روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر9: 26سپتامبر (شنبه) ـــ آیاسه ساکی
دانشگاه دخترانهی سوکینومیا درست در امتداد خط متروی یامانوته قرار داشت.از ایستگاه شیبویا به سمت شمال ایستگاه یامانوته میروید، و بعد از ایستگاه ایکبوکورو پایین میآیید. دو تا ایستگاه رو رد میکنید و بعد از یکم پیاده روی در خیابون دروازهی دانشگاه سوکینومیا از دور پدیدار میشه.
«خیلی بزرگه ...»
اولین چیزی که روی من تاثیر گذاشت، بزرگی محوطهی دانشگاه بود. لعنتی، چند تا ساختمون داخلش جا میشند؟ حتی با اینکه تو مرکز شهره، بازم تونستند همچین محوطهی بزرگی رو فراهم کنند. همونطور که از یه دانشگاه ملی با سابقهای طولانی انتظار میرفت. مسیر سنگفرش شدهی منتهی به دروازه با درختان بلند در چپ و راست تزئین شده بود و یکم دورتر شما میتونستید ساختمونهای مستطیل شکلی رو ببینید. طبق نقشهای که تو گوشیم داشتم، خیلی از این ساختمونها مدارس ابتدایی و دبیرستان وابسته به دانشگاه بودند، یکم دورتر مدارس راهنمایی هم وجود داشت.
زبونم بند اومده بود. هیچ وقت فکر نمیکردم اونا همه چیز، از ابتدایی گرفته تا دانشگاه، رو اینجا داشته باشند. درحالی که از بین جمعیتی که جلوی در ورودی تجمع کرده بودند رد می شدم، به سمت دانشگاه حرکت کردم. امروز شنبه بود، پس قاعدتاً نباید هیچ کلاسی برگزار بشه. پس یعنی همه ی این جمعیت برای تور دانشگاهگردی اینجا هستند؟
درست پس از رد شدن از در ورودی، یه خانم جاافتاده که تیشرت پوشیده بود برنامهی امروز رو به من داد. اونها باید از کارمندان اینجا باشند. خوب، فکر کنم نمیتونستند همهچیز رو فقط به دانشجوها بسپرند. وقتی به اطراف نگاه کردم، در بین کسانی که همراه با من راه میرفتند، دخترانی بزرگتر خودم و همچنین زنانی بالغ رو دیدم. اونها باید دانشجوها و اساتید اینجا باشند.
در دوردست، صداهایی پرانرژی رو میشنیدم، که حدس میزنم مال باشگاههای مختلف ورزشی باشند، و همچنین سایههایی رو داخل پنجرههای ساختمون اصلی دیدم. حدس میزنم هیچ روز تعطیل واقعیایی تو دانشگاه وجود نداره، نه؟ یعنی همه هر روز با پشتکار به دانشگاه میان؟ من که نمیتونستم همچین چیزی رو تصور کنم.
با قدم زدن تو مسیر سنگفرش شده به داخل محوطهی دانشگاه رفتم. دانشکدهی علوم انسانی که من بهش علاقمندم تقریباً تو انتهای مسیره و من باید ساختمان غولپیکر جلوم رو دور بزنم. همونطور که تو اطراف ساختمون مستطیل شکل حرکت میکردم، حیاطی رو در سمت راست خودم دیدم که یکم بالاتر از مسیر من بود.
دیدن همچین چمن سرسبزی لذت بخشه ... البته، اگه کسی رو که روی چمنها خوابیده در نظر نگیریم! در کمال تعجب، زنی که روپوش آزمایشگاهی سفید رنگی پوشیده بود جوری روی چمنها دراز کشیده بود انگار که تو تخت خودش خوابیده. الان این واقعیه؟ اوه، یکی رفت سمتش ... و الان داره سرزنش میشه. خوب، آخه چه انتظاری داشتی؟ حتی اگه نور خورشید باعث شده باشه که احساس راحتی بکنی نمیتونی روی چمنها دراز بکشی، این دیگه زیاده رویه. خوب، فکر کنم تو دانشگاه با انواع مختلفی از آدمها روبهرو میشید.
به تابلوی ساختمون روبهروم نگاه کردم. آره، همین جا باید باشه. هرچند، تو لحظهای که وارد ساختمون شدم، احساس کردم که یکی اسمم رو صدا زد. اما این غیرممکنه. من که کسی رو تو این دانشگاه نمیشناسم.
«ساکی چااااان! وااااااای! اومدی دانشگاه من؟!»
هان...؟
«یومیوری سان؟»
این ارشد من تو محل کاربود، یومیوری شیوری سان. اون پشت میز پذیرش نشسته بود. صبرکن، پس این یعنی ...
«تو دانشجوی این دانشگاهی؟»
«ایی. بگی نگی.»
«بگی نگی؟ مطمئن نیستی؟ وقتی به اطراف نگاه کردم، میز پذیرش هر دانشکدهای فرق می کرد، و اون به طور اتفاقی پشت میز پذیرش دانشکدهی علوم انسانی نشسته بود.
«اگه بهم گفته بودی که میای، برات نوشیدنی آماده میکردم.»
«راستش یهویی شد.»
بعلاوه، من حتی نمیدونستم که اون دانشجوی این دانشکده هست.
«آهان... پس برای بررسی سخنرانیهای آموزشی اینجا اومدی؟»
«آره ... یجورایی.»
یکم کنار کشیدم تا مردمی که پشت سرم بودند بتونن رد بشوند و جواب کوتاهی دادم. در واقع، من برنامه داشتم تو هرکدوم از سخنرانیها که به نظرم جالب اومد شرکت کنم، اما به نظر نیازی به این کار نبود. دلیلی ندارم تا تو سخنرانی دانشکدهای که یومیوری سان باهوش توش درس میخونه شرکت نکنم.
«خیلی خوب، اما هنوز یکم تا سخنرانی مونده، میخوای اطراف رو بهت نشون بدم؟»
«اشکالی نداره؟»
دوباره به میز پذیرش نگاهی انداختم. درواقع یه دختر دیگه هم اونجا کنار یومیوری سان نشسته بود، و بین افرادی که تازه می رسیدند اعلامیه پخش میکرد. اون نگاهی به من انداخت و وقتی دید که من هنوز اعلامیهای نگرفتم سریع یکی بهم داد. داخل اعلامیه اطلاعاتی دربارهی سخنرانی امروز نوشته شده بود.
«شیوری، اگه نمیخوای برگردی سر کارت، حداقل از سر راه برو کنار، برو اون طرف.»
«باشه، خیلی ممنون. بیا، بزار اطرافو بهت نشون بدم.»
«ولی...»
«اوه ... یومیوری، این دوست توعه؟»
به سمت منبع صدای جدید برگشتم و زنی که ظاهرش به دانشجوها نمیخورد به استقبالم اومد. اون باید یه استاد باشه. تو اواخر دههی بیست یا اوایل دههی سی زندگی خودش به نظر میرسید، البته اگه اون اینجا استاد باشه، احتمالاً یکم بزرگتر از چیزی که گفتمه. این فقط یه تخمین از روی ظاهرش بود. اون یه کت و شلوار به رنگ بنفش روشن پوشیده بود که جوی بالغانه رو منتشر میکرد، اما به دلیل کمبود خواب یا یه همچین چیزی زیر چشماش حلقههای سیاه رنگی ایجاد شده بود که به زیبایی ذاتیش آسیب میزد.
صبرکن ... من اونو قبلاً یه جایی دیده بودم. تو ذهنم دنبالش گشتم.
«اوه.»
اون همون کسی بود که چند دقیقه پیش روی چمنها خوابیده بود.
«همم؟»
«ساکی چان، اونو میشناسی؟»
«خ ... خوب، همین چند دقیقهی پیش، روی چمنها ...»
نتونستم جملهامو کامل کنم. با اینحال، به نظر میرسید یومیوری سان متوجه شده که چی میخواستم بگم.
«کودو سنسی ... بازم این کارو کردی؟ مگه تو یه کت و شلوار گرون قیمت برای امروز نخریده بودی؟ چطور دلت میاد همچین لباسی رو اینجوری کثیف کنی؟»
«روی لباسم روپوش پوشیده بودم.»
«موضوع الان این نیست...»
«هر فردی برداشت شخصی خودش از یک موضوع رو داره. با توجه به عمر کوتاه ما، این اتلافه که با لباسهای گرونقیمت به عنوان چیزی به غیر از لباسهایی ساده برای پوشیدن رفتار کنیم. مهمتر از اون، یومیوری، یکم بیشتر دربارهی این دوست خوشتیپت بهم بگو.»
به نظر میرسید یومیوری سان هنوزم حرفی برای گفتن داشته باشه، اما در نهایت با ناامیدی سری تکون داد و منو معرفی کرد.
«این آیاسه ساکی چانه، یکی از سالپایینیهام سر کار نیمهوقتم.»
«اسم من آیاسه هست. اوم، از آشنایی با شما خوشحالم.» تعظیم مودبانهای کردم و زن کت و شلوارپوش با لحنی شوم زمزمه کرد:« چه زمانبندی خوبی.»
ببخشید، داری دربارهی چی حرف میزنی؟
«از دیدنت خوشحالم ساکی چان. من کودو اِیها هستم. دانشیار1 این دانشکده و به طور کلی در مورد اخلاق و فلسفهی اخلاق تحقیق میکنم. انگار تو دانشآموز دبیرستانی هستی، درسته؟»
«بله، من سال دوم دبیرستان هستم.»
«خیلی عالیه. چقدر فوقالعاده. چه خوششانسیایی. موضوع خیلی مهمی وجود داره که میخوام راجبش باهات حرف بزنم، پس لطفاً با دقت گوش کن.»اون بدون لحظهای مکث به صحبتش ادامه داد.
فقط از لحن حرف زدنش میتونستم بگم که اون آدم باهوشیه. خوب، میشه گفت همون جوری که از یه استاد دانشگاه انتظار میرفت.
«باشه، و اون چیه؟»
«تا حالا با چند نفر انجامش دادی؟»
«چی؟»
برای یه لحظه نتونستم سوالش رو درک کنم. دقیقاً چی رو با چند نفر انجام دادم؟ اوه، صبرکن، اون چیزا رو؟
«ببخشید، اما من دقیقاً متوجه نشدم که چی میخواید ـــ»
در واقع کاملاً متوجه منظورش شده بودم، اما نمیخواستم بهش جواب بدم.
«استاد! این چه سوالیه؟ از یه بچهی زیر سن قانونی مگه همچین چیزی میپرسند؟»
یومیوری سان برای محافظت از من بین من و پروفسور ایستاد و شروع به سرزنش اون کرد.
«هان؟»
«این سوالی نیست که تو جمع پرسیده بشه.»
«همم؟ میدونم. برای همینم بود که ملاحظه به خرج دادم و از کلمات مبهم استفاده کردم. همم، هرچند شاید در وهلهی اول همچین چیزی خیلی هم محرمانه نباشه. برای تمام بشریت، این یه پدیدهی طبیعی و نرماله. میدونی ... مخفی کردن چیزی بهش اثر و نفوذ بیشتری نسبت به بیانش به صورت آشکار میده ... بنابراین، به صورت صریح میپرسم، تا حالا با چندتا پسر – البته، اگه دخترم بود هم مشکلی نداره – قرار گذاشتی؟»
«استاد!»
«چرا دارید قیافهتونو ترسناک میکنید؟ یومیوری، تو برخلاف من یه خونآشام تشنه به خواب نیستی، پس زیبایی خودتو حفظ کردی. با دقت گوش کن، من به ندرت چنین شانسی به دست میارم تا بتونم با یه دختر دبیرستانی صحبت کنم، برای همین این یه فرصت ارزشمند برای افزایش دادههای تحقیقاتی منه.»
«قبل از اینکه باهاش مثل یه مورد تحقیقاتی رفتار کنید به رضایتش نیاز دارید. البته فکر نکنم لازم باشه که همچین چیزی رو به یه استاد یادآوری کنم، مگه نه؟»
«اوه، یومیوری، امروز خیلی باهوش شدی. استدلالت عالی بود.»
«قابلی نداشت.»
«درواقع، راست میگی. پس ساکی چان ... یا باید تورو آیاسه کون صدا کنم؟»
«آمم، برای من فرقی نداره.»
«پس ساکی چان. اینجوری به نظرم قشنگتره.»
اون حتی موقع گفتن همچین حرفی هم چهرهی بیاحساس خودش رو حفظ کرد. چه آدم عجیبی، یعنی همهی اساتید دانشگاه اینجوری هستند؟
«راستش، من دارم روی جنبههای اخلاقی و رفتاری روابط بین زن و مرد، در روابط خانوادگی تحقیق میکنم.»
«روابط خانوادگی؟»
«در واقع، اگه بخوایم معنی لغوی اخلاقیات رو تعریف کنیم، میشه نظم و قوانین تعریف شدهای که در بین روابط انسانی یک جامعه وجود داره ... به عبارت دیگه، یک هنجار اجتماعی. من درحال تحقیق بر روی این هنجارها هستم.»
«میشه روی همچین چیزی تحقیق کرد؟»
«چرا که نه. ببین، بنیان جامعه از همین اخلاقیات تشکیل شده. اینکه انجام چه کارهایی ترجیح داده میشه، انجام چه کارهایی ممنوعه – حتی تابو2 ها. اما این قوانین ممکنه تا ابد یکسان باقی نمونند. اگه بخوام مثال بزنم ... مثلاً اینکه خواهر و برادرهای ناتنی نمیتونند باهم رابطهی عاشقانه داشته باشند.»
نباید فقط به این دلیل که مثالش به منم مربوط میشد واکنشی نشون میدادم، اما احساس کردم حالت چهرهام عصبی بودنم رو معلوم کرده.
«اصول اخلاقیات علم نیست. حداقل، به عنوان یه علم ایجاد نشده.»
«شاید اینجوری باشه، اما به هرحال هر تحقیقی به پایههای علمی نیاز داره.»
«خوب، این یه بحث جداست که میتونیم بعداً دربارش حرف بزنیم یومیوری. چیزی که الان مهمه اینه که اصول اخلاقیایی که برای افراد مهمه، با گذشت زمان دچار تغییر و تحول میشه. با این حال، همیشه بین اصولی که درحال حاضر در جامعه وجود داره و اونچه که واقعاً برای جامعه لازمه، تضاد و ناهماهنگی وجود داره و در نتیجه جامعهی ما همواره ــ»
کودو سنسی لحظهای مکث کرد و به اطرافش نگاه کرد، انگار متوجه شده بود که بیشاز حد جوگیر شده.
«همم ... ساکی چان، حالا که اینجایی، دوست داری یه سر بیای دفترم؟»
«بازم شروع کرد، داره مردمو به کاری که نمیخوان مجبور میکنه!» یومیوری سان آهی کشید.
پروفسور...
کتابهای تصادفی

