فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست

قسمت: 23

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۲۳ - ۲۳

جودیل به سختی آب دهانش را قورت داد.

-چرا؟ چرا اون پسر این‌جاست...؟

-اوه...

وقتی چشمان سرخ رنگی را که در دریاچه منعکس شده بود دید، سعی داشت موقعیت را درک کند، اما حتی نمی‌توانست نفس بکشد چه برسد به این‌که مغزش را به کار بیندازد.

حس می‌کرد که قلبش در حال له شدن بود، گویی با چشمان قاتلی روبرو بود که جان صدها و هزاران نفر را گرفته بود.

«می دونم که از روزی که به ساختمان فرعی برگشتم، کسی من رو زیر نظر گرفته بود.»

«ها...»

از روزی که برگشت... این یعنی که از همان ابتدا متوجه این شده بود که جاسوسی‌اش را می‌کرد.

-نه. امکان نداره.

او از کودکی به عنوان جاسوس آموزش دیده بود. به همین دلیل بود که به توانایی خود در پنهان کردن حضورش بهتر از هرکس دیگری اطمینان داشت.

هیچ راهی وجود نداشت که یک کودک هویت او را کشف کند و غافلگیرش کند.

«دهنت رو باز کن.»

«آه...»

کلمات رائون یک پیشنهاد نبود، بلکه یک دستور بود. جودیل به خود لرزید و دهانش را باز کرد.

«گوک...»

انگشتی از کنار لب‌های باز شده‌اش گذشت و چیزی را به زور در گلویش فرو برد.

«کیاه!»

او جیغ زد. در درونش دردی جان گرفت، گویی مری و معده‌اش در حال سوراخ شدن بودند.

او بو کشید. احساس می‌کرد که تازه شعله‌های آتش را بلعیده بود، تا حدی دردناک بود که می‌خواست شکمش را از درونش بیرون بکشد.

رائون، جودیل را که از درد به خود می‌پیچید رها کرد، وارد دریاچه شد و کاغذ آبی تیره را بیرون آورد.

وقتی کاغذ را باز می‌کرد، سیاهی بر چشمانش سایه افکند.

«این کاغذ معمولی نیست.»

«هپ...»

جودیل دهانش را بست. با وجود درد طاقت فرسا، تسلیم نشد. غرورش به عنوان یک جاسوس این اجازه را نمی‌داد.

«...»

رائون زیگارت پس از مدتی خیره شدن در چشمان او سری تکان داد.

«آب. زمین. آتش. باد.»

او ناگهان شروع به نام آوری عناصر مختلف کرد. به نظر می‌رسید به دنبال راهی برای بررسی محتوای کاغذ بود، اما جودیل نمی‌فهمید چرا با صدای بلند حرف میزد.

«...نور خورشید. مهتاب.»

«...»

پاسخ مهتاب بود، اما جودیل هیچ واکنشی نشان نداد. با گاز گرفتن زبانش، درد شکمش را تحمل کرد.

«پس، مهتاب بود.»

«ها...؟»

احساس می‌کرد قلبش داشت از دهانش بیرون می‌پرید. رائون زیگارت بلافاصله پس از ملاقات با او پاسخ صحیح را گفته بود.

-چ‍… چی؟! چطوری؟

او فقط درد را تحمل می‌کرد. با وجود این‌که جودیل هیچ گونه عکس العملی نشان نداد، او چگونه توانست راز این کاغذ را کشف کند؟

رائون کاغذ را برگرداند و مدتی زیر نور ماه گذاشت و سپس شروع به خواندن کرد.

«این تحقیق خیلی دقیقیه. قرار بود این رو برای کی بفرستی؟»

«اوه...»

رائون سوالش را با چهره‌ای خالی از احساس پرسید. جودیل اکنون به جای این‌که در عذاب باشد، بیشتر ترسیده بود. ترس خفه کننده کمرش را آزار می‌داد.

«آریس زیگارت.»

رائون برای به دست آوردن پاسخ فشار نیاورد. در عوض، نام دختر اول گلن زیگارت را به زبان آورد.

«کارون زیگارت، دنیر... کارون زیگارت بود.»

«هوف!»

جودیل دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد و شروع به داد و فریاد کرد.

«تو... تو کی هستی؟!»

چانه‌اش از وحشتی ناشناخته می‌لرزید.

-این بچه چیه؟!

مدیریت حالت چهره و استقامت اولین چیزهایی بود که به یک جاسوس آموزش داده می‌شد.

برای یک کودک غیرممکن بود که اطلاعات را فقط از نگاه کردن به چشمانش تشخیص دهد.

«...»

رائون زیگارت بدون این‌که چیزی بگوید به او خیره شد. جودیل در تلاش برای طفره رفتن از نگاه تهدید آمیزش تعظیم کرد و متوجه موضوعی شد.

-صبر کن! شاید اصلا مشغول خوندن حالت صورتم نیست؟

چشمانش چهره‌ی او را بررسی نمی‌کرد. فقط آرام به او نگاه می‌کرد.

-ممکن نیست...

درد دردناکی که شکمش را می‌شکافت... روشی که رائون داشت افکارش را می‌خواند... ارتباط این دو در افکارش جا افتاد.

«به... به من کرم خشم دادی؟»

«در مورد کرم‌های خشم می‌دونی؟»

چهره‌ی رائون زیگارت برای اولین بار تغییر کرد. از این‌که یک جاسوس ساده بود و از این چیز خبر داشت، او را به سخره می‌گرفت. اما همین برای پاسخ کافی بود.

«کوه!»

حالت تهوع به جودیل دست داد.

-ممکن نیست... یه کرم خشم!

کرم خشم یکی از بدترین نفرین‌های دنیا بود. با وارد کردن آن به بدنِ هدف، اجرا کننده‌ی نفرین، نه تنها مکان هدف، بلکه افکار آن‌ها را قابل تشخیص خواهد شد.

بدترین قسمت این واقعیت بود که هر چقدر هم که دور بودند، اجرا کننده‌ی نفرین، هر زمان که می‌خواست می‌توانست هدف را با درد وحشتناکی بکشد.

-این تنها احتماله. این یه کرم خشمه!

درد عذاب آور، و روشی که رائون زیگارت ذهنش را می‌خواند، به او فهماند که آنچه از دهانش وارد شد، مطمئناً یک کرم خشم بود.

«چطور... چطوری از کرم خشم استفاده کردی...؟»

مطمئن نبود که یک کودک سیزده ساله که در تمام عمرش بیمار بود، چگونه می‌توانست از کرم خشم استفاده کند، اما این تنها احتمالی بود که می‌توانست به آن فکر کند.

«در حال حاضر این نباید چیزی باشه که برات مهمه.»

رائون زیگارت به او نزدیک شد و کاغذ را جلوی چشمانش تکان داد.

«آه...»

حق با او بود. از آنجایی که یک کرم خشم از قبل وارد بدنش شده بود، نمی‌توانست فرار یا نافرمانی کند.

«از اون‌جایی که این نامه رو برای کارون زیگارت...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی