فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر11: 27 سپتامبر (یکشنبه) – آسامورا یوتا

انگار تابستون داشت زور آخرش رو می‌زد. تابش مستقیم آفتاب دمای هوا رو به شدت افزایش داده بود و موقعی که من به موسسه‌ی آموزشی رسیدم دما حداقل 30 درجه‌ی سانتی‌گراد بود. برای فرار از گرما با تمام سرعت خودم رو داخل ساختمون کشیدم. وقتی در اتوماتیک پشت سرم بسته شد و منو از گرمای بیرون جدا کرد احساس کردم که بالاخره می‌تونم نفس راحتی بکشم. بعد از اینکه یکم خنک شدم دوباره راه افتادم.

دری رو که روش نوشته بود "اتاق خودآموزی" باز کردم. با وجود اینکه تقریباً همون ساعت دیروز رسیده بودم، اما اتاق خیلی شلوغ‌تر بود. به اطراف نگاهی انداختم و فوجینامی سان رو تو همون جای دیروزی پیدا کردم. خوش‌بختانه صندلی کناریش هنوز خالی بود، برای همین از فرصت استفاده کردم و اونجا نشستم. مطابق معمول، اون شدیداً روی کتاب‌ها و یادداشت‌هاش تمرکز کرده بود.

طبیعتاً من صداش نزدم. وسایلم رو از کیفم بیرون آوردم و روی کتاب فیزیکم تمرکز کردم. تو امتحانات پایان ترم تونسته بودم تو فیزیک 70 بگیرم که برام یه دستاورد بزرگ تلقی می‌شد. فیزیکی که تو دبیرستان تدریس می‌شه چیز زیاد سختی نیست و بیشترش رو میشه فقط با خوندن از روی کتاب فهمید. چیزی که من توش مشکل دارم پیدا کردن فرمول صحیح و محاسبه کردن اونه. حتی وقتی که می‌دونم مساله ازم چی می‌خواد، تو محاسباتش کند پیش می‌رم و از بقیه عقب می‌افتم.

حالا پس ... هوم، سرعت شتاب یک جسم در یک سطح شیب‌دار صاف را محاسبه کنید، ها؟ معمولا و نه فقط محدود به فیزیک، عمومی‌ترین توصیه در مورد سوالات امتحانی اینه که اول یکبار روی سوال رو با دقت بخونید. برای مثال نکته‌ی برجسته‌ی این سوال عبارت "سطح‌ شیب‌دار صاف" عه. به عبارت دیگه، این یه سطح شیب‌داره که درش لازم نیست اصطکاک رو در نظر بگیرید. دلیل اینکه وقتی یه جعبه‌ی مقوایی بالای تپه قرار می‌گیره مثل یه بلوک یخی به پایین نمی‌لغزه، اصطکاک بین جعبه و زمینه. با این حال، سوالات فیزیک دبیرستان معمولاً اصطکاک رو در نظر نمی‌گیرند. از روی هوس، شروع کردم به فکر کردن در این باره که تو دانشگاه چطور این مساله رو مطرح می‌کنند. حرفای آیاسه سان از دیروز ذهنم رو مشغول کرده بود.

«نه به این معنا که کسی بهت بگه باید چطور فکر کنی، بلکه باید فرایند فکری خودت رو پیدا کنی و اون رو در قالب کلمات بیان کنی.»

به عبارت دیگه، تو دانشگاه، خودت مساله‌ای که باید حلش کنی رو طرح می‌کنی. به عنوان مثال، اگر این شیب واقعاً اصطکاک داشته باشه چی می‌شه؟ اگه این سطح اصلاً تو سیاره‌ی زمین نبود چی؟ راستش خیلی سرگرم‌کننده به نظر می‌رسه. اوه، درسته، یه چی شبیه به این رو تو یه رمان علمی تخیلی خونده بودم. تو سطح ماه، گرانش خیلی کمی وجود داره و حتی یه قطره آب خیلی کندتر از روی زمین از روی پوست شما جاری می‌شه. اوه، حتی نمی‌تونم تصور کنم که اگه بخوای روی ماه دوش بگیری چطوری می شه... شتاب، آره، برگردیم سر پیداکردن شتاب...

صدای حرکت مداد روی کاغذ و به دنبالش ورق زدن صفحات کتاب رو می‌شنیدم. هر وقت سوالی رو با موفقیت حل می‌کردم و صفحه رو ورق می‌زدم، انگار در جواب موفقیت من، شخص دیگه‌ای هم صفحه‌ای رو ورق می زد. تقریباً مثل یه مسابقه بود. ناخودآگاه لبخندی زدم.

همچنان تو سکوت نشسته بودم و داشتم به حل کردن مسائلم ادامه می‌دادم که صدای لغزشی شنیدم و وقتی سرم رو بلند کردم فوجینامی سان رو دیدم که از روی صندلیش بلند شده بود و داشت به من نگاه می‌کرد. بدون اینکه حرفی بزنه کیفش رو برداشت و به در اشاره کرد.

ها؟ ... به همین زودی وقتش رسید؟ با تعجب گوشیم رو چک کردم و دیدم که ساعت از دوازده گذشته. اونقدر تمرکز کرده بودم که متوجه رسیدن وقت ناهار نشده بودم. بعد از اینکه وارد راهرو شدم فوجینامی سان باهام صحبت کرد.

«بیا امروز تو یه رستوران خانوادگی ناهار بخوریم.»

«رستوران خانوادگی؟»

«من یه جایی رو می‌شناسم که قیمتاش مناسبه. چطوره؟»

اینکه هرازگاهی تو همچین جاهایی غذا بخوری ضرری نداره.

«باشه. بیا همینکارو بکنیم.»

به محض اینکه از ساختمون خارج شدیم، گرما دوباره به سمت ما هجوم آورد.

«امروز خیلی گرمه!»

«خوب، چند وقت دیگه فصل عوض می‌شه، پس این گرما فقط چند روز دیگه ادامه داره.»

همونطور که داشتیم درباره‌ی آب و هوا حرف می‌زدیم، به رستوران موردنظر رسیدیم. درست همونطور که فوجینامی سان گفته بود، بیشتر مشتریای اینجا رو دانش‌آموزا تشکیل می‌دادند. خوب، از اونجایی که اینجا یه جای ارزون و اقتصادی بود، پس تعجبی نداشت. این یه رستوران زنجیره‌ای ایتالیایی بود.

بعد از اینکه خودمون رو زیر باد کولر خنک کردیم، تو یه محوطه‌ی کوچیک بسته نزدیک پنجره‌ها روبروی همدیگه نشستیم. از اونجایی که نمی‌تونستیم وقت زیادی رو تلف کنیم، هردومون به سرعت سفارش دادیم. من یه کانابورای ساده سفارش دادم و فوجینامی سان پپرونچینو انتخاب کرد.

«من غذاهای تندی که روشون یه عالمه روغن زیتون ریخته شده باشه دوست دارم.»

«منم چیزای تند رو دوست دارم، اما ... امروز خیلی درس خوندم و خیلی گشنم شده.»

«آره. تو حتی متوجهم نشدی.»

«دقیقاً متوجه چی نشدم؟»

«قبلاً تو اتاق مطالعه، من یه مدت به آساموراکون خیره شده بودم و منتظر بودم تا متوجه بشی.»

پس برای همین بود؟ فکر می‌کردم که با صدای کشیده شدن صندلیش به واقعیت برگشتم اما انگار ناخودآگاه نگاهش رو حس کرده بودم.

«می‌تونستی یه چیزی بگی.»

«نمی‌خواستم بقیه رو اذیت کنم.»

«به هرحال، چرا می‌خواستی امروز بیایم اینجا؟»

«خوب، وقتی بهت نگاه می‌کردم هوس کردم. می‌خواستم باهات حرف بزنم، اما تو سالن چشمای زیادی رومون بود. اوه، بزار برای هردوتامون آب بیارم. نوشیدنی‌های اینجا سلف سرویسه.»

«پس بزار من برم.»

«نه، تو همین جا بمون.»

«حداقل بزار مال خودم رو بگیرم.»

چند لحظه باهم بحث کردیم اما درنهایت باهم رفتیم، و با دستمال مرطوب و آب تو دستامون سر میزمون برگشتیم. یکم بعد غذامون هم اومد. فوجینامی سان مقدار زیادی از روغن زیتونی رو که به عنوان چاشنی روی میزمون قرار داشت برداشت و روی غذاش ریخت. همین کارو با فلفل سیاه هم انجام داد. بعد با چنگال پاستاها رو برداشت و مشغول خوردن شد.

به نظر میاد که اون به اینجور غذاها عادت کرده، شاید اون زیاد میاد اینجا؟

با این حال، نمی‌دونم فوجینامی سان درباره‌ی چی اینقدر کنجکاو بوده که بهم خیره شده. نکنه کار عجیبی کردم؟ اوه، درسته، منم باید تمام تلاشم برای پیشبرد این رابطه رو انجام بدم.

«فوجینامی سان، رابطت با کتابا چجوریه؟»

«کتابا؟ خوب، من ازشون بدم نمیاد.»

چه جواب عجیبی.

«پس یعنی ازشون خوشت هم نمیاد؟»

«خوب، نه دقیقاً. من کتاب خوندن رو دوست دارم. اما برای انتخاب سرگرمی‌هام عموماً جنبه‌ی هزینه عملکرد رو هم ملاک قرار می‌دم. فکر کنم قبلاً بهش اشاره کردم، اما من پول زیادی برای خرج کردن ندارم، برای همین تمرکز روی همچین سرگرمی‌هایی برام سخته.»

«متوجهم...»

«برای مثال، اون شبیه‌ساز گلف، با پول دوتا کتاب شومیز می‌تونم برای یه هفته هرچقدر که بخوام شبا توش تمرین کنم، برای همین به نظرم ارزشش بیشتره.»

قبلاً اشاره کرده بود که اگه تو این کار بهتر بشه می‌تونه خانوادش رو خوشحال کنه.

«تو چجور کتابایی می‌خونی، آسامورا کون؟»

«آم .. خوب، هرچی که توجهم رو جلب کنه. ادبیات عامه‌پسند، کتاب‌های معروف خارجی، رمان‌های علمی تخیلی و یا حتی لایت ناول.»

«لایت ناول؟ این دقیقاً یه ژانر نیست، مگه نه؟»

پوزخندی زدم، البته که در این حد می‌دونست.

«خوب، اشتباه نمی‌کنی. لایت ناول‌هایی با موضوعات علمی تخیلی، معمایی، برشی از زندگی، اکشن و حتی ورزشی وجود داره ... حدس می‌زنم این دقیقاً یه ژانر نیست. قبل از اینکه ما به دنیا بیایم، به اونها رمان‌های ویژه‌ی نونهالان می‌گفتند.»

«اینطوریه؟»

«فکر کنم منظور از نونهالان تو اینجا دختر و پسرهای نوجوونه.»

به عبارت دیگه، هرچیزی که مخاطبش افراد هم سن و سال ما باشند نونهالانه خطاب می‌شند. لایت‌ناول‌ها، رمان‌هایی هستند که به قلم ساده نوشته شده‌اند و خوندشون آسونه، و همین‌طور مخاطبشون جوون‌ها هستند – حداقل، من که اینجوری شنیدم.

«حالا که به داستان‌های علمی تخیلی علاقه داری، پس تو فیزیک هم خوب هستی؟»

«خوب، نمی‌تونم صد در صد تاییدش کنم، بعضی‌ وقت‌ها باهاش مشکل دارم.»

«واقعاً؟ اما موضوعی که امروز داشتی روش کار می‌کردی فیزیک بود، نه؟ با توجه به اینکه خیلی سریع مسئله‌ها رو حل می‌کردی فکر کردم توش خوبی.»

از شنیدنش تعجب کردم. انگار اون خیلی با دقت منو تماشا می‌کرده.

«خوب، از ژانرش خوشم میاد.»

«تازگیا رمان خوبی خوندی؟»

بعد از کمی فکر کردن، بهش درباره‌ی رمان علمی تخیلی که اخیراً خونده بودم گفتم. این یه رمان ترجمه‌شده‌ی خارجی بود که تو یه آینده‌ی دور، زمانی که سفر فضایی رایج شده اتفاق می‌اوفته. ظاهراً حتی رئیس جمهور آمریکا هم این کتاب رو خونده. خوب، این طور نیست که خونده شدنش توسط یه آدم مشهور باعث افزایش لذت من از خوندنش بشه. اما دیدن اینکه کشورها و فرهنگ‌های دیگه چطور بهش واکنش نشون می‌دن برام جالب بود.

«یه بار تو یه کتابفروشی دیدمش. اما نسخه‌ی گالینگور بود، برای همین نمی‌تونستم بخرمش.»

«آره، منطقیه.»

در واقع این رمانی بود که یومیوری سنپای بهم توصیه‌ش کرده بود. اگه اینطوری نبود، من کل حقوق یه ماهم رو برای خریدن یه نسخه‌ی گالینگور گرون قیمت خرج نمی‌کردم.

«کتاب دیگه‌ای نمی‌شناسی که خوندنش یکم آسونتر باشه؟»

«پس یه کتابی که اخیراً تبدیل به فیلم شده چطوره؟ این یه کتاب شومیزه و داستانش درباره‌ی یه گربه‌ست که داره دنبال تابستون می‌گرده.»

«اوه، آره. من دارم این کتابو می‌خونم. این یه کتاب فانتزی خارجیه، مگه نه؟ حتی منم دربارش می‌دونم. گربه‌ی تو کتاب واقعاً ناز بود. من تریلرهای فیلمش رو هم دیدم و گربه‌ی تو فیلمم واقعاً نازه.»

اون دوبار از کلمه‌ی "ناز" استفاده کرد. فکر کنم اون واقعاً گربه‌ها رو دوست داره.

«صحبت از گربه‌ها شد، میدونی، کتاب‌های دیگه‌ای هم درباره‌ی گربه‌ها وجود داره.»

«آره...»

بعد از اون، شروع کردیم به صحبت درباره‌ی کتابایی که توشون گربه وجود داشت. اوه درسته، یومیوری سان یه رمان معمایی درباره‌ی یه گربه‌ی کارآگاه رو دوست داشت. من دربارش به فوجینامی سان گفتم و اون ازم پرسید که آیا جالبه یا نه؟ و هرچند من فقط خلاصه‌اش رو خونده بودم بهش گفتم که حداقل امیدوارکننده به نظر می‌رسید. اون درباره‌ی یه گربه بود که باهوش‌تر از هر انسانیه و به مردم کمک می‌کنه تا جنایات رو حل کنند. پس البته که جالبه. وقتی این رو بهش گفتم، اونم به نظر علاقمند می‌رسید.

علایق ما درباره‌ی کتاب‌ها یکی بودند و دیدگاه‌هامون درباره‌ی خیلی از چیزها هم مشابه بود. مثل زمان‌هایی که با آیاسه سان صحبت می‌کردم احساس راحتی می‌کردم. با این فکر که آشنا شدن با آدم‌های جدید زیادم بد نیست به طور اتفاقی از پنجره به بیرون نگاه کردم.

آیاسه سان رو دیدم. اون جلوی یه فروشگاه ایستاده بود و درحالی که داشت تلاش می‌کرد از نور خورشید دوری کنه با خوش‌حالی با یه پسر حرف می‌زد. چرا اون پسر اینجاست؟ اون پسره کیه؟ بلافاصله نگاهم رو از پنجره برگردوندم. اگرچه تشخیصش از این فاصله سخت بود، اما قیافه‌ی پسره به طرز عجیبی آشنا بود. فکر کنم آیاسه سان قبلاً بهم گفته بود که امروز جلسه‌ی مطالعه دارند. موندم اون اینجا چکار می‌کنه؟ و چرا فقط اون دوتا هستند؟ همکلاسی‌های دیگش کجا بودند؟

«هااااه...»

صدای آهی شنیدم و سرم رو بلند کردم.

«اوه ... ببخشید، داشتیم درباره‌ی چی حرف می‌زدیم؟»

«آم ... ما درباره‌ی چیزی صحبت نمی‌کردیم.»

اوه ... فضای بینمون خیلی ناخوشایند شده بود. نمی‌تونم بهش بگم که دیدن آیاسه سان بیرون از پنجره باعث شده حواسم پرت بشه.

«آهان ... خوب، آم...»

«لازم نیست دنبال موضوعی برای حرف زدن بگردی. خوب، راستش من واقعاً دربارش کنجکاو شده بودم. راستش من ملاقاتمون تو شبیه ساز گلف رو بخاطر دارم، دیروز هم وقتی به اتاق مطالعه اومدی، به نظر می‌رسید ...» اون برای لحظه‌ای تردید کرد و با حالتی نامطمئن ادامه داد «مثل این بود که داشتی فرار می‌کردی.»

فرار می‌کردم؟ وقتی این رو گفت، چیزی به سینه‌ام چنگ زد.

«به نظر تو اینطوری می‌اومد؟»

«آره.» فوجینامی سان اینو می‌گفت و به نظر می‌رسید نگاه تو چشماش تغییر کرده.

چشمان قهوه‌ای تیره‌ی اون انگار مستقیماً به روح من خیره شده بودند. احساس می‌کردم که دارم یه اسکن ام‌آرآی انجام می‌دم.

«اون موقع حالت چهره‌ات خیلی برام آشنا بود، برای همین نمی‌تونستم حس کنجکاویم رو کنترل کنم. و از اونجایی که نمی‌خواستی با من لاس بزنی و توی اتاق مطالعه واقعاً داشتی درس می‌خوندی، متوجه شدم که تو واقعاً آدم سخت‌ک...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی