فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر12: 27 سپتامبر (یکشنبه) – آیاسه ساکی

«ســـاکـــی! این‌ طرف!»

از کنار گیت ورودی گذشتم و به طرف جایی رفتم که مایا داشت برام دست تکون می‌داد. اون با تعدادی از همکلاسی‌هامون احاطه شده بود. احتمالاً من آخرین نفری بودم که می‌رسیدم، برای همین یکم قدم‌هام رو تند کردم. در حین راه رفتن تعداد آدمایی که اومده بودند رو شمردم. دوتا پسر و سه تا دختر، از جمله مایا. اگه من رو هم حساب کنیم ، در کل شیش نفر می‌شدیم. انگار من واقعاً آخرین نفر بودم.

«ببخشید، خیلی منتظرتون گذاشتم؟»

«نه بابا! هنوز یکم تا زمان ملاقاتمون مونده بود.» مایا با لبخندی به لب اینو گفت، اما من مطمئن نبودم که تونسته باشم معنی واقعی پشت لبخندش رو درک کنم.

جلسه‌ی مطالعه‌ی امروز قراره تو خونه ی مایا برگزار بشه. ظاهراً اون تو یه آپارتمان همین نزدیکی‌ها زندگی می‌کنه، اما خیلی کم پیش میاد اون کسی رو به خونش دعوت کنه. اون سه‌تا داداش کوچیک داره که نیاز به مراقبت دارند. از اونجایی که والدینش اکثر اوقات بیرونند اون مجبوره که از بچه‌ها نگهداری کنه.

ظاهراً امروز والدینش کوچولوها رو بردند گردش و اون می‌تونه آزادانه از خونه استفاده کنه. برای همین پیشنهاد کرد که جلسه‌ی مطالعمون رو اونجا برگزار کنیم. بعد از خارج شددن از ایستگاه قطار و یکم پیاده‌روی، خیلی زود جلوی خونه‌ی مایا رسیدیم.

«واوو! خیلی بزرگه!»

«چه ساختمون گنده‌ای!»

«من تمام تلاشم رو براش انجام دادم.»

«مایا، تلاش تو هیچ تاثیری تو اندازه‌ی ساختمون نداره.»

«ساکی! مجبوری همش بزنی تو ذوقم؟» لحن کودکانه‌ی مایا باعث خنده‌ی همه‌ی اطرافیانش شد.

خوب، من تو همچین چیزایی هیچ مهارتی نداشتم، اما حرفای اون روز پروفسور کودو رو به یاد آوردم. امروز شیش نفر اینجا هستند، که دونفر از اون‌ها پسره، و یکیشون شینجو کونه که در وهله‌ی اول این جلسه‌ی مطالعه رو برنامه‌ریزی کرده بود. من برنامه داشتم تا باهاشون بیشتر آشنا بشم.

بعد از رد شدن از در ورودی به سمت آسانسور حرکت کردیم. علی‌رغم اینکه ساختمون خیلی بزرگ بود، آسانسور به طرز مسخره‌ای کوچیک بود. به نظر می‌رسید که ما شش تا به سختی می‌تونیم خودمون رو داخلش جا بدیم، برای همین پسرا مجبور شدند که سوار آسانسور بعدی بشند. بعد از توقف آسانسور درب خودکار باز شد و ما پیاده شدیم. زیر پلاک فلزی که شماره‌ی واحد روش نوشته شده بود یه تابلوی کوچیک چوبی قرار داشت که با خطی زیبا روش نوشته شده بود "خوش آمدید". حدس می‌زنم از ر وی احتیاط، اسم خانوادگیشون رو جایی ننوشته بودند. مایا در رو باز کرد و همه رفتیم داخل. فضای اتاق نشیمن حدود 16 متر مربع بود، که با دیدنش نفس همه بند اومد.

«خــیــلــی بــــزرگـــــــه!»

«آره. فضای اینجا بزرگتر از چیزیه که ما برای جلسه ی مطالعه بهش نیاز داریم.»

«چقدر باحال!»

مایا بهمون تعارف کرد:«راحت باشید و هرجا که می‌خواید بشینید.»، و همه دور میز نشستند. مایا به سمت آشپزخونه رفت. فهمیدم اون می‌خواد چکار کنه، برای همین کیفم رو گذاشتم زمین و دنبالش رفتم.

«ها؟ ساکی، دستشویی اینطرفی نیست ها، می‌دونی.»

«خیلی بامزه بود! زودباش، یکمیشون رو بده من.»

سه تا از بطری‌های یه لیتری چایی رو که مایا سعی داشت تنهایی تا اتاق نشیمن بیاره از دستش گرفتم.

«بچه‌ها! بیاید و هرکدوم یکی بگیرید. ساکی چان، یه دنیا ممنون.» کسی که داشت حرف می‌زد دختری بود که مایا همیشه بهش "یومیچی" می‌گفت.

شینجو کون هم فوراً برای کمک ایستاد. لیوان‌ها و زیرلیوانی‌ها رو قبلاً آماده کرده بود.

«کسایی که نگران خیس شدن دستشون هستند می‌تونند از دستمال کاغذی استفاده کنند.»

«مایا! همه چی خوبه، بگیر بشین دیگه، داری معذبمون می‌کنی.»

«ساکی خیلی مهربونه. بفرمایید، اینم چند تا تنقلات که دستتون رو هم کثیف نمی‌کنه.»

«ما اومدیم اینجا درس بخونیم دیگه، نه؟»

«البته. اما تنقلات هم لازمه.»

«انگار تصوری که من از یه جلسه‌ی مطالعه دارم با تصوری که مایا داره فرق می‌کنه...»

همه خندیدند. هرچند چیزی برای خنده نبود. من مایا رو می‌شناسم و اون کاملاً جدیه. اگه بزارم هرکاری دلش می‌خواد بکنه، خیلی زود این تبدیل به یه مهمونی چای می‌شه. خوب، با توجه به هدفی که من تو ذهنم دارم، اونم به خودی خود اشکالی نداره ـــ

صبرکن، نه.

«خوب، قراره چطوری این جلسه‌ی مطالعه رو پیش ببریم؟» مایا پرسید.

«چیزی هست که بخوایید روش تمرکز کنید؟» من پرسیدم.

«برای من فرقی نمی‌کنه.»

«این ناراساکا سان خودمونه. اون تو هر درسی بهترین نمرات رو می‌گیره.»

«واوو، بچه درسخون‌ها واقعاً فرق دارند.»

«هی هی، می‌تونید یکم بیشتر تحسینم کنید. جدای از شوخی، نظرتون چیه که هرکدوم از ما تو درسی که درش ضعیف هستیم تمرکز کنیم؟»

«درسی که توش ضعیف هستیم؟»

«برای یومیچی، این باید زبان ژاپنی باشه، نه؟»

یومیچی وقتی اخم می‌کرد یکم ناز به نظر می‌رسید.

«آسونه، با این تعداد، حتماً کسی وجود داره که تو یه درس خوب باشه. به این ترتیب می‌تونه به اونی که توش بده آموزش بده.»

اوه، که اینطور. منطقیه. اگه اینجوری روی دروس تمرکز کنیم، وضعیت از "نمی‌دونم چطور باید حلش کنم"، به "حداقل راه حلش رو می‌دونم" تغییر می‌کنه. وقتی تو درسی خوبی، حتی اگه نتونی مستقیماً جواب نهایی سوال رو پیدا کنی، حداقلش می‌دونی کجا رو باید بگردی.

اما اگه تو درسی بد بودی چی؟ اون موقع نمی‌تونی بری تو فرهنگ لغت دنبالش بگردی، یا از سوالات مشابه به عنوان مرجع استفاده کنی یا حتی آنلاین جستجوش کنی. تو این مواقع باید چکار کرد؟ اگه این سوال رو چند ماه پیش از من می‌پرسیدند، احتمالاً جوابی براش نداشتم. اما الان برام مثل روز روشنه. فقط باید به بقیه تکیه کنی. اگه به شونه‌های یه نفر دیگه تکیه کنی، می‌تونی مسافت بیشتری رو طی کنی. قبلاً آسامورا کون – منظورم نی سانه، هرازگاهی بهم چیزای مختلفی رو یاد می‌داد. اما آموزش دادن دروسی که توشون خوب هستم به دیگران موضوع کاملاً جدیدی برای منه. من نقاط ضعفم رو بهش نشون می‌دم و ازشون جواب می‌خوام. در عین حال اگه از ضعف شخص دیگه‌ای مطلع بشم سعی می‌کنم تا اونجا که در توانمه بهش کمک کنم، این یه نوع بده بستون کلاسیکه. همچین منطقی باید برام آشنا باشه، اما قبلاً هرگز نمی‌تونستم همچین کاری انجام بدم.

اما الان درکش می‌کنم. تکیه کردن به دیگران یه مهارته، که نیاز به تمرین کردن داره. من از تکیه کردن به دیگران متنفر بودم، همونطور که از تکیه کردن دیگران به خودم بدم می‌اومد. اگه دیگران از من انتظاراتی داشتند، نمی‌دونستم چکار باید بکنم تا اونا راضی بشند. تا زمانی که نتونم ذهنشون رو بخونم یا مستقیماً اونچه رو که از من می‌خواهند از دهنشون نشنوم راهی برای فهمیدنش ندارم. توانایی حدس زدن اونچه که دیگران ازت می‌خواند یه مهارت خدادادیه – این چیزی بود که همیشه در موردش فکر می‌کردم.

اگه چی...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی