روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر 10: 26 سپتامبر (شنبه) ـــ آسامورا یوتا
بعد از خوردن صبحونه بلافاصله از خونه زدم بیرون و با دوچرخم به سمت خیابون اوموتساندو به راه افتادم. با وجود اینکه هنوز حتی ساعت 9 صبح هم نشده بود، اما ماشینای زیادی تو خیابون بودند و حتی پیادهروها هم کیپ تو کیپ پراز آدم بودند. آره، رفتن به خیابون اوموتساندو تو آخرهفتهها مثل یه شکنجست. میدونم همچین فکری باعث میشه مثل یه آدم گوشهگیر و تنها به نظر برسم، اما وقتی داشتم تو خیابون رکاب میزدم، نمیتونستم به چیز دیگهای فکر کنم.
هیچ نشونهای از تابستون تو بادی که داشت میوزید نبود. بوی آسفالت داغ شده به مشامم نمیرسید، و احساس سوزش روی پوستم ضعیف شده بود. همهی اینها نشونهی این بود که پاییز داره از راه میرسه. دوچرخم رو توی قسمت مخصوص دوچرخهها پارک کردم و به ساختمونی که مقصدم بود نگاه کردم. حدود یک ماه میشه که فقط شنبهها به موسسهی آموزشی میام. همونطور که در آزمونهای و امتحانات بهم ثابت شد بعد از رفتن به کلاسهای تابستونی نمراتم بهبود پیدا کردند. برای همین والدینم رو متقاعد کردنم تا رسماً تو کلاسهای آمادگی برای آزمون شرکت کنم.
به والدینم دروغ نگفتم، اما با این حال بزرگترین دلیلم برای اومدن به موسسه این بود که میخواستم هرجایی به جز توی خونه باشم، تا بتونم به احساساتی که نسبت به آیاسه سان دارم غلبه کنم. هزینههای موسسهی آموزشی مقدار قابل توجهی از پولی که از کار پاره وقتم به دست میآوردم رو مصرف میکرد، اما این یه هزینهی ضروری بود. نتایج جانبی این تصمیم هم کاملا به نفعم بود، نمراتم بهبود پیدا کرد و حتی دامنهی دانشگاههایی که میتونستم انتخاب کنم هم گستردهتر شد. حتی اون روز تو جلسهی اولیا و مربیان معلمم هم اینو تایید کرد.
بعد از اینکه وارد ساختمون شدم یه لحظه توقف کردم، معمولاً مستقیم به کلاسها میرفتم اما این بار نظرم عوض شد. به نقشهای که طرح موسسه رو نشون میداد نگاه کردم و به یه جای کاملاً متفاوت از کلاسهای معمولم رسیدم.
"اتاق خودآموزی."
تابلویی که بالای در آویزون شده بود رو خوندم. قبلاً حتی متوجه نشده بودم که همچین اتاقی اینجا وجود داره. به آرومی در رو باز کردم. چندتا میز رو دیدم که در یک ردیف چیده شده بودند و بینشون یکم فاصله بود. خوب، اینطوری نیست که اینجا پر از آدم باشه. همونطور که ممکنه توقع داشته باشید، یه موسسهی آموزشی جاییه که معمولاً برای گوش دادن به معلمها و شرکت تو کلاسها بهش سر میزنید. اگه میخوایید تنهایی مطالعه کنید، میتونید این کارو تو کتابخونه و یا حتی یه کافه انجام بدید. برای همین شرط میبندم خیلی از دانشآموزا حتی نمیدونند که همچین جایی وجود داره.
با نگاهی به ردیف دانشآموزها، یه چهرهی آشنا رو تو انتهای سالن دیدم فوجینامی سان که با نام کاهو سان هم شناخته میشد. خوش بختانه میز کناریش خالی بود. از اونجایی که اون تو ردیف انتهایی نشسته بود، پس هیچ کس دیگهای پشتش نبود، بنابراین حدس میزنم اونجا حتی میشه بهتر تمرکز کرد، نه؟ فوجینامی سان سرشو بلند کرد و منو دید. بعد به آرومی سر تکون داد و انگشت اشارهش رو روی لبهاش گذاشت و به من اشاره کرد که ساکت باشم، انگار میخواست تاکید کنه که هیچ مکالمهی خصوصیایی تو اتاق خودآموزی مجاز نیست. خوب، منم اصلاً قصد نداشتم باهاش حرف بزنم.
تو آخرین ردیف نشستم و وسایل مطالعهام رو بیرون آوردم. از اونجایی که (قاعدتاً) دلیلی برای صحبت با فوجینامی سان نداشتم، فقط روی مطالعم تمرکز کردم. یکم که گذشت فهمیدم که فضای داخلی این اتاق چقدر برای مطالعه مناسبه. دستگاه تهویهی هوا دائماً هوای اتاق رو در سطح مطبوعی حفظ میکرد و به لطف دیوارهای اطراف میزم، تنها چیزی که میتونستم ببینم میز خودم بود، این بهم اجازه میداد تا بهتر تمرکز کنم. بعلاوه، سایر دانشآموزایی که اطرافم بودند هم به قصد مطالعه اینجا بودند، این باعث میشد که انگیزم برای مطالعه بیشتر بشه. این خیلی بهتر از یه کتابخونه یا یک کافه با آدمایی که دائماً توش رفتآمد میکردند بود. به لطف همهی اینها، دفعهی بعدی که سرمو بلند کردم دیگه وقت ناهار بود. شکمم بی صدا قاروقور میکرد. تعداد افراد داخل سالن هم کمتر شده بود. احتمالاً اونا هم رفته بودند ناهار بخورند. میزم رو تمیز کردم و ایستادم. به این فکر کردم که شاید خودمم باید از فروشگاه چیزی برای خوردن بگیرم.
فوجینامی سان هم همین کار رو کرد وهمراه با من به راه افتاد. یه لحظه گیج شدم اما از اونجایی که نمیتونستم اطرافیانمون رو اذیت کنم، بی صدا با اون به سمت در رفتم. به محض اینکه وارد راهرو شدیم صحبت کردم.
«فوجینامی سان، توهم برای خوردن ناهار اومدی بیرون؟»
«آره. و همچنین ...»
«هم؟»
«از اونجایی که تو از این همه جا درست اومدی پیش من بشینی، فکر کنم احتمالاً چیزی ازم میخوای، نه؟»
«اوه، خوب...»
خوب، اینجوری نیست که همچین احساسی داشته باشم. درسته که از وقتی اونو تو محل شبیهساز گلف دیدم دلم میخواست یکم بیشتر باهاش حرف بزنم، اماــــ
«راستش من هیچ کار ضروری یا چیزی شبیه بهش باهات ندارم...»
«آهان، پس اینجوریه...»
«خوب، میخوای کجا ناهار بخوری؟»
«من میخواستم یه چیزی از فروشگاه بگیرم.»
«منم همینطور.»
«پس بیا اولش یه چیزی بخریم. میتونیم تو سالن استراحت غذا بخوریم.»
«باشه، پس بریم.»
طبق چیزی که فوجینامی سان بهم گفت، سالن استراحت، محلی برای گذروندن اوقات فراغت و حتی خوردن غذاست (البته آوردن غذاهایی مثل رامن، اودون با هرنوع غذایی با بوی تند ممنوعه.). احتمالاً یه چیزی مثل اتاق استراحت تو محل کار منه.
ما یکم ناهار از فروشگاه رفاه کنار موسسه خریدیم. من یکم نون شکمپر و یه بطری چای خریدم، درحالی که فوجینامی سان اول رفت سراغ اونیگیری، بعدش رفت سراغ ساندویچ های میوه و همینطورم یکم آب سبزیجات خرید. همه چیز رو به سالن استراحت آوردیم، یه میز خالی پیدا کردیم و مشغول خوردن شدیم. چیز زیادی برای گفتن به همدیگه نداشتیم، بنابراین صحبتامون خیلی زود تموم شد.
«تو واقعاً چیزی برای گفتن بهم نداشتی ها!»...
کتابهای تصادفی

