فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل7: بیست و نه اکتبر (پنج‌شنبه) – آسامورا یوتا

تقریباً یه هفته از جشن تولد ناراساکا سان می‌گذره. صبح که از خواب بیدار شدم، لباس فرمم رو پوشیدم و به حموم رفتم. به فصلی رسیده بودیم که وقتی روی زمین راه می‌ری پاهات سردشون می‌شه. خوشبختانه، منِ خواب‌آلود اینقدر اراده داشتم که بتونم به راه رفتن ادامه بدم. صورتم رو جلوی آینه اصلاح کردم و یکم لوسیون بهش مالیدم. بعد از اون، یکم به موهام رسیدم. منظور از "رسیدن" تو این مورد، شونه زدن‌شون و صاف کردن موهایی بود که بعد بلند شدن از خواب سیخ وایستاده بودن.

از زمان جشنواره فرهنگی مدرسه، از آیاسه سان دربارش یاد گرفتم و رسیدگی به پوستم رو به یه روال روزانه تبدیل کردم. بعد از اینکه یه مدت به انجامش ادامه دادم، فهمیدم که عملاً من تنها کسی بودم که به مراقبت‌های پوستی اهمیت نمی‌دادم.

«هیچ وقت تصورشم نمی‌کردم آقاجونم از این چیزا استفاده کنه!»

بطری آبی و شفافی که روی دستشویی ایستاده بود، لوسیون صورت مردانه بود. من کاملا گیج شدم؛ ناگفته نماند که مدتها قبل از ملاقات اون با آکیکوسان، اون همونجا بود. یادم میاد که میگفت هر از گاهی باید با مشتری‌ها سر و کار داشته باشه. واقعاً نمی‌تونم اون رو دست کم بگیرم. و همچنین، متوجه شدم که در واقع از اون دسته آدمایی‌ام که به چیزهایی که مستقیماً به من مربوط نیستند اهمیت نمی‌دم.

باید بیشتر به اتفاقات اطرافم اهمیت بدم. به عبارت دیگه، توانایی من تو درک کردن احساسات دیگران به شدت پایینه. آیاسه سان گفت که من همینجوری که الان هستم خوبم. اما می‌خوام سخت‌تر تلاش کنم، حتی اگه به شیوه و روش خودم باشه.

به عنوان نشونه‌ای برای تایید حرفم، می‌تونستم بطری‌ها و ظروف دیگه‌ای رو هم کنار روشویی ببینم، که نه فقط متعلق به من و آقاجونم، بلکه متعلق به آکیکو سان و آیاسه سان هم بودند. این یکی از نشونه‌هایی بود که نشون می‌داد خونوادمون واقعاً بزرگتر شده. وقتی تعداد افراد خونوادتون دوبرابر بشه، طبیعتاً تعداد اشیائی که دور و برتونه هم زیادتر می‌شه. و از اونجایی که دوتا زن به خونه‌ای که تا به حال، توش فقط مردا زندگی می‌کردند اضافه شده بود، این زیاد شدن وسایل، خیلی بیشتر به چشم می‌اومد. دیدن اینهمه اقلام آرایشی بهداشتی که من تاحالا اسمشون رو هم نشنیده بودم باعث شد سرگیجه بگیرم. لازم نیست به این موضوع اشاره کنم که بنابر گفته‌ی آیاسه سان، اون حتی بیشتر لوازم آرایشیش رو اینجا تو حموم نگه نمی‌داره! مگه دیگه چه چیزی وجود داره که بخوان ازش استفاده کنن؟

بعد از اینکه ما صبحونه‌امون رو تموم کردیم، آیاسه سان قبل از من، خونه رو ترک کرد. من یکم بعد، رفتم و فاصله‌ی زیادی بینمون انداختم. دوچرخمو تا شیبویا رکاب زدم. الان دیگه اون وقتی از ساله که نسیمی که از روبه روم می‌وزه، خنک و دلپذیر نیست، در عوض، هوا کاملاً سرده. یه ماه دیگه این باد سرد، تبدیل می‌شه به یخبندان کامل. دوچرخم رو تو محل همیشیگیش پارک کردم، و پنج دقیقه قبل از شروع کلاس‌ها، سرجام نشستم. داشتم وسایلم رو برای شروع کلاس آماده می‌کردم که مارو هم وارد کلاس شد، احتمالاً تازه تمرین صبحگاهیش رو تموم کرده بود، و درست تو صندلی جلوی من نشست.

«صبح به خیر مارو، تمرین صبحگاهیت رو تموم کردی؟»

«آره. خوب، مثل همیشه بود، هیچ خبر تازه‌ای نیست.»

«آهان.»

«عادت می‌کنی بهش مثل یه چیز روتین فکر کنی، وقتی یه کاری رو هر روز انجام بدی، حتی اگه یه تمرین خاص باشه، به مرور، دیگه بهش اهمیت نمی‌دی.»

طرز بیان اون یکم تحسین برانگیز به نظر می‌رسید، اما مگه تا این حد عادت کردن به انجام منظم تمرینات، به خودی خود شگفت انگیز نیست؟ چند لحظه بعد، معلم وارد کلاس شد و کلاس صبحگاهیمون شروع شد. با این‌حال، یه اتفاق غیرمعمول رخ داد. معلم یه سری برگه بینمون توزیع کرد.

"به دنبال داوطلبان" نوشته بالای برگه رو خوندم. به سرعت برگه رو از نظر گذروندم، انگار اونا دنبال چندتا داوطلب بودند که صبح بعد از هالووین، تو جمع‌آوری زباله‌ها کمک کنند.

«شیبویا برای شبهای هالووینش معروفه، اما زباله‌های صبح روز بعدش فاجعه است.» مارو گفت و من به تائید سر تکون دادم.

سال‌هاست که دربارش می‌شنیدم. خوشحال بودم که زادگاهم توجهی که لایقش بود رو دریافت می‌کرد، اما این موضوع رو که در نهایت مثل یه آشغالدونی بزرگ به نظر می‌رسید دوست نداشتم. و انگار این به اندازه‌ی کافی بد نبود، کلاغ‌ها شروع به خوردن آشغال‌ها می‌کردند، موش‌هایی به بزرگی یه گربه تو خیابون‌ها رژه می‌رفتند و بوی تعفن همه جا رو پر می‌کرد...

«شیبویا یکی از شهرای مهم ژاپنه، اما بعد از برگزاری یه جشن خیابونی در اون حد، چیزی که ازش به جای می‌مونه واقعاً مایه‌ی تاسفه.» مارو گفت.

«تا حالا دیدیش؟» پرسیدم.

«وقتی که داشتم برای تمرینات صبحگاهی می‌اومدم.»

اون و هم‌تیمی‌هاش باید در طول مسیرشون از مرکز شیبویا عبور می‌کردند، برای همین اون صبح رقت‌بار شیبویا رو دیده بود. از ابروهای درهم‌کشیده‌اش معلوم بود که دیدن اون منظره چقدر تاسف‌بار بوده. معلم پس از ترغیب همه دانش‌آموزها برای شرکت تو این رویداد، کلاس رو ترک کرد.

«این مطمئناً صبح خیلی زوده، نظرت چیه؟» از مارو پرسیدم.

«چرا باید گندکاری یه نفر دیگه رو تمیز کنم؟»

«خوب، این منصفانه است.»

این گفتگو تقریباً تموم هیجان من برای شب هالووین آینده رو توی چند دقیقه از بین برد.

امروز روز شرکت تو کلاسای خصوصی بود. از زمان کلاس‌های آمادگی برای آزمون تابستونی، من به طور مداوم تو کلاس‌ها شرکت می‌کنم. با تشکر از اون، و به لطف تلاش مداوم خودم، وضعیت نمراتم نسبت به بهار سال قبل خیلی بهتر شده. همچنین، احساس می‌کنم انگیزه‌‌ام برای مطالعه هم بیشتر شده. تا همین چند وقت پیش، من از درس خوندنم هیچ هدفی جز ورود به یه دانشگاه معروف نداشتم، اما الان یه هدف واقعی دارم، رفتن به یه دانشگاه معتبر هدف نهایی من نیست بلکه وسیله‌ای برای رسیدن به چیزیه که تو ذهنم دارم، یعنی استخدام شدن. من می‌خوام تو یه شرکتی که حقوق خوبی بهم می‌ده استخدام بشم تا بتونم آینده‌ام رو تضمین کنم.

برای رسیدن به این مقصود، لازمه که من بتونم دانش و مهارت‌های علمی لازم برای ورود به دانشگاهی که تو سطح ملی معتبر باشه کسب کنم. من نه توسط کسی اجبار شده‌ام، و نه کسی منو برای این کار ترغیب کرده، این هدفیه که خودم بهش رسیدم. حتی به آیاسه سان دربارش نگفتم. یا بهتره بگم، فکر نمی‌کنم بتونم بهش بگم.

در نهایت، این روش من برای جبران کردنه. برای جبران این واقعیت که علی‌رغم غذاهای خوشمزه‌ای که اون هر روز برام درست می‌کنه، من نتونستم به قولم بهش عمل کنم. من نتونستم براش یه کار پاره وقت که حقوق خوبی داشته باشه و وقت زیادی هم ازش نگیره پیدا کنم. نتونستم یه شغل مناسب که باهاش بتونه از ما مستقل بشه براش پیدا کنم، اما حداقل می‌تونم تلاش کنم تا توانایی لازم برای تامین هزینه‌های زندگی اون رو بدست بیارم و در عین حال اونقدری بهش فضا بدم که اون احساس وابستگی نکنه. نگرانم که اگه درباره‌ی برنامه‌هام بهش بگم، اون احساس کنه که بهم چیزی مدیونه، چراکه برای کمک به اون، دارم تمام تلاشم رو می‌کنم. قرار نیست مستقیماً بهش کمک کنم، اما می‌تونم بخشی از بار اون رو به دوش بکشم، برای همین قصد دارم دربارش سکوت کنم.

زمانی که به محوطه‌ی آموزشگاه رسیدم، یه پیام از آیاسه سان تو لاین گرفتم.

"وقتی کارت تموم شد، می‌تونیم برای خرید بریم سوپرمارکت؟ می‌خوام مواد اولیه صبحونه‌ی فردا رو بخرم."

هیچ مشکلی با این کار نداشتم، پس بهش گفتم که کلاسم کی تموم می‌شه، و ما تصمیم گرفتیم که بعد از تموم شدن کارم جلوی ساختمون آموزشگاه همدیگه رو ببینیم. آره، نمی‌تونم براش صبر کنم، پر از احساس هیجان در کلاس رو باز کردم و چشمام بلافاصله دختر قد بلند آشنایی رو تشخیص دادند. صندلی کنار فوجینامی سان خالی بود، پس بهش سلام کردم و کنارش نشستم.

کلاسای آموزشگاه معمولاً از ساعت 6:30 تا 9:30 بعد از ظهر برگزار می‌شدند. با این حال، از اونجایی که من فقط دو کلاس از سه کلاس موجود رو انتخاب کرده بودم، بعد از حدود دو ساعت که می‌شد حدودای ساعت 8:20 کار من تموم می‌شد. و ده دقیقه بعد، می‌تونستم آیاسه سان رو ملاقات کنم. در طی زمان کلاس‌ها و وقت استراحت بینشون، من و فوجینامی سان زیاد باهم صحبت نکردیم، اما وقتی داشتم وسایلم رو برای رفتن جمع می‌ک...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی