فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل10: 30 اکتبر (جمعه) – آیاسه ساکی

کلاس درس از همون اول صبح پر از هیجان بود. همه جا می‌تونستید صدای دانش‌آموزایی که داشتن برای هالووین فردا برنامه‌ریزی می‌کردن بشنوید. لباس مبدلی که می‌خواستند فردا بپوشن یکی از موضوعات پرطرفدار بحث‌هاشون بود. موضوع دیگه جایی بود که اونا می‌خواستن برای جشن هالووین اونجا جمع بشن. گروه بزرگی از دانش‌آموزها هم دور میز مایا حلقه زده بودند. اونا می‌خواستند فردا یه مهمونی لباس مبدل برگزار کنند.

«مطمئنی که نمی‌خوای بیای، ساکی؟» مایا محض اطمینان برای آخرین بار پرسید.

«من برنامه‌های دیگه‌ای دارم، ببخشید.»

من اون روز یه شیفت کاری داشتم و نمی‌تونستم همینجوری الکی بی‌خیالش بشم. عمداً این موضوع که شغل پاره وقت داشتم رو پنهون کرده بودم. اگه مواظب نباشم، ممکنه اونا بفهمن که کجا کار می‌کنم. و بعلاوه، واقعاً نمی‌تونم چنین جوی رو زیاد تحمل کنم. با اینحال ... باعث شد به فکر بیوفتم. اگه با آدمایی باشه که ازشون قدردانی می‌کنم و کنارشون راحتم، شاید زیادم فکر بدی نباشه. یکی که کنارش راحت باشم ... مثل آسامورا. ناگهان، گشتن اطراف شیبویا و پوشیدن لباس مبدل، دیگه چندان ایده‌ی بدی به نظر نمی‌رسید. شاید من تو انجام این جور کارها خوب نباشم، اما دلم می‌خواست از بودن کنار آسامورا لذت ببرم و باهاش خاطره بسازم.

وقتی کلاسامون تموم شد، به سمت ایستگاه قطار شیبویا راه افتادم تا برم سر کارم. خورشید به غرب رفته بود و آسمون به رنگ آبی تیره‌ای دراومده بود. سایه‌ی فروشگاه‌های شیبویا 109 تو زمین کشیده شده بود و حتی به پاهای منم می‌رسید. آسمون شرقی که ازفضای خالی بین ساختمونای سربه فلک کشیده دیده می‌شد، به آرومی داشت رنگ عوض می‌کرد و رسیدن شب رو خبر می‌داد. نسیمی که گونه‌هامو نوازش می‌کرد بوی برگای خشک شده‌ی پاییزی رو می‌داد، طولی نمی‌کشه که بتونم بخار نفس‌هامو ببینم.

به محض ورود به کتابفروشی، با یومیوری سنپای برخورد کردم، کسی که پیش از من اونجا بود و بین قفسه‌ها راه می‌رفت. وقتی چشمامون به هم رسید مودبانه تعظیم کردم و به سمت رختکن دخترا رفتم.

«صبح بخیر، ساکی چان!» اون درست پشت سرم به داخل اتاق هجوم آورد، انگار که داشت دنبالم می‌دوید.

«سلام...»

به دلایلی، همیشه جوری با من احوالپرسی می‌کرد که انگار صبحه، با اینکه هوا رو به تاریکی بود. شاید این فقط یک عادت اون باشه. فکر نمی‌کنم کسی تا به حال در این مورد اظهار نظر کرده باشه.

«ساکی چان، قراره امروز قفسه ها رو پر کنیم.»

«باشه.»

آسامورا تقریباً پنج دقیقه قبل از شروع شیفت کاریمون رسید و همه ما، روی پر کردن فضاهای خالی بین قفسه‌ها کار کردیم. وقت استراحتمون فرا رسید و به اتاق کارکنان برگشتیم. یومیوری سنپای تو هر فرصتی به آسامورا پیله می‌کرد و من هیچ راهی برای فهمیدن اینکه اون واقعاً داره به چی فکر می‌کنه نداشتم. آسامورا قبول کرد که فردا با خودش آبنبات بیاره یا یه همچین چیزی ... شاید منم باید به آسامورا بگمش، «شیطنت یا خوراکی ...» نه، دارم به چی فکر می‌کنم؟ همچین چیزی از شخصیت من به دوره.

بعد از اون، شروع کردیم به صحبت درباره‌ی هالووین فردا. یومیوری سنپای گفت بعد از کار قراره با چندتا دوست خوش بگذرونه و می‌خوان با لباس مبدل بیرون برن. به نظر می‌رسید آسامورا تحت تاثیر حال و هوای بالغانه‌ای که اون از خودش منتشر می‌کرد قرار گرفته بود. ظاهراً استاد گروه اخلاق دانشگاه اونا، "استادیار کودو ایها" هم قراره باهاشون بره. فقط به یاد آوردن اتفاقاتی که تو روز پردیس آزاد افتاد باعث شد احساس خستگی بکنم.

یومیوری سنپای اونو نابغه‌ی برتر این بخش نامید که ذهنی شیطانی داشت. راستش، به راحتی می‌تو...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی