روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۹: ۲۴ دسامبر (پنجشنبه) – آسامورا یوتا
«پس الان فقط نصفی از زندگی دبیرستانی ما باقیمونده، نه؟»
من قصد نداشتم کسی کلماتی رو که با خودم زمزمه میکردم بشنوه، اما دوست خوبم که روی صندلی جلوی من نشسته بود، به¬طور غیرمنتظرهای بالاتنه بزرگش رو چرخوند. در واقع، مگه ما هنوز وسط کلاس آخر خودمون نیستیم؟
«آسامورا، از سال آینده باید تمرکز بیشتری روی کنکور خودمون بذاریم.» مارو با صدایی آرام نظر داد.
معلممون جلوی تخته سیاه کلاس ایستاده بود و داشت بهمون گوش¬زد میکرد که تو تعطیلات زمستونی مراقب باشیم. و با تکرار حرف¬های اون توسط مارو، نتونستم به فکر فرو نرم، آزمون ورودی، ها؟
«بعد از اون، خیلی طول نمیکشه که ما بزرگسال میشیم، نه؟»
«هر چند، من از ایدهی تبدیل شدنت به یه بزرگسال بدم نمیاد.»
در هر صورت، از این فکر که همیشه کودک بمونم خوشم نمیومد. خوب، واقعیت اینه که من نمی¬خوام تا آخر عمرم پشت دیگران پناه بگیرم.
رسیدن به بزرگسالی فرآیندی طاقت¬فرسا بهنظر میرسه. یاد قیافه آقاجونم افتادم... راستش شاید اونقدرها هم نه؟ از آنجایی که نمیتونم حالت خستهی اون رو بعد از ازدواج مجددش به یاد بیارم، حدس میزنم حالا که مادر قدیمیام رفته، حالش خیلی بهتر شده.
«تو از اون دسته افرادی هستی که میخوای به سرعت بالغ بشی، نه؟»
«و تو نیستی، مارو؟»
«سؤال خوبیه. از اونجایی که بزرگ شدن به معنای یادگیری بیشتر و بیشتره، من دوست دارم یه اتاق داشته باشم که توش زمان متوقف میشه، تا بتونم راحت زندگی کنم.»
«اوه.»
بنابراین اگه مسیر حرفهای بیسبال رو دنبال میکرد، آنقدر که دوست داشت وقت نداشت.
«من نمیتونم تمام انیمههای فصلی رو تماشا کنم.»
«مشکل تو همینه؟!»
«شوخی کردم.»
نمی¬تونستم چیزی که گوش¬هام میشنید رو باور کنم و با تعجب به جلو خم شده بودم. داشت من رو مسخره میکرد یا جدی بود؟ هنوز نمیتونم کاملاً بگم.
آفتاب پشتم رو قلقلک داد و باعث شد به سمت پنجره بچرخم. خورشید بیرون به شدت میدرخشید. حتی در اواسط بعد از ظهر، خورشید مستقیم به من و مارو میتابید. بنابراین، خواب¬آلودگی به من حمله کرد. کلمات معلم کلاس ما شبیه لالایی شد، اما از آنجایی که چند دقیقه دیگه برای پایان کلاسها کافی بود، من تحمل کردم.
بالاخره زنگ از بلندگوها به صدا دراومد و زمزمه معلم کلاس ما به پایان رسید. همه همکلاسیهای ما یک¬¬صدا آهی کشیدند و بعد شروع به سر و صدا کردند. معلم کلاس ما یک بار سرش رو تکان داد و قبل از ترک کلاس برای آخرین بار به ما هشدار داد که زیاده¬روی نکنیم.
«ما هنوز در سال دوم خودمون هستیم. چرا باید تمام این سخنرانی رو فقط به خاطر اینکه کریسمسه به ما ببندن؟»
«ها؟» وقتی مارو این رو گفت، سرم رو با گیجی کج کردم.
«روابط نامشروع و اینها. امکان نداره اجازه بدم چندتا دختر سلیطه وقت استراحت ارزشمند من رو نابود کنن، مگه نه؟»
«موافقم. من هم همین احساس رو دارم.»
«پس داداش بزرگهی عزیز اصلاً نگران نیست؟»
لحن تمسخرآمیز مارو باعث شد چشمانم رو تنگ کنم و با لحنی مشکوک بپرسم: «چی؟»
«با شناختی که از آیاسه دارم، اون احتمالاً امشب برنامهای داره، نه؟»
«امشب؟»
«مثلاً یه قرار کریسمسی. اینطور فکر نمیکنی؟»
خیلی طول کشید تا مغزم بتونه معنای پشت کلمات مارو رو پردازش کنه. یعنی داره میگه که آیاسه¬سان امشب با کسی قرار داره؟ خب، همه که نمیدونند من و آیاسه¬سان چه نوع رابطهای باهم داریم. ممکنه کسایی باشند که سعی کنند آیاسه-سان رو به یه قرار شب کریسمسی دعوت کنند. و در عین حال، اگه اون همهی دعوتها رو رد کنه، ممکنه عجیب بهنظر برسه. شاید حتی با یکی موافقت کنه... نه، امکان نداره.
ناگهان لرزشی رو نزدیک سینهام احساس کردم و دیوانه¬وار صاف نشستم. وقتی گوشیم رو درآوردم، دیدم یه پیغام جدید توی LINE دریافت کردم. روی لاکاسکرین نوشته بود؛ «بعد از خرید میام خونه.» و فرستندهاش آیاسه¬سان بود. پس اون بعد از انجام کارهاش به خونه میاد... میبینید؟ حق با من بود.
«چی شده؟ آیاسه¬سان گفت که از برادر بزرگترش متنفره یا همچین چیزی؟»
«به¬هیچ¬وجه. اون نمیتونه مثل خواهر کوچیکههای انیمههای عجیبغریبی که تو نگاه میکنی صحبت کنه.»
«آیاسه¬سان بود، نه؟»
«ها؟»
«خیلی راحت می¬شه خوندت.»
«فکر میکنم این تویی که در اینجور مواقع خیلی تیزبین میشی.»
«و؟ نباید بهش جوابی بدی، آقای داداش بزرگه سان؟»
«نه، مشکلی نیست.» گوشیم رو در جیبم گذاشتم.
در همین حین مارو کیفش رو برداشت و بلند شد.
«به هر حال. خوش گذشت، آسامورا.»
«آره. احتمالاً تا سال نو دیگه همدیگه رو نخواهیم دید، پس... سال نو مبارک؟»
«درسته، من شک دارم که در تعطیلات زمستانی با هم برخورد کنیم، پس مطمئن شو که سال جدید رو خوب شروع کردی.» مارو با یک دست روی هوا به سمت من پشت کرد و از کلاس بیرون رفت.
من رفتنش رو تماشا کردم و سپس یک بار دیگه به اطراف کلاس نگاه کردم. نیمی از همکلاسیهای ما قبلاً کلاس رو ترک کرده بودند، احتمالاً به خاطر باشگاهشون یا فقط برای رفتن به خونه. در همین حین به این فکر کردم که آیا باید خودم تنهایی به کتابفروشی برم. واقعاً که، چه نگرانی مسخرهای... اوه آره، امروز یه جشن کریسمس تو خونه خواهد بود، فراموشش کردم.
دیوارهای آشپزخانه برق میزدند. طبیعیه که این به لطف من نبود.
آکیکو¬سان بود که ناگهان گفت: «من امروز میخوام این جا رو تمیز کنم.» و البته وقتی این رو گفت به آشپزخانه اشاره کرد. آیاسه¬سان و من پیشنهاد کمک کرده بودیم. از آنجایی که من و آقاجونم به ندرت آشپزی میکردیم، آشپزخانه هنوز نسبتاً تمیز بود و تقریباً دو ساعت بعد با براق شدن همه چیز، تمیزکاری به پایان رسید. تقریباً ساعت ۳ بعد از ظهر بود، بنابراین پس از یک استراحت و چند میان¬وعده، آکیکو¬سان گفت: «تنها چیزی که باقی مونده اینه که شام رو آماده کنیم، پس میتونی استراحت کنی، یوتا.» آکیکو¬سان این رو گفت و من رو از آشپزخونه بیرون کرد، احتمالاً به این خاطر که منتظر یه جلسه آشپزی کامل با دخترش بود.
به این ترتیب چارهای جز برگشت به اتاقم و باز کردن کیفم نداشتم. کتابی رو که تازه خریده بودم برداشتم و به صفحه اول برگشتم و با آرامش از مطالعم لذت بردم. دفعه بعد که سرم رو بلند کردم، متوجه شدم که داخل اتاقم شروع به تاریک شدن کرده. خورشید خیلی وقت بود غروب کرده بود. جمله آخر کتاب رو خوندم و بعد آهی کشیدم.
عالی بود، همهاش رو تو یه دفعه خوندم. نمیتونم باور کنم که جلد اول یه داستان علمی تخیلی سنگینِ جلد سخت رو فقط تو دو ساعت خوندم. شروع کردم به این احساس که خودم وظیفه سنگینی بر دوش دارم که مجبورم کرده در فضا و زمان سفر کنم. الان میفهمم که چرا این کتاب اقتباس هالیوودی دریافت کرده. وقتی شنیدم آکیکوسان و آیاسه¬سان مشغول مکالمه دلپذیری هستند کتاب رو بستم. با بیرون آوردن سرم از اتاق، آکیکوسان من رو دید.
«یوتا، میتونی تلویزیون رو روشن کنی؟»
«تلویزیون برای چی؟؟»
«فقط میخوام یه صدایی تو خونه بپیچه، یه فیلم یا هرچی که شد خوب...
کتابهای تصادفی

