روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
پایان: خاطرات آیاسه ساکی
-هفتم ژوئن (یکشنبه)
وقتی گفتم خیالم راحت شد، واقعا منظورم همین بود.
همون بار اولی که دیدمش با خودم گفتم این یارو آدم بدی نیست. گرچه همونقدر هم آدم بی ملاحظه ای بود.
همیشه دوست داره بعد از اینکه از حموم میآد، آب داغ و تازه ای تو وان بذاره.
انتظار نداشتم دانشآموز مدرسه سویسه باشه.
-هشتم ژوئن (دوشنبه)
آسامورا کون تو مدرسه صدام زد. برخلاف انتظارم، آدم صاف و یکنواختیه.
اصلا خوش ندارم اینقدر راحت شایعاتی که راجع به من هست رو باور میکنه، ولی میدونم چارهای نیست. به هر حال خبر دارم تو نظر بقیه چه جور آدمی هستم.
عصبانی بودم. با این حال آسامورا کون قبول کرد عصبانیتمو.
فکر کنم اولین نفری باشه که تو زندگیم دیدهم که سعی کرده باهام اینطوری کنار بیاد.
-نهم ژوئن (سهشنبه)
یادداشت: آسامورا کون تخممرغ دستپخت دوستش با سس سویا دوست داره.
از امروز به بعد آشپزی با منه.
آسامورا کون داره تمام تلاششو میکنه تا برا من یه شغل پردرآمد با دستمزد بالا پیدا کنه، پس منم براش صبحانه و شام درست میکنم.
ازم عذرخواهی کرد که نتونست چیزی پیدا کنه، ولی من که میدونم یان کار به این آسونیا نی...
کتابهای تصادفی

