فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

درد، درد، دور شو

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
* فـصل پنجم: دختر و قیچی خیاطی * اولین وعده غذایی‌ام بعد از بیست ساعت توی یک رستوران خانوادگی بود. تا آن زمان، فراموش کرده بودم که حتی گرسنه هستم، اما عطر غذا بلافاصله اشتهایم را باز کرد. یک سِت پنکیکِ صبحانه برای هر دوی‌مان سفارش دادم، سپس در حالی که قهوه می‌خوردم از او پرسیدم: «ما تا حالا پدر و خواهرت رو داشتیم، پس هدف بعدی مادرته؟» دختر به آرامی سرش را تکان داد. مرتب خمیازه می‌کشید، خوب نخوابیده بود. مثل دیروز ژاکت نایلونی من را پوشیده بود تا خون روی بلوزش را پنهان کند. «نه. مادرم، لااقل اونقدرام برام دردآور نبود. البته نه این که خیلی مهربون بود. فعلا اونو رها می‌کنم.» صبح به این زودی، مشتریان کم بودند. بیشتر آنها کارمندان اداری با کت و شلوار بودند، اما سر میز کناری ما، پسر و دختر دانشجویی روی صندلی‌شان خوابیده بودند، احتمالا از اواخر دیشب این جا بودند. زیرسیگاری بین آنها مملو از ته سیگار بود. چه منظره ی نوستالژیکی. تا چند ماه پیش، من هم وقت گرانبهایم را با شیندو در رستوران‌ها به همین روش تلف می‌کردم. در آن مدت در مورد چه چیزی صحبت می‌کردیم؟ دیگر یادم نمی‌آمد. «بعد از این، فکر می‌کنم به حساب یکی از همکلاسیای سابقم برسم. نباید به اندازه دیروز نیاز به سفر کردن داشته باشه.» دختر حرکت بعدی را تعیین کرد. «همکلاسی سابق؟ مشکلی نیست اگه جنسیتش بپرسم؟» «دختره.» «و حدس می‌زنم اونم به نوعی بهت زخم زده؟» سریع بلند شد و روی صندلی کنار من نشست. دامن یکدستش را بالا کشید و ران چپش را بهم نشان داد. لحظه‌ای بعد، زخمی به طول 7 سانتی متر و عرض 1 سانتی متر در آن جا ظاهر شد. با برداشتن عینک آفتابی برای تماشا، دیدن تضاد محضِ پوست سفید و زخمش دردناک بود. «کافیه. همین الان قایمش کن.» با نگرانی از کسانی که اطرافمان بودند به او گفتم. مطمئنم منظوری نداشت، اما این طور به نظر می‌رسید که سعی دارد پَر و پاچه‌اش را به من نشان دهد. بی‌پرده توضیح داد: «بعد از هل دادن من به داخل گِل، اون رو با یه تکه شیشه درست کرد.» «طبیعتا، این زخمی جسمی نیست که برام مشکل ایجاد کرده، بلکه مشکل عاطفیه. اون دختر باهوش بود. به خوبی می‌دونست که شرم، راه شماره یک برای تسلیم کردن دیگرانه.» همراه با تحسین گفتم: «می‌بینم.» بسیاری از قلدری‌هایی که در طول تحصیلات الزامی اتفاق می‌افتاد را این طور می‌توان در نظر گرفت که «تا چه حد می‌توانم شرمندگی ایجاد کنم.» قلدرها می‌دانستند که این یک راه بسیار موثر برای شکستن دیگران است. وقتی مردم از خود متنفر می‌شوند؛ این لحظه‌ای است که در شکننده‌ترین حالت‌شان هستند. به افرادی که شرمنده هستند گفته میشود که چیزی ارزش محافظت ندارد و اراده‌ی مقاوت کردن را از دست می‌دهند. دختر گفت: «...وقتی برای اولین بار وارد مدرسه راهنمایی شدم، خلافکارای مدرسه از من می‌ترسیدن. اون زمان، خواهرم بزرگسالای ناتوی زیادی رو می‌شناخت. همکلاسی‌هام فکر می‌کردن اگه دستی به من بذارن، خواهرم جوابشونو میده. اما این سوتفاهم زیاد دووم نیاورد. یکی از همکلاسی‌هاش که توی نزدیکی زندگی می‌کرد شایعه‌ای پخش کرد که «خواهرش ازش متنفره. من دیدمش که اونو کشیده یه گوشه و بارها و بارها کتکش میزد.» همین ورق رو برگردوند. خلافکارایی که از من می‌ترسیدن، انگار می‌خواستن خشم فروخورده‌شون رو از بین ببرن، منو به کیسه بوکس خودشون تبدیل کردن.» طوری صحبت می‌کرد که انگار همه‌ی اینها مربوط به یک یا دو دهه پیش است. احساس می‌کردم در مورد گذشته‌ای که خیلی قبل از آن عبور کرده گفته میشد. «با این فکر که وقتی برم دبیرستان شرایط تغییر می‌کنه تحمل کردم. اما فقط تونستم به یه دبیرستان دولتی برم، جایی که خیلی از همکلاسی‌های دوران راهنماییم به اون جا رفتن، بنابراین هیچ چیز یه ذره هم تغییر نکرد. نه، حتی بدتر شد.» «پس» پریدم وسط تا داستان را همین جا قطع کنم. واقعا نمی‌خواستم نطق طولانی او درباره چنین چیزهایی را بشنوم، و به نظر نمی‌رسید که آن گونه‌ای از سرگذشت باشد که صحبت کردن در مورد آن احساس بهتری در او ایجاد کند. «امروز دوباره آدم می‌کشی؟» «...آره، طبیعتا.» با این، او به صندلی قبلی خود بازگشت و غذا خوردن را از سر گرفت. «راستش» دوباره شروع کرد. «چیزی که دیروز اتفاق افتاد فقط کمی شگفت آور بود، همین.» حدس زدم که در مورد پاهایش صحبت می‌کند. خب، نیازی به بلوف زدن در مقابل مردی مثل من که نمی‌تواند به خودش هم امید دهد نبود. با ملچ مولوچ گفت: «این طور نیست که من از کشتن مردم بترسم.» متوجه شدم شاید دقیقا دارد بلوف می‌زند. نگران این بود که انتقامش به کجا منجر می‌شود، با خود گفت که آن چه دیروز رخ داد فقط حادثه‌ای بود که به ندرت اتفاق می‌افتد. گفتم: «در واقع، بعد از تجربه‌ی دیروز، توی این فکر بودم، اگه دفعه‌ی بعد هم احتمال پاشیدن خون وجود داره، احتمالا باید چند دست لباس یدکی تهیه کنی.» «همین جوری خوبم.» «خجالتی نباش. من پول هر لباسی که بخوای رو میدم. خون از اون یونیفرم بیرون نمیاد، این طور نیست؟» با عصبانیت غرغر کرد و سرش را تکان داد. «گفتم که، بهش نیازی ندارم.» «خون تنها مشکل نیست. بعد از انتقام گرفتن از پدر و خواهرت، باید در نظر داشته باشی که ممکنه شاهدهایی وجود داشته باشن. و فقط پوشیدن یه یونیفرم توی روز روشن به اندازه کافی تو رو انگشت نما می‌کنه. حتی به تعویق انداختنت قادر بهش نیست؛ رسیدگی به حوادث جزئی با اون سخته، این طور نیست؟ من سعی دارم تا اون جا که ممکنه از هر دردسری جلوگیری کنم.» در نهایت اقرار کرد که: «...اینا نکته‌های درستی‌ان. پس دو یا سه تا لباس برام بخر.» «خب، این کار به تنهایی انجام نمیدم، من چیز زیادی در مورد مد نمی‌دونم. متاسفم، ولی باید تو رو با خودم ببرم.» «آره، فکر کنم همین طوریه.» چنگالش را روی بشقاب گذاشت و آهی با خستگی کشید. *** چاله‌های آبی که در فرو رفتگی‌های پیاده رو شکل گرفته اند آسمان آبیِ بی‌حال و شبح‌های تیره درختان را در خود منعکس می‌کنند. برگ‌های افرای افتاده به پیاده رو چسبیده بودند و درست از بالا، شبیه طراحی‌های اغراق آمیز ستاره‌هایی بودند که توسط یک کودک مهدکودکی با مداد رنگی کشیده شده است. برگ‌ها جوی‌های میدان را نیز پر کرده و با موج‌هایی که آب ایجاد می‌کرد، خش‌خش می‌کردند. به نزدیکترین فروشگاه زنجیره‌ای رفتم تا به دختر اجازه دهم هر لباسی که دوست دارد بخرد. او با اکراه در مقابل مغازه‌های مختلف سرگردان شد. پس از تامل زیاد، با قاطعیت پا به مغازه‌ای باب سلیقه جوانان گذاشت، اما این پایان کار نبود. پس از پنج بار گردش در فروشگاه، یک ژاکت آبی ملایم و یک دامن قهوه‌ای کاراملی را در دست گرفت و پرسید: «اینا عجیب که نیستن؟» صادقانه پاسخ دادم: «خب، فکر می‌کنم برای تو مناسبن.» مستقیما به من خیره شد. «دروغ نگو. تو فقط با هر چیزی که من بگم موافقت می‌کنی، این طور نیست؟» «دروغ نگفتم. واقعا، فکر می‌کنم مردم باید فقط اون چیزی رو بپوشن که دوست دارن، تا زمانی که برای دیگران دردسر ایجاد نکنه.» دختر زمزمه کرد.«خب، بالاخره آقای بی‌خاصیتی دیگه.» ورودی دیگری در لیستِ رو به رشد نام‌های مستعار من. بعد از امتحان کردن لباس‌ها مقابل آینه، آنها را به همان جایی که بود برگرداند و چرخش دیگری را در اطراف فروشگاه شروع کرد. یکی از کارمندها، با لباسی به شدت وسوسه کننده و پاهای بلند نزدیک شد و با لبخندی سطحی پرسید: «اون خواهرتونه؟» وضعیت قاراشمیش را دیده و ما را با خواهر و برادر اشتباه گرفته بود. احساس نکردم که هیچ تعهدی برای پاسخ صادقانه داشته باشم، پس فقط جواب دادم: «بله.» «چه برادر مهربونی داره که اون رو برای خرید بیرون میاره.» «فکر نمی‌کنم خودش چنین حسی داشته باشه.» «اشکالی نداره. ممکنه چند سال طول بکشه، اما در نهایت متوجه سپاسگذاریش از برادرش میشه. من هم همین‌طور بودم.» با لبخندی دردناک گفتم: «البته، بیا امیدوار باشیم. جدا از این، می‌تونید بهش کمک کنید چیزی انتخاب کنه؟ فکر می‌کنم واقعا توی تصمیم گیری به مشکل خورده.» «بذارینش به عهده‌ی خودم.» افسوس، دختر نزدیک شدن کارمند را حس کرد و به سرعت از فروشگاه فرار کرد. پس از عجله برای رسیدن به او، با خستگی به من گفت: «لباسو فراموش کن. بهشون نیاز ندارم.» «متوجه شدم.» دلیلش را نپرسیدم. خب، کم و بیش می‌توانستم حدس بزنم. درباره خانواده‌اش بود. احتمالا به ندرت به او این فرصت داده میشد که هر لباسی که دوست دارد بخرد. بنابراین وقتی با تجربه انجام این کار برای اولین بار مواجه شد، کنار کشید. «من میرم چندتا چیز عجیب و غریب بخرم. لطفا دنبالم نیا.» «گرفتم. چقدر پول نیاز داری؟» «اونقدر دارم که خودم هزینه‌ش بدم. فقط تو ماشین صبر کن. نباید خیلی طول بکشه.» بعد از رفتن دختر، به مغازه برگشتم. «می‌تونید لباس‌هایی رو انتخاب کنید که به دختر کمی قبل بیاد؟» از کارمند خواستم، که او با مهارت برخی از لباس‌ها را انتخاب کرد. از آن جایی که فکر کردم ممکن است فورا به آنها نیاز داشته باشد، کارمند را به برداشتن برچسب‌های قیمت ملزم کردم. و فقط برای محکم کاری، به مغازه دیگری رفتم و بلوزی شبیه به بلوزی که الان رنگی شده بود خریدم. به این احتمال فکر کردم که او در یونیفرم راحت‌تر از لباس‌های معمولی است. به سمت ماشین توی پارکینگ زیرزمینی برگشتم، کیسه‌های خرید را روی صندلی عقب پرت کردم و روی صندلی ول شدم و در حالی که منتظر دختر بودم سوت می‌زدم. این باعث شد که با دیگران تفاوتی نداشته باشم، فقط یک خریدار معمولی، نه کسی که به این جا آمده تا برای قتل آماده شود. به این فکر کردم که وقتی اثرات تعویق تمام شود چه اتفاقی می‌افتد. دختر می‌میرد، اقدامات انتقام جویانه‌اش همه به پوچی باز می‌گشت و در عوض، واقعیت این که من او را زیر گرفتم بر می‌گشت. طبیعتا به رانندگی خطرناک که منجر به مرگ یا جراحت شده متهم و دستگیر می‌شوم. از جزئیات این که بعد از آن چه اتفاقی می‌افتد اطلاعاتی نداشتم، اما احتمالا به زندان می‌رفتم. حبسم من ممکن است چندسال تا یک دهه باشد. فکر کردم حتی اگر به زندان هم می‌رفتم، پدرم هیچ عکس العمل خاصی نشان نمی‌داد. آن مرد فقط ترکیبی از پوست و خون بود که به خاطر غفلت بزرگ کائنات همچنان زنده بود. حتی قتل از طریق رانندگی در حالت مستی برای غافلگیری او کافی نیست. به این فکر کردم که اگر کاری شبیه به کار دختر انجام ندهم و عمدا جان کسی را با نیتی واضح از بین نبرم، هرگز نمی‌توانم باعث واکنشی از طرف او شوم. در همین حال، مادرم... به راحتی می‌توانستم تصور کنم که او از این جریان برای تقویت اعتماد به نفس خودخواهانه‌اش استفاده می‌کند و می‌گوید: «ببین، اینو ببین! من حق داشتم که اون مرد رو ول کنم.» چنین آدمی بود. خواهشا دست از سرم بردارید، آهی کشیدم. واقعا برای چه به دنیا آمده بودم؟ در بیست و دو سال زندگی، هرگز یک بار احساس درستی از زنده بودن نداشتم. بدون هیچ هدف خاصی، هیچ چیزی برای زندگی کردن، بدون شادی، فقط به این دلیل زندگی کردم که نمی‌خواستم بمیرم. و این همان چیزی است که از آن حاصل شد. «...باید زود تسلیم میشدم و مثل شیندو زندگیمو کوتاه می‌کردم، نباید؟» کلماتی را که بارها به ذهنم خطور کرده بود، حالا بیرونشان دادم و با صدای بلند گفتم. نه، فکر نمی‌کردم دنیا جایی باشد که ارزش زندگی کردن را نداشته باشد. اما حداقل زندگی من، ارزش زندگی کردن را ندارد. *** حدود ساعت دو بعد از ظهر به مقصدمان، یعنی یک مرکز تفریحی رسیدیم. این یک مرکز چند منظوره بولینگ، بیلیارد، دارت، میدان ضربه زنی[1]، بازی‌های آرکید[2]، بازی‌های توکن[3] و تعدادی فروشگاه غذا و نوشیدنی بود که همه در یک جا بودند. سرم از سر و صدا گیج رفته بود، مثل صدای پانصد ساعت زنگ دار که یک دفعه به صدا در آمده باشند. تنها چند ماه گوشه نشینی تحمل این نوع هرج و مرج را کاملا از من گرفته بود. به گفته دختر، هدف بعدی‌اش دبیرستان را رها کرده بود و اکنون در یک رستوران ایتالیایی در این جا کار می‌کند. اما متعجب بودم که او چگونه این اطلاعات را به دست آورده است؟ من روش‌هایش را بررسی نکردم، اما بدون شک زمان زیادی را صرف بررسی چیزها کرده بود. رستوران دیوارهای شیشه‌ای داشت، بنابراین به راحتی می‌توانستید ببینید داخل آن چه می‌گذرد. روی نیمکتی با موقعیت عالی نشستیم، سعی کردم حدس بزنم که هدف دختر کدام یک از کارکنان بود. دختر بعد از این که تعویض لباسش تمام شد به سراغم آمد. من به او گفته بودم که این کار را کند، زیرا چرخیدن با یونیفرم در اطراف یک مکان شلوغ مانند این می‌تواند توجه پلیس را نسبت به او جلب کند. نسبت به لباسش نظرم را گفتم: «اون کارمند مغازه چندتا انتخاب خوب داشت.» دامنی یک تکه خال خالی به همراه ژاکت کش باف سبز لجنی و بوت. «توی این لباس واقعا بالغ به نظر می‌رسی. مثل این که همین الانشم می‌تونی بری دانشگاه.» دختر بدون توجه به تمجید من، درخواست کرد: «بذار اون عینک آفتابی رو قرض بگیرم.» «اینا؟» به اشاره بهشون پرسیدم. «حتما، اما فکر می‌کنم اونا توجه بیشتری جل...
برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب درد، درد، دور شو را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی