادم. وقتی چیزهای خوشحال کننده یا وقتی چیزی غم‌انگیز برای گزارش داشتم، یا زمانی که احساس تنهایی غیرقابل تحملی می‌کردم، یا وقتی همه چیز بیهوده به نظر می‌رسید. برای تثبیت ذهنم، نامه‌هایی را بدون قصد ارسال، حتی با زدن مهر نوشتم، سپس آنها را در کشو گذاشتم. چقدر عجیب است، اما هیچ وسیله دیگری برای دلداری دادن خودم نمی‌شناختم. بنابراین فکر کردم که این کار را برای اولین بار پس از مدتی انجام دهم. لوازم‌التحریر را روی میز گذاشتم و خودکار را برداشتم. به این فکر نکرده بودم که چه بنویسم، اما وقتی شروع به نوشتن در مورد چند روز گذشته کردم، متوجه شدم که نمی‌توانم متوقفش کنم. در مورد رانندگی در حال مستی و زیر گرفتن کسی نوشتم. دختری که باید می‌مرد بدون صدمه و جراحت مقابل من ایستاده بود. توانایی به تعویق انداختن او. کمک به انتقام‌اش. او بدون تردید قربانی‌اش را با قیچی خیاطی تا سر حد مرگ می‌زند. پس از قتل، پاهایش سست می‌شوند، یا خوابش نمی‌برد. ما ماندیم تا از بولینگ و یک وعده غذایی پس از کشتن دومین قربانی لذت ببریم. ضدحمله شدیدِ دردناکی که توسط قربانی سوم انجام شد. و من نوشتم که چگونه، علی رغم این که خونین و کتک خورده بودیم، به لطف رژه هالووین بدون این که کسی مانع ما شود به خانه برگشتیم. [ و فکر میکنم اگه هوس دیدن تو رو نکرده بودم، هیچ یک از این ها برای من اتفاق نمی‌افتاد. ] بعد از این که وقتم را با نامه نوشتن گذراندم، به ایوان رفتم تا سیگار بکشم. بعد به رختخواب برگشتم و چرت زدم. با وجود این که بیرون طوفانی بود، بعد از ظهر آرامی بود. تقریبا حس و حالی متعالی داشت. اگر دختر تصادف را به تعویق نمی‌انداخت، الان چه کار می‌کردم؟ سعی کردم زودتر از موعد عمیقا بهش فکر نکنم، اما نمی‌توانستم در حالی که توی خانه‌ام نشسته بود به این سوال بسیار غیرواقعی نیندیشم. اگر بلافاصله بعد از تصادف خودم را تسلیم می‌کردم، در حال حاضر بیش از چهار روز از دستگیری‌ام می‌گذشت. کارآگاه و دادستان تا الان تحقیقات خود را انجام داده بودند و من برای بازجویی در دادگاه آماده می‌شدم، یا قبلا این کار را انجام داده بودم و به سقف یک سلول زندان خیره می‌شدم. با این حال، این پیش‌بینی خوش‌بینانه بود. این امکان وجود داشت که در دنیای پس از تعویق، مدت‌ها بود که خودکشی کرده بودم. وقتی دختر را زیر گرفتم واقعا زندگی را رها کرده بودم، شاید درخت محکمی در آن نزدیکی پیدا می‌کردم و خودم را از آن آویزان کردم. صحنه‌ای بود که به راحتی قابل تصور بود. با قرار دادن گردنم در طناب، چند ثانیه به گذشته فکر می‌کردم و اجازه می‌دادم این پوچی مرا از لبه پرت کند. شاخه درخت از وزنم می‌ترکید. خیلی از مردم فکر می‌کنند که خودکشی شجاعت می‌خواهد. اما من احساس می‌کنم فقط کسانی که عمیقا به خودکشی فکر نکرده‌اند این کار را می‌کنند. این یک قضاوت نادرست است که بگویم اگر شجاعت کشتن خود را دارید، می‌توانید از آن استفاده‌های دیگری کنید. خودکشی به شجاعت نیاز ندارد، فقط به اندکی ناامیدی و سردرگمی نیاز دارد. تنها یک یا دو ثانیه بودن در فقدان می‌تواند منجر به خودکشی شود. اساسا، افرادی که شهامت مردن دارند، خودکشی نمی‌کنند. افرادی که شجاعت زندگی ندارند، خودکشی می‌کنند. یک سلول زندان، یا آویزان شدن از درخت (یا شاید در یک کوره مرده سوزی)؛ یک فکر افسرده، مهم نیست چه باشد. طوری که من در حال حاضر می‌توانم در یک تخت راحت دراز بکشم و به موسیقی مورد علاقه خود گوش کنم واقعا یک معجزه بود. سی دی دور دوم را آغاز کرده بود. من با جنی رن
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب درد، درد، دور شو را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی