روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل9: 30ام اکتبر (جمعه) – آسامورا یوتا
فردا روز تعطیلیمونه، و از قضا هالووین هم هست، برای همین میتونید تصور کنید که وقتی زمان ناهار فرا رسید، چه غلغلهای تو کلاس راه افتاد. بعضی آدما از بین جشنوارههای سالانه، کریسمس رو ترجیح میدن، و من حتی انیمهای دیدم که روز آخر جشنوارهی فرهنگی مدرسه، بارها و بارها تکرار میشد. این احتمالاً توضیح میداد که چرا همکلاسیهای من اینهمه شور و شوق دارند. اینطور نیست که دلیل پشت اشتیاقشون رو نفهمم، اما وقتی روز جشنواره فرا میرسه، نمیتونم از فکر کردن به اینکه آخرالزمون نزدیکه دست بردارم.
میتونستم صحبتهاشون رو دور و اطرافم بشنوم. "چه لباس مبدلی بپوشیم؟ کجا باید جشن بگیریم؟" سوالات مشابه زیادی، دور و اطراف من شناور بودند. فقط شعاع 30 سانتی متری دور میز من، دور از این حال و هوا بود.
«یوتا، یه دقیقه وقت داری؟»
«امم ... چه خبر شده؟ داری منو میترسونی.»
یوتا با حالتی جدی روی صورتش، که تا حالا اینجوری ندیده بودمش، وارد کلاس ما شد. یه حسی بهم گفت آخر این موضوع قرار نیست خوب تموم بشه.
«باید دربارهی چیزی باهات صحبت کنم، میتونیم یه سر بریم تو بالکن؟»
«تو میخوای حرف بزنی؟ اونم با من؟»
«اوهوم.»
«یه لحظه صبر کن ببینم شینجو، تو که افکار شیطانی تو ذهنت نداری، درسته؟»
«اصلاً، من کاملاً جدیم. لطفاً، توموکازو.»
«هممم...خیلی خب، اگه آسامورا مشکلی باهاش نداره، منم جلوتون رو نمیگیرم.»
«من مشکلی ندارم. بیا بریم.» از صندلیم پاشدم و همراه شینجو به بالکن رفتیم.
به دلیل سرد بودن هوا تو این فصل از سال، دانش آموزای زیادی توی زمان ناهارشون از ساختمون خارج نمیشن. من از اینجا میتونستم فقط چندتا دانش آموز رو تو حیاط ببینم، بنابراین اولین فکری که به ذهنم خطورر کرد این بود که شاید لازم نبود برای یه گفتگوی مخفیانه این همه راه تا اینجا بیایم.
«موضوع اینه که ...» شینجو صحبت کرد. «بعد از جشن هالووینی که کلاس ما برگزار میکنه، من میخوام به یه جشن دوم، فقط با آیاسه برم.»
«... اوه، واقعاً؟»
از اونجایی که ما هردومون اون روز شیفت کاری داشتیم، میدونستم که آیاسه سان قرار نیست به اون جشن بره، اما وانمود کردم که از این موضوع بیخبرم. نمیخواستم کس دیگهای بدونه که آیاسه سان کجا کار میکنه.
«اما یه چیزی هست که قبلش میخوام چک کنم.»
«و اون چیه؟»
«یوتا، تو آیاسه رو دوست داری، درسته؟»
برای یه لحظه، حتی مطمئن نبودم که دهنم رو بسته نگه داشته بودم، یا اون صدای "هاا؟"یی رو که از دهنم خارج شده بود شنیده. انگار تمام سروصدای اطرافم ناپدید شد. تنها چیزی که میتونستم بهش نگاه کنم شینجو بود که به نردهی محافظ بالکن تکیه داده بود. میتونستم رگهای برآمدهی مچ دستش رو ببینم، تصور میکنم که اون عصبیه. این نشون میداد که اون برای پرسیدن صادقانهی همچین چیزی چقدر با خودش کلنجار رفته، که باعث شد من از جدی بودنش تعجب کنم. اونطور که من اونو میشناختم، شینجو کیسوکه یه پسر باهوشه، و از اونجایی که اون بین بقیه محبوبه، تمام رویکردهاش نسبت به دخترا، سرشار از اعتماد به نفسه و به من این احساس رو میده که اون هرگز روی یه دختر بهخصوص تمرکز نکرده. حتی این کار اون که میخواست با من دوست بشه (هرچند با یه انگیزهی پنهونی) که به نظر یه تصمیم مهم میاومد، کاری بود که اون از روی هوس و فقط به این دلیل که جالب به نظر میرسید انجام داده بود. به نظر میرسید من دیدگاهها و باورهای غلطم نسبت به اون رو به زوربهش تحمیل کرده بودم.
با اینحال، نگاهش کاملاً صادق و بدون تردید بود. اون منو مسخره نمیکرد و سعی نمیکرد فریبم بده.
«به عنوان یه خواهر؟»
«خودت میدونی منظورم چیه. من نیومدم اینجا تا دربارهی خواهرخوندت باهات حرف بزنم، خودتم اینو خوب میدونی، درسته؟»
«قبل از جواب دادن بزار یه سوال ازت بپرسم. قراره بعد از شنیدن جوابم چیکار کنی، شینجو؟»
«به جوابت بستگی داره.»
اون هیچ قصدی برای عقب نشینی یا پا پس کشیدن از خودش نشون داد. با این حال، حتی اگه جدیت اون رو هم نادیده بگیریم، نمیدونستم چطور باید بهش جواب بدم. من و آیاسه سان هرگز به وضوح روشن نکرده بودیم که آیا احساسات بینمون منشاء عاشقونه داره، یا صرفاً بخشی از یه عشق خونوادگیه. این یه مفهوم مبهم تو ذهن منه که به هیچ وجه نمیتونم اونو برای شخص دیگهای توضیح بدم. این باعث شد بفهمم که برچسبهایی مثل "عاشق" یا "خواهر و برادر ناتنی" واقعاً چقدر دم دستی و سهل انگارانه هستند. آیا میتونم با اطمینان اعلام کنم که من، آیاسه سان رو دوست دارم؟ همین جا و همین الان؟
وقتی که اون روز منو تو آغو&شش گرفت، احساسی که بینمون به وجود اومد، و رابطهای که بینمون شکل گرفت، رابطهی خواهر و برادر ناتنی که خیلی خوب باهم کنار میان، نباید فرق چندانی با رابطهی شینجو و خواهر کوچکترش داشته باشه. با این وجود، آیا من میتونم همین جا به احساساتم اعتراف کنم و طوری رفتار کنم که انگار ما یه زوج هستیم؟
... این واقعاً چیزیه که الان مهمه؟ چرخهی افکارم متوقف شد. نمیدونستم آیاسه سان درمورد تمام اینا چه حسی داره، اما خودم چی؟ بیایید با یه مثال مرورش کنیم. بسته به جواب من، شینجو قراره رویکردش رو نسبت آیاسه سان تنظیم کنه. اگه شینجو اونو به یه قرار دعوت کنه و درحالی که دست در دست هم دارن راه میرن از دور تماشاشون کنم، براشون خوشحال میشم؟ آیا این همون چیزیه که من میخوام؟
من آیاسه سان رو دوست دارم یا نه؟ اگه اونو نمیشناختم، ممکن بود فکر کنم که این روش شینجو برای فشار آوردن به منه. رابطهی مبهم ما ممکنه چیزی نباشه که بشه اونو با اصطلاحات و طبقهبندیهای موجود دستهبندی کرد، تا زمانی که این فقط بین من و اون باشه، میتونم اسامی زیادی روش بزارم، اما زمانی که کس دیگهای، مثل شینجو، از من درموردش میپرسه، نمیتونم به تعاریف مبهم خودم تکیه کنم. من مطمئنم اون انتظار توضیحی رو داره که هردوی ما بتونیم درکش کنیم.
در حقیقت، من هیچ مدرک قطعی ندارم که به من اجازه بده تا بگم که احساساتی که من نسبت به آیاسه سان دارم محبت عاشقونه است یا فقط حس مراقبت از خواهر کوچیکترم. اما اگه کسی منو مجبور کنه از بین این دوتا انتخاب کنم، یک کدومش هست که ترجیح میدم انتخابش کنم.
«شینجو، مشکلی ندارم که به سوالت جواب بدم، اما قبلش میخوام یه قولی بهم بدی.»
«چه قول...
کتابهای تصادفی


