قاتل تناسخ یافته یک شمشیرزن نابغه ست
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۱۱ - ۱۱
[قدرت ۲ امتیاز افزایش یافت.]
[چابکی ۱ امتیاز افزایش یافت.]
[استقامت ۱ امتیاز افزایش یافت.]
«هاه...»
رائون نفسش را در سینه حبس کرد.
-این واقعا راسته.
ماهیچههایش منقبض شد، از بازویش شروع شد و سپس پایین آمد و تمام بدنش را در بر گرفت. وقتی مشتش را گره کرد، میتوانست احساس کند که قدرتش کمی قویتر از قبل شده بود.
سعی کرد در جایش بپرد و احساس کرد که بدنش سبک شده بود. گویی از شر یک توده فلزی کوچک که درون بدنش جای داشت خلاص شد.
-پس با افزایش آمار، بدن واقعی تغییر میکنه، ها؟
{فکر کردی سیستم ساخته شده توسط پادشاه ذات جعلیه؟}
-این دیوونه کنندهست.
رائون متحیر شده بود. منطقی نبود که بعد از فرا رفتن از محدودیتهایش در تمرین، به عنوان پاداش تواناییهای بدنیاش تقویت شود. او میخواست بگوید سیستم بیش از حد قدرتمند بود که مجموعه دوم پیامها ظاهر شد.
[با موفقیت در برابر وقفهی غضب مقاومت کردید.]
[امتیازات توانایی بیشتر افزایش یافت.]
[چابکی ۱ امتیاز افزایش یافت.]
[استقامت ۱ امتیاز افزایش یافت.]
[انرژی ۱ افزایش یافت.]
آنها پیامهایی بودند که از افزایش بیشتر تواناییها خبر میدادند، چون او در مقابل اختلالی که غضب ایجاد کرده بود مقاومت کرد.
{اون چیه؟}
- ...
چشمان رائون که سکوت کرده بود میدرخشید و احساس میکرد سرخوشی در بدنش موج میزد.
{این-این چیه؟ چرا برای تحمل کردن حواس پرتی من بهت آمار اضافی میده؟!}
-تو هم از این خبر نداشتی؟
{البته که نه! این سیستم هیچوقت از من دزدیده نشده بود و پادشاه ذات هیچوقت در تسخیر بدن یه انسان شکست نخورده بود!}
غضب به شعله آبی رنگ تبدیل شد و جلوی چشمانش به اطراف پرواز کرد. او در حالی که عصبانی به نظر میرسید، مانند یک زنبور رفتار میکرد.
-من حدس میزدم که اینطور باشه.
وقتی رائون سرش را تکان داد، صدای کوبیده شدن از بالای سکو شنیده شد.
«کار همه خوب بود.»
ریمر که روی زمین پا میکوبید، به لبخندی به لب کف میزد.
«کاه...»
«هوم...»
«لعنت بهش!»
در مقابل لبخند شادمانهی او، بچههایی که تسلیم شدند اخم کردند و سرشان را پایین انداختند.
«آه...»
«به سختی موفق شدم.»
«فکر میکردم میمیرم.»
از سوی دیگر، آنهایی که توانستند تا آخر مقاومت کنند، با وجود چهرههای خستهی خود لبخند رضایتی زدند.
«نگران نباشین فعلاً حذفتون نمیکنم.»
«اوه؟»
«ببخشید؟»
کودکان با صدای آرام ریمر چشمان خود را باز کردند.
«گفتم قراره آزمایش بدین ولی نگفتم امروز تصمیم گرفته میشه.»
«اوه...»
«این... این حقیقت داره؟»
«بله. با این وجود، اگه مثل امروز به تمرین ادامه بدین، بیشترتون شکست میخورین.»
«ببخشید، میشه حرفتونو تکرار کنین؟»
«ی-یعنی چی...؟»
بچهها با ناباوری به ریمر خیره شدند. از آنجایی که بیش از پنجاه نفر توانستند تا انتها بدوند، باورش سخت بود که اکثرشان شکست خواهند خورد.
«من به وضوح اشاره کردم که باید با سرعت کامل بدوین، اما در حین دویدن قدرت خودتون رو ذخیره کردین. بین صد و شصت نفرتون، فقط یه نفر بود که تمام مدت با سرعت تمام میدوید.»
برای لحظهای بسیار کوتاه به رائون نگاه کرد.
«به جز اون، بقیه حین دویدن قدرتشون رو حفظ کرد. رقت انگیزه که بعضیاتون با وجود این دست از کار کشیدین.»
«اوه...»
«ا-این...»
وقتی بچهها لو رفتند، از شدت خجالت صورتشان سرخ شد.
«علاوه بر این، ناقلاهایی که از هالهشون برای جلوگیری از عقب موندن استفاده کردن، باید توی کارشون تجدید نظر کنن.»
«هوم.»
هنگامی که ریمر جملهی خود را تمام کرد، چندین کارآموز، از جمله برن، لبهای خود را گزیدند.
«خب، من واقعاً به کاری که انجام میدین اهمیتی نمیدم. کسایی که توی آزمون شرکت میکنن شمایید، نه من.»
ریمر نیشخند زد. نیشخندی مرموز که جدی و در عین حال حیله گرانه بود.
«وضعیت شما از این به بعد «کارآموز موقت» خواهد بود. اگه توی آزمونی که شش ماه دیگه برگزار میشه قبول بشین، «موقت» رو ازش حذف میکنم.»
«او-اون آزمون چیه؟»
کودک چشم سبزی که قبلاً میخواست به رائون شیرینی بدهد، با چشمانی مبهوت دستش را بالا برد.
«اگه الان در موردش چیزی بگم هیجانش رو از دست میده، با اینحال در اون آزمون با اینکه رتبه بندی وجود نداره ولی رتبه اول مشخص میشه پس تموم تلاشتون رو بکنید.»
«چقدر باید تمرین کنیم؟»
«من بهتون یه راهنمایی ساده اما سرراست میکنم.»
در حالی که قولنج گردنش را میشکست، به بچهها نگاه کرد. چشمان همه از انتظار برق میزد.
کتابهای تصادفی