قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 24
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۴ - ۲۴
رائون با احساس نور خورشیدی که از پنجره وارد اتاق میشد، چشمانش را باز کرد.
-سخته.
او برای بیشتر تهذیب کردن، زمان خوابش را کم کرده بود، اما موفق به ایجاد هاله نشد.
-این روش تهذیب رایجی نیست.
وقتی حالت چهرهی گلن رو دید و زمانی که «تهذیب ده هزار شعله» را که در حافظه اش حک شده بود بررسی کرد، همچین احساسی به او دست داد، اما این قطعاً تکنیکی نبود که بتوان آن را با یک لوح برنزی عوض کرد.
چه برسد به یک لوح نقرهای، حتی دهها لوح طلایی هم کافی نبود.
«چرا این رو بهم داد؟»
نمیفهمید چرا چنین روش عالی تهذیب هاله به او داده شده بود. از این گذشته، فکر میکرد گلن از او و سیلویا متنفر بود.
عجیبترین بخش این بود که وقتی کتاب به خاکستر تبدیل شد، هیچ کاری انجام نداد و رائون تنها کسی بود که توانست این دانش را در اختیار داشته باشد.
-مشکلی در مورد این روش تهذیب هاله وجود دارد؟
او فکر میکرد که گلن احتمالاً به این خاطر آن را به او داده بود، چون این یک روش تهذیب کامل شده نبود، یا در نقطهای ناقص بود.
«همم...»
او محتوای «تهذیب ده هزار شعله» را به دقت بررسی کرد.
-هیچ مشکلی نمیبینم.
او متوجه چیز خاصی نشد، اما فکر میکرد که فقط محض احتیاط باید حواسش را جمع کند.
{این تنها چیزی نیست که باید مراقبش باشی.}
غضب ناگهان از درون دستبند گل یخی بیرون پرید.
{اگه مراقب پادشاه ذات نباشی، روح و جسمت آکنده از غضب میشه.}
«هر چه بادا باد.»
رائون برای غضب که در حال خندیدن بود سر تکان داد.
{این غروریه که حتی توی شیاطین هم دیده نمیشه. این بار حتما شعلهی غرورت رو خاموش میکنم.}
«من همش بهت میگم. اگه میتونی انجامش بده.»
رائون با تحقیر دست تکان داد و از اتاق خارج شد. او نمیتوانست هیچ نقطه ضعفی به غضب نشان دهد. ذهنی به آرامی دریاچهای در نیمه شب، این چیزی بود که او نیاز داشت.
«رائون.»
«ارباب جوان رائون.»
سیلویا، هلن و خدمتکاران در راهروی ورودی منتظر بودند.
«مدت طولانی اینجا نبودی. نتونستم به اندازه کافی باهات صحبت کنم و به اندازه کافی غذا نخوردی...»
با ابراز افسوسهایش، اشک سیلویا در آمد.
«از این به بعد میتونم هر آخر هفته برگردم.»
برخلاف قبل که کارآموز موقت بود، حالا به عنوان یک کارآموز رسمی میتوانست در تعطیلات آخر هفته به ساختمان فرعی بازگردد.
«اما...»
جو سنگین شد. به نظر میرسید که احساسات سیلویا به خدمتکاران هم سرایت کرده بود.
«من... من برمی گردم.»
موقعیتهای ناجور و احساساتی از این دست نقطه ضعف او بودند. رائون سریع دستش را تکان داد و به سمت خروجی ساختمان فرعی رفت.
همانطور که در را باز نیکرد، با چشمان جودیل روبرو شد. او در انتهای صف خدمتکاران حضور داشت.
«هاف!»
جودیل قبل از آنکه جیغ بکشد، جلوی دهانش را گرفت. پیشانیاش خیس عرق سرد بود و همه جایش میلرزید. او همچون کسی بود که در چنگال هیولایی به نام ترس گیر افتاده بود.
-به نظر میرسه که نیاز نیست در موردش نگران باشم.
این چیزی بود که او میخواست، اما دوست نداشت با ترس بر مردم مسلط شود.
به این فکر کرد که وقتی جودیل اطلاعات ارزشمندی از کاخ مرکزی برای او آورد، باید به درستی او را به عنوان زیردست خود میپذیرفت.
غضب هنگام تماشای چهرهی جودیل، در حالی که آه میکشید به حرف آمد:{تو واقعاً یه هیولایی.}
-این که یه هیولای واقعی، هیولا صدام میکنه، خیلی بد نیست. چه تعریفی.
رائون لبخند ریزی زد و بعد از یک هفته، برای اولین بار به سمت زمین تمرین پنجم رفت.
***
رائون ده دقیقه زودتر از زمان مقرر در محل تمرین حاضر شد.
تعداد بچهها به وضوح کاهش یافته بود. از صد و شصت نفر فقط چهل و دو نفر باقی ماندند. این موضوع باعث میشد زمین تمرین تقریباً خالی به نظر برسد.
این واقعیت که تنها یک چهارم کودکان باقی مانده بودند نشان میداد که ریمر با وجود ظاهر سبک سرانهی همیشگیاش، در مورد نتایج دقیق بود.
«رائون زیگارت...»
«همم!»
«یه جورایی دوباره متفاوت به نظر میرسه...»
نوع نگاه بچهها به رائون به وضوح تغییر کرده بود.
شش ماه پیش با تحقیر و تمسخر و کمی دلسوزی به او نگاه میکردند. حالا اما با حسادت و حیرت و تحسین به او چشم دوخته بودند.
با این حال رائون به آنها علاقهای نداشت.
همانطور که فقط فکر کردن به «تهذیب ده هزار شعله» خود را گرم میکرد، صدای گامهای سبکی را شنید که نزدیکش میشد و به دنبال آن صدایی شبیه به بو کشیدن شنید.
-اون قدمها...
وقتی به عقب برگشت، همانطور که انتظار داشت، رونان با چشمان خالیاش آنجا بود.
{این دختر حالا در حالی که بو میکشه دنبالت میکنه. فکر میکردم گربه بود نه سگ.}
-مطمئن نیستم. هم شبیه یه پاپی و هم مثل یه گربهست.
رائون با حالت معذبی با رونان چشم در چشم شد. او قدمی دیگری به سوی رائون گذاشت و متوقف شد.
«ممنون.»
«ها؟»
نمیفهمید چرا ناگهان از او تشکر میکرد.
«...»
پس از تشکر کردن، چشمان رونان شبیه گربهای که منتظر غذا بود و به طور غیرعادی برق زد.
رائون با سردرگمی پاسخ داد:«اه، باشه.»
رونان پس از تعظیم کمی عقب رفت و فاصله بین آن...
کتابهای تصادفی

