درد، درد، دور شو
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
* فـصل ششم: درد، درد، دور شو *
ابرهای سیروسی که آسمان را میپوشاندند همانند بالهای فاختهای غول پیکر بودند.
با عبور از یک پل قوسی بر روی رودخانه عظیمی که با باران دیشب تیره و گل آلود شده بود، از مسیر کوچکی در امتداد شالیزاری که با آرامش به رنگ زرد طلایی چشمک میزد، پایین رفتیم.
تنها چند دقیقه پس از ادغام در جاده اصلی، یک شهر کوچک به چشم آمد. فروشگاههای زنجیرهای آشنایی که در شهرهای دیگر هم بودند به تبعیت از الگوی همیشگی این مارکتها چیده شده بودند، گویی که جدول بندی شده بودند.
ماشین را در پارکینگ یک شیرینی پزی کوچک متوقف کردیم و پیاده شدیم تا خستگی درست حسابیای در کنیم. باد پاییزی وارد شد و با بوی تندی بینیام را قلقلک داد.
وقتی از صندلی مسافر خارج شد، موهای سیاه دختر به پرواز درآمد و یک زخم قدیمی گوشه پایین چشم چپش به طول حدودا پنج سانتی متر نمایان شد.
زخم عمیق و مستقیمی بود که انگار با تیغ بریده شده بود. به شکل سرسری آن را با دستش پوشاند تا من نبینمش.
او هیچ توضیحی ارائه نکرد، اما شک نداشتم که این موضوع توسط مردی که سومین قربانیاش خواهد بود، انجام شده است.
زخمی روی کف دستش، سوختگی رو بازو و پشتش، برشی روی ران، بریدگی روی صورتش. با خودم گفتم این همــه زخم دارد.
تقریبا به این فکر میکردم که آیا این چیزی در مورد او بود که باعث میشد دیگران تا این حد در موردش خشن باشند. حتی با وجود خشونت خانگی و قلدری، تعداد زیادی از جراحاتش بیش از حد عجیب به نظر میرسیدند.
مثل شکل خاصی از سنگ که باعث میشود که بخواهید آن را لگد کنید، مانند شکل خاصی از قندیل یخ که باعث میشود بخواهید آن را از پایه جدا کنید، مانند انواع خاصی از گلبرگها که باعث میشود بخواهید آنها را ریش ریش کنید... چنین چیزهایی در دنیا وجود دارد، صرف نظر از این که چقدر ظالمانه هستند، فقط میخواهید خرابشان کنید.
فکر کردم شاید در مورد این دختر هم همین طور بود. حتی میتواند انگیزه ناگهانی من برای حمله به او در شب گذشته را توضیح دهد.
اما سرم را تکان دادم. این فقط استدلال خودخواهانه یک متجاوز است. تصوری که بیشترین تقصیر را به گردن او میانداخت. این نمیتوانست درست باشد.
مهم نیست که چه خصوصیاتی در مورد او وجود داشت، دلیلی برای آزارش نمیشد.
یک کروسان پنیری تازه، یک پای سیب، یک ساندویچ گوجه فرنگی و قهوه برای هر دویمان خریدیم، سپس در سکوتِ تراس غذا خوردیم.
به دلیل خرده نانهایی که میریختیم، چند پرنده دور پاهایمان حلقه زدند. آن طرف جاده، بچهها در زمین فوتبال بازی میکردند. یک درخت بزرگ در میانه محدوده، سایهای بلند بر روی چمن نه چندان سبز انداخت.
مردی حدودا چهل ساله با کلاه خاکستری از مغازه بیرون آمد و به ما لبخند زد. موهای کوتاه، صورت مخروطی و سبیلهای مرتبی داشت. نشان روی سینهاش نوشته بود «رئیس شیرینی پزی.»
«میخواید دوباره قهوهتون رو پر کنید؟»
تایید کردیم و رئیس لیوانهای ما را یک دور دیگر با قهوه پر کرد.
با مهربانی پرسید: «از کجا اومدید؟» اسم شهر را به او گفتم.
«چرا، تا این جا راه زیادیه، این طور نیست؟... پس شرط میبندم باید اینجا اومده باشید تا رژه لباس رو ببنید؟ اوه، یا توش شرکت کنید؟»
بعد از او تکرار کردم: «رژه لباس؟ این جا همچین چیزی هست؟»
«آه، پس تو نمیدونی؟ خوش به حالت. واقعا دیدنیه. درواقع چیزیه که باید ببینی! صدها نفر لباس شخصیتهای مختلف رو پوشیده و توی منطقه خرید راهپیمایی میکنن.»
«اوه، پس این یه رژه ی هالووینه؟» با دیدن آتلانتیک عظیم (کدو تنبل غول پیکر) در گوشه میدان متوجه شدم.
«درسته. این رویداد تازه سه یا چهار سال پیش شروع شد، اما هر سال محبوبتر میشه. تعجب میکنم که خیلی از مردم کاسپلی[1] رو دوست دارن، خودم هم همینطور. شاید همه تمایل داشته باشن که به چیز دیگهای تبدیل بشن که رو نمیکنن. بعد از مدتها، از این که همیشه خودتون باشید خسته میشد. کی میدونه، شاید همه چون تمایلات مخربی دارن در واقع همونهایی باشن که لباسهای عجیب و غریبشون رو میپوشن... راستش رو بخوای، من دوست دارم زمانی خودم شرکت کنم، اما نمیتونم این کار انجام بدم.»
بعد از آن اظهار نظرهای نیمه فلسفی، رئیس شیرینیپزی دوباره به صورت ما نگاه کرد و با علاقه زیاد از دختر پرسید: «شما دو نفر چه نسبتی دارید؟»
دختر نگاهی به من انداخت و التماس کرد که جوابش را بدهم.
«رابطه ما؟ یه حدسی بزن.»
با نوازش کردن سبیلهایش در فکر فرو رفت. «یه دختر جوون و سرپرستش؟»
برآیند جالبی بود، برایش کف زدم. بسیار دقیقتر از خواهر و برادر یا عشاقی که انتظارش را داشتم.
با پرداخت پول قهوه، نانوایی را پشت سر گذاشتیم.
با پیروی از دستورات دختر؛ «اینجا بپیچ»، «مستقیم برو»، «...اینجا بپیچ به چپ» در حالی که خورشید در حال غروب بود به آپارتمان سومین قربانی رسیدیم.
غروب آفتاب ساعت پنج بعد از ظهر شهر را مانند فیلمی که طی سالیان محو شده بود رنگ آمیزی کرد.
هیچ فضای بازی در اطراف آپارتمان وجود نداشت، و نمیتوانستیم ماشین را در نزدیکی پارک کنیم، بنابراین با اکراه در محوطه پارکِ ورزشی پارک کردیم.
صدای تمرین ناخوشایند آلتو ساکس از آن سوی رودخانه میآمد. احتمالا یکی از اعضای گروه موسیقی در یک مدرسه راهنمایی یا دبیرستانی محلی است.
دختر در نهایت در مورد جراحت صحبت کرد: «این زخم روی صورتمو توی زمستون سال دوم راهنمایی گرفتم. در خلال کلاسهای اسکی بود که سالی یک بار برگزار میشد. یکی از دانش آموزای خلافکار مدرسه راهنمایی که مطمئنا تظاهر کرده، تعادلش رو از دست داد و عمدا به پای من ضربه زد و منو سرنگون کرد. علاوه بر این، بعد با قسمتی از اسکیت به صورتم لگد زد. شرط میبندم که این رو تنها بهعنوان یکی از آزارهای جزئیِ معمولش در نظر گرفت. اما اسکیتها به راحتی میتونن حتی یه انگشت توی دستکش رو هم بِبُرن. بنابراین پیست با خون من قرمز شد.»
در این جا توقف کرد. منتظر ماندم تا ادامه دهد.
«اولش، پسر اصرار داشت که من زمین خوردم و متحمل آسیب شدن همهش به عهدهی خودمه. اما هر کسی میتونه بگه که این آسیبی نیست که شما از سقوط روی یخ بهتون وارد بشه. توی همون روز، اون اعتراف کرد که مقصر بوده، هر چند داستان با این که تصادف بوده ختم شد. با وجود این که اون آشکارا عمدا به صورت من لگد زده بود و خیلی از دانشآموزها دیدنش که این کار رو انجام میده. پدر و مادر پسر اومدن تا عذرخواهی کنن و به عنوان دلجویی به من مبلغی پرداختن، اما پسری که این زخم مادامالعمر رو ایجاد کرد، از اهمیت دادن طفره رفت.»
بیحساب و کتاب نظر دادم: «کاش اسکیت میاوردم. خوب میشد که اونو در معرض دو یا سه تا تصادف قرار بدیم.»
«در واقع... خب، قیچی هم خیلی خوب عمل میکنه.» احساس کردم پوزخندش را دیدم. «من باور دارم که اون قویتر از دیگرانه، بنابراین از همون اولش ازت میخوام همراهیم کنی.»
«گرفتم.»
با تایید این که او قیچی خیاطیاش را در آستین بلوزش پنهان کرده بود، ماشین را ترک کردیم.
با بالا رفتن از پلههای فلزی آپارتمان که بعد از حدود سی سال به خاطر زنگ زدگی به قهوهای مایل به قرمز درآمده بود، رو به روی اتاق مردی ایستادیم که بعد از فارغ التحصیلی از راهنمایی، نتوانست شغل ثابتی پیدا کند.
دختر دکمه آیفون را با انگشتش فشار داد.
در عرض پنج ثانیه صدای پا شنیدیم، دستگیره چرخید و در به آرامی باز شد.
با مردی که بیرون آمد تماس چشمی برقرار کردم.
چشمهای توخالی. صورتی به شدت قرمز. موهای بیش از حد رشد کرده. گونههای تو رفته. سبیلهای ژولیده. بدن استخوانی.
فکر کردم او مرا به یاد کسی میاندازد، سپس لحظاتی بعد متوجه شدم که به خودم فکر میکنم. و این فقط ظاهرش نبود، بلکه کمبود انرژی در کل وجودش هم بود.
او به دختر گفت: «هی، آکازوکی.»
صدای زمختی بود. و برای اولین بار فهمیدم که نام خانوادگی دختر آکازوکی است.
به نظر نمیرسید از بازدید کننده ناگهانی خودش شگفت زده باشد. به صورت دختر نگاه کرد، از جای زخم رو برگرداند و غمگین به نظر رسید. شروع کرد: «خب اگه اینجا هستی، آکازوکی. پس حدس میزنم من فرد بعدی هستم که میکشی؟»
من و دختر به هم نگاه کردیم.
ادامه داد: «نگران نباش، من مقاوت نمیکنم. اما اول باید در مورد چیزهایی باهات صحبت کنم. بیا بالا. زیاد نگهت نمیدارم.»
بدون این که منتظر جوابی بماند، پشتش را به ما کرد و به اتاقش برگشت و ما را با سوالات زیادی پشت سر گذاشت.
در حالی که دنبال دستور بودم پرسیدم: «الان چی؟»
دختر نگران این وضعیت بیسابقه بود و عصبی قیچی را در آستین خود چنگ زد.
در نهایت، کنجکاوی پیروز شد.
دختر مکثی کرد. «هنوز نباید روش دستی دراز کنیم. میشنویم که چی میگه. بعد از اون برای کشتنش دیر نمیشه.»
اما نیم ساعت بعد، دختر متوجه شد که قضاوت او چقدر سادهلوحانه بوده است. شنیدید او چه گفت؟ برای کشتنش دیر نمیشود؟
او درک کمی از خطر قریبالوقوع داشت. باید هر چه زودتر او را میکشتیم.
این دختر با احتساب پدرش، تا کنون در سه اقدام انتقام جویانه موفق شده بود. گمان میکنم که این سابقه باعث غرور و متعاقبا بیدقتیاش شد.
این طوری فکر میکردیم که انتقام گرفتن سادهاست، و اگر دلمان بخواهد، میتوانیم به همین شکل باعث مرگ هر کسی شویم.
***
با گذر از آشپزخانه که راه آبی بد بود داشت، درِ اتاق نشیمن را باز کردیم. آفتاب از غرب چشممان را آزار میداد.
در امتداد دیوارِ اتاقِ تقریبا صد فوت مربعی، یک پیانوی الکترونیکی قرار داشت و مرد به پشت روی چهارپایهاش رو به روی آن نشست.
کنار پیانو یک میز ساده با یک رادیو ترانزیستوری قدیمی و یک کامپیوتر بزرگ قرار داشت. در طرف مقابل یک آمپلی فایر پیگنوز[2] و یک تله کستر[3] سبز نعنایی که رویش آرمی حک شده بود.
پس به نظر میرسید که او موسیقی را دوست دارد، اگرچه من شک داشتم که روی آن کار کرده باشد. البته برای زدن این حرف هیچ مردکی هم نداشتم، اما افرادی که خود را وقف موسیقی میکردند، به نظر میرسید که جو خاصی در مورد آنها وجود داشت. این مرد فاقد آن بود.
او به ما گفت: «هر جا خواستید بشینید.» من یکی از صندلیهای میز را انتخاب کردم و دختر روی چهارپایه نشست.
مرد مثل این که جز جای ما مکانی برای نشستن نبود، جلوی ما ایستاد. حالتی گرفت که انگار قرار است کاری انجام دهد، سپس چند قدمی عقب رفت و به آرامی روی پاهایش روی زمین نشست.
در حالی که دستانش را روی زمین گذاشت سر خم کرد و گفت: «متاسفم.»
«به یه معنا، من خلاص شدم. هی، آکازوکی، میدونم که ممکنه حرفمو باور نکنی، اما... از روزی که تو رو زخمی کردم، میترسیدم که روزی انتقام بگیری. هرگز اون چهره پر از نفرت و خون آلودی که از پیست بازی به من نگاه کردی، فراموش نکردم. با خودم گفتم آره، این دختره قطعا روزی برمیگرده تا منو بگیره.»
برای لحظهای کوتاه به چهره دختر نگاه کرد و پیشانی خود را روی زمین آورد.
«و حالا تو اینجایی، آکازوکی. تحذیرِ بدِ من به حقیقت پیوست. احتمالا الان منو میکشی. اما از فردا دیگه نباید بترسم. پس این خیلی هم بد نیست.»
دختر با سردی به پشت سر او نگاه کرد. «این تمام چیزیه که میخواستی بگی؟»
«آره، همین بود.» مرد که هنوز در حالت عذرخواهی خود بود، پاسخ داد.
«پس برات مهم نیست که الان تو رو بکشم؟»
«...خب، صبر کن، وایسا.» به بالا نگاه کرد و به عقب برگشت. از واکنش اولیهاش، او را مرد شجاعی میدانستم، اما نمیدانست چه زمانی باید تسلیم شود. «صادقانه بگم، من هنوز واقعا آماده نیستم. و مطمئنم که میخوای بدونی چطور اومدنتو پیش بینی کردم، آکازوکی.»
دختر بلافاصله گفت: «چون اسم من به عنوان مظنون توی اخبار منتشر شد؟»
«جوابت منفیه. تنها چیزی که در مورد کسی گزارش شده اینه که خواهرت و آیهاچی[4] چاقو خوردن.»
پس نام زنی بود که در رستوران کار میکرد آیهاچی بود.
دختر پرسید: «و این اطلاعات کافی نیست؟ کسی که توی اون کلاس بوده باشه، با دیدن اون دو اسم، بلافاصله حدس میزنه که من مقصرم. و فکر میکردی که اگه قاتل همونی باشه که تو فکر میکنی، به احتمال خیلی زیاد بعدی به سراغ خودت میاد. درست نیست؟»
«...خب، آره، تو راست میگی.» نگاه مرد منحرف شد.
«پس این گفتگو تموم شد. گفتی نمیخوای مقاومت کنی؟»
«نُـچ، نمیکنم. اما...باشه، خب، تحت یه شرط.»
تکرار کردم: «شرط؟» این میتوانست دردسرساز شود. آیا ادامه دادن با این مرد عاقلانه بود؟
اما دختر سعی نکرد جلوی این کار را بگیرد. به آن چه او میگفت علاقه نشان داد.
مرد در حالی که انگشت اشارهاش را بالا میبرد، گفت: «من یه تقاضا دارم که چطور میخوام کشته بشم. همه چیز رو بهتون می2گم. اما... بذارید اول قهوه بریزم. من هرگز توی نواختن ساز بهتر نمیشم، اما توی ریختن قهوه واقعا خوب شدم. عجیبه، نه؟»
مرد بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. دلا شدگی وحشتناکی داشت. هر چند شاید چون من داشتم از پهلو نگاه میکردم.
مانده بودم که منظورش در مورد می خواهد چگونه کشته شود چیست. آیا او صرفا در مورد روش قتل صحبت میکرد؟ یا برای مرگش فضای کمی شیکتری را متصور بود؟
به هر حال ما هیچ تعهدی برای شنیدنش نداشتیم. اما اگر اجابت یک درخواست جزئی به این معنی بود که او هیچ مقاومتی از خود نشان نمیداد، شاید بد نباشد.
صدای جاری شدن آب را شنیدم. طولی نکشید که عطر شیرینی به مشام رسید و مرد از آشپزخانه پرسید: «راستی، پسر عینک آفتابی، تو محافظ آکازوکی هستی؟»
«من اینجا نیستم که مکالمه بی سر و ته داشته باشم. فقط برو سر اصل مطلب»، دختر با صدای بلند گفت، اما مرد به او توجهی نکرد.
«خب، رابطهتون هر چی که باشه، خوشحالم که کسی ه...
برای خواندن نسخهی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید.
درحال حاضر میتوانید کتاب درد، درد، دور شو را بهصورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید.
بعد از یکماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال میشود.
کتابهای تصادفی
