فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 4: چهارم سپتامبر (جمعه) – آیاسه ساکی

زنگ به صدا درآمد و پایان زنگ چهارم را اعلام کرد، حالوهوای کلاس کمی شادتر شد.

«وقت غذاست!!»

با نگاهکردن به دختری که تقریبا داشت نعره می‌زد، شانههایم را بالا انداختم. چطور می‌تواند هر روز این‌قدر انرژی داشته باشد؟ خب، به من چه، هرکسی زندگی خودش را دارد.

«نــااهــاار، نــااهــاار.»

صدایش طوری بود که انگار داشت می‌رقصید... صبر کن، او واقعاً دارد می‌رقصد؟ درحالی که منتظر بودم تا دختر – ناراساکا مایا – به من نزدیک شود، متوجه شدم که چندتا از همکلاسی‌هایمان هم دنبالش میآیند.

«آیاسه سان، من امروز میرم کافه‌تریا، پس می‌تونید امروز ازش استفاده کنید.»

«ممنون.»

دختری که در میز کناری من می‌نشست کیفپولش را برداشت و از کلاس بیرون رفت. بعد از اینکه رفتنش را تماشا کردم، میزش را به میز خودم چسباندم و ناهارم را از کیفم بیرون آوردم.

«ببخشید که امروز خیلی زیادیم، ساکی.»

«اشکالی نداره.»

مایا درحالی که ظرف ناهارش را در دستش می‌چرخاند به سمت من آمد. من برای مایا یک میز جور کرده بودم اما گروه چهار پنجنفره‌ی پشت سرش چه؟ آنها می‌خواستند کجا بنشینند؟ درحالی که من گیج و مبهوت آنجا نشسته بودم، آنها به سادگی کسانی که نزدیکشان بودند را صدا زدند و میزهای بیشتری را به میز ما چسباندند. بیشتر از نصف بچه‌های کلاس ما در کافهتریا و یا در کلاسهای دوستان دیگرشان غذا می‌خوردند. اگر صندلی‌ای خالی باشد، تا زمانی که از صاحبش اجازه گرفته باشید، برداشتنش مشکلی ندارد. به شخصه، تا وقتی مجبور نباشم همراه بقیه غذا نمی‌خورم. غذاخوردن کنار آدمهای دیگر، کاری آزاردهنده است. با اینحال، اجازه نمی‌دهم همچین افکاری از حالت صورتم معلوم باشد.

اینکار صرفاً به ایندلیل بود که بخشی از آنهایی که دارند با من غذا می‌خورند، کسانی هستند که در تابستان باهم به استخر رفتیم، یا کسانی که اخیراً بیشتر با من صحبت می‌کنند. کمی بعد، چندین میز به صورت دایره‌ای چیده شد. پس دیگر وقت خوردن بود!

«موندم غذای امروز چیه؟»

«اوهوی، مایا، چرا اینجوری به ناهار من خیره شدی؟»

«اوه! تاماگویاکی!»

«هوی، چوبک‌هات رو بکش کنار!»

«نصف، فقط نصفش رو بده من.»

«باشه بابا!»

نصف غذایم را برداشتم و در ظرفغذای مایا گذاشتم. او هم یک تکه از غذای سوخاریاش را در ظرف من گذاشت. احتمالاً به عنوان غرامت.

«این برای یه تبادل منصفانه یکم زیادی نیست؟»

«خوبه، کاملا خــوبــه. عهه، یومیچی، سالامون تو هم خوشمزه به نظر میرسه.»

«اگه تو یکم از غذای سرخ‌شده‌ای که با تکنیک مخفی خانواده‌...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی