قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 25
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۲۵ - ۲۵
مارتا زیگارت دست به کمر، چانهاش را بالا برد. چشمان پر غرورش با ظاهر برازندهاش مطابقت نداشت، اما در عین طبیعی به نظر میرسید.
-مشکل اینجاست؟
رائون چند ضربه آرام به زمین زمین تمرین زد. دوریان به او هشدار داده بود، اما باور نمیکرد که مارتا بلافاصله دنبال دعوا کردن با او باشد. به نظر میرسید که واقعاً هیچ فرد شریفی در اطرافش وجود نداشت.
{نمیتونم باور کنم کسی حتی مغرورتر از اون حرومزاده گوش تیز و چشم آبی وجود داره. بدنت رو به من بده، پادشاه ذات از سر تا پاهاشو منجمد میکنه.}
-میدونستم.
بعد از سخن تمسخر آمیز مارتا، غضب از خود بی خود شد. خشمش بسیار شدیدتر از حد معمول بود.
«همم.»
«مارتا زیگارت.»
در حالی که رائون به این فکر میکرد که چگونه پاسخ دهد، صدای بچگانه و سردی به گوش رسید.
«این چه رفتار نابالغانهایه که از خودت نشون میدی؟»
او بورن زیگارت بود. نگاه تند و خشکی روی مارتا قفل بود.
«هاااه؟»
مارتا چهرهاش را درهم کشید. این قیافهای نبود که کودکی از یک خانواده معتبر باید از خود نشان میداد، بلکه متعلق شخصی بود که یک پایش را در جناح تاریکی گذاشته بود.
«تو الان به ارشدت همچین چیزی گفتی؟»
او با لبخند به بورن نزدیک شد.
«اگه مدام به لاف زدن ادامه بدی، خیلی زودتر میمیری. بهتره دفعهی بعد کلماتت رو با دقت بیشتری انتخاب کنی.»
«من باید این حرف رو بزنم. رائون زیگارت جلوی رئیس خانه و مربی عنوان کارآموز برتر رو به دست آورد. سعی داری انکارش کنی؟»
بورن برای متوقف کردن مارتا، طوری به جلو گام نهاد که انگار این موضوع مشکل خودش بود.
«میدونم تو هم قشقرق به پا کردی چون نتونستی جواب آزمون رو قبول کنی.»
گوشه لبهای مارتا بالا رفت. لبخند غلیظ و تمسخر آمیزی بود. طوری رفتار کرد که انگار نمیدانست دانش آموز برتر چه کسی بود، اما در حقیقت از قبل میدانست که در طول آزمون چه اتفاقی افتاده بود.
«به همین خاطره.»
بورن با آرامش سر تکان داد.
«نمیخوام رفتار ناپسندی که اون موقع از خودم نشون دادم رو ببینم. به همین خاطره که الان دارم جلوی تو رو میگیریم.»
«هااه؟»
«نام زیگارت رو لکه دار نکن، مارتا زیگارت.»
رائون با چشمان تنگ شده بورن را تماشا کرد.
-اون پسر...
چشمان بورن روشن بود. به نظر میرسید که واقعاً سعی داشت از بد شدن اوضاع جلوگیری کند، نه اینکه فقط اعصاب مارتا را به هم بزند.
چند لحظه پیش، وقتی سرش را پایین انداخت تا عذرخواهی کند هم به نظر میرسید که صادق بود.
بورن تنها کسی نبود که سعی در متوقف کردن مارتا داشت. رونان نیز جلوی رائون رفت و سعی کرد از او محافظت کند.
«و تو هم همین نظر رو داری؟»
مارتا پوزخندی زد و نگاهش را میان رونان و بورن گرداند.
«برو.»
رونان با نگاهی توخالی تنها یک کلمه گفت.
«بکش کنار، مارتا.»
«من گفتم.»
چشمان مارتا برق زد.
«من به حرف ضعیفتر از خودم گوش نمیدم!»
مشت او هوا را شکاغت و به سمت بورن هجوم برد.
درست قبل از اینکه مشت تقویت شده با هاله، به صورت بورن برسد، باد سبزی وزید.
ووش!
ریمر که قبلا روی سکو بود، در یک چشم به هم زدن ظاهر شد و مشت مارتا را مسدود کرد.
«داری بیش از حد من رو نادیده میگیری. با اینکه فکر میکنی حریف آسونی هستم، تاسف آوره که طوری رفتار میکنی انگار وجود ندارم.»
او با لبخندی شادمانه، مشت مارتا را به عقب هل داد.
«مارتا، شنیدم که به خاطر این خلق و خوت شکست خوردی. به نظر میرسه که شما تغییر نکردی.»
«اون...»
«همونطور که گفتی، برخلاف بورن یا رونان، رائون هنوز هاله رو یاد نگرفته. با دانستن این موضوع واقعاً میخوای بجنگی؟»
«من هم قرار نیست از هالهام استفاده کنم.»
«میدونی، این هنوز برابرتون نمیکنه. از اونجایی که در آینده فرصت دیگهای پیش میآد، فعلا صبور باش.»
«تچ...»
مارتا صدایی در آورد و یک قدم عقب رفت. با این حال، همچنان بدون اینکه آنجا را ترک کند به بورن چشم غره رفت.
«بورن زیگارت.»
«چیه؟»
«میدونی که برادر بزرگترت به دست من کتک خورد و مجبور شد یه ماه تمام توی رختخواب بمونه. اگه میخوای مغرور باشی، بهتره اول قویتر بشی.»
«من با برادر بزرگترم فرق دارم.»
«خواهیم دید.»
مارتا با لبخندی کمرنگ برگشت. رونان و بورن با دیدن این صحنه، با آسودگی کنار رفتند.
در همین لحظه مارتا برگشت و با لگدی به زمین، دوید.
«من از ترسوهایی که پشت بقیه پنهون میشن، بیشتر از حرومزادههای متکبر متنفرم!»
او در یکآن به سوی رائون هجوم آورد و مشتش را تاب داد.
«ایک!»
«آه!»
بورن و رونان نتوانستند واکنشی نشان دهند و ریمر با وجود اینکه آن حمله را دید، بیحرکت ماند.
-میدونستم.
چشمان رائون آرام ماند. از لحظهای که دید مارتا مرکز گرانشاش را روی زمین را تغییر داد، انتظار داشت که به سمتش بیاید.
رائون از پشت دستش برای دفع مشتی که به سوی سینهاش میآمد استفاده کرد.
«ها؟»
«آمادهی مجازات شدن هستی؟»
مشتش را گره کرد و با استفاده از چرخش مشت ببر خلأ، شکم بیدفاع مارتا را نشانه گرفت.
«ایک!»
وحشت در چشمان او ظاهر شد. دندانهایش را به هم فشرد و انرژی قهوهای رنگی را در مشت چپش جمع کرد.
یک مشت برهنه و یک ساعد آغشته به هاله با هم برخورد کردند و رائون و مارتا را همزمان به عقب به سوی عقب راندند.
«مگه نگفتی از هالهات استفاده نمیکنی؟»
رائون گرد و غبار را از روی مشت سرخ و داغش را پاک کرد.
«ت-تو چی هستی؟!»
چشمان مارتا که دارای لکههای سفید و سیاه ناهماهنگی بود، خون آلود شده بود. حتی با وجود اینکه همیشه اعتماد به نفس داشت، حالا زبان گرفته بود.
«واو!»
«وا... واقعاً مسدودش کردی؟»
ریمر نخودی خندید و بورن آب دهانش را قورت داد.
«ایک!»
مارتا تمام بدنش را با هالهای قهوهای پوشاند.
«همینقدر بسته.»
قبل از آنکه دوباره هجوم بیاورد، ریمر کمرش ...
کتابهای تصادفی

