فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

روزی روزگاری با خواهر خوندم

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۷ – ۲۸ام اوت

(جمعه)

«گند زدم...»

از آخرین باری که این‌جوری بیش از حد خوابیدم چند وقت می‌گذره؟ وقتی از خواب بیدار شدم، خیلی وقت بود که از ظهر گذشته بود، و حتی برای وقت شروع کلاس تابستونیم هم خواب موندم. چون می‌دونستم بابام برای پرداخت شهریه‌ی این‌ کلاس‌ها خیلی زحمت کشیده، این‌طوری غیبت کردن توشون باعث شد احساس کنم به اعتمادش دارم خیانت می‌کنم و طعم بدی رو تو دهنم ایجاد کرد.

دیشب اصلاً نتونستم بخوابم. اگرچه من و آیاسه سان دیروز با هم سر میز ناهار خوری شام خوردیم، اما جوش یه جورایی ناخوشایند بود، و سکوت زیادی بین تیکه‌های صحبتمون بود. حتی بعد از اینکه روی تختم افتادم، وقایع امروز و خاطرات آیاسه سان مدام تو ذهنم و پشت پلک‌هام سوسو میزد و بی‌قرارم می‌کرد. جدی می‌گم، دارم چیکار می‌کنم؟

گلوم خشک شده بود، برای همینم تصمیم گرفتم یه چیزی بنوشم. در حالی که حتی از شستن صورتم ناراحت بودم، سعی کردم موهای رقت انگیزم که از دراز کشیدن ژولیده شده بود رو با یه دست درست کنم. به سمت اتاق نشیمن رفتم که صدای "اوه" زنی شاد رو شنیدم.

«یوتا، صبح‌بخیر.»

«اوه، آکیکو سان؟...و بابا هم این‌جاس؟»

«هی، خوابالو.»

بابام انگار داشت روی تبلتش روزنامه می‌خوند. سرش رو بلند کرد تا با تکون دادن دستش به طور مختصر بهم سلام کنه. اون و آکیکو سان در حالی که فنجون‌های آیس کافیشون جلوشون بود، پشت میز ناهار خوری روبه‎روی هم نشسته بودن. تلویزیون روشن بود و یه فیلم درام محبوب خارجی توش پخش می‌شد. صحنه‌ی آرومی‌ بود که انتظارش رو نداشتم.

«یوتا؟»

«آه... ببخشید. صبح‌بخیر.» همین‌طور که واسه‌ی یه لحظه تو خودم رفتم، آکیکو سان یه نگاه نگرانی بهم انداخت، به خاطر همینم با عجله بهش جواب سلامش رو دادم.

انگار جوری که می‌خواستم از این‌ وضعیت فرار کنم، وارد آشپزخونه شدم و چای جوی سرد رو از یخچال بیرون آوردم. اونو توی یه فنجون ریختم و مثل کسی که یه قطره آب تو بیابون پیدا کرده، قورتش دادم. هوای خنک داخل اتاق و نوشیدنی سردی که بدنم رو پر کرده بود، باعث شد یکم آروم بشم. افکار داخل سرم یکم واضح‌تر شد.

«شما دو نفر چرا تو خونه‌این‌؟»

«من در این‌ مورد با آکیکو سان صحبت کردم و هر دومون تصمیم گرفتیم یه تعطیلات کوچیک توی روزهای جمعه، دوشنبه و سه‌شنبه داشته باشیم.»

«آه، که این‌طور. من چیزی ازش نشنیده بودم.»

«اگه زیاد مرخصی بگیرم، مافوقم از دستم عصبانی می‌شه و معمولاً این‌ موقع هیچ مرخصی‌ای نمی‌گیرم، اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.»

«ببخشید که این‌قدر خودخواهم، تایچی سان. حس می‌‌کردم امروز می‌‌تونیم چهار نفرمون با هم وقت بگذرونیم.»

«چهار نفرمون...»

«از ساکی شنیدم که دیروز و امروز کار نداری، مگه نه؟»

درسته. الان که فردای مسافرتمون به استخر باشه، اولش روزی بود که هیچ کدوممون کار نداشتیم. جمعه‌ها شلوغ‌ترین روز برای کتابفروشی‌هاس، به خاطر همینم به چالش کشیدنش توی وضعیت پر از خستگی خیلی به خودکشی نزدیکه. از خودم که بگذریم، واقعاً دلم نمی‌‌خواست آیاسه سان بعد از اینکه تموم انرژیش رو برای لذت بردن از استخر مصرف کرده بود، بیشتر از این‌ خودشو خسته کنه.

«تو این‌ وقت از روز، احتمالاً از کلاس‌های تابستونیت جا موندی، ها؟ هاها.»

«اینو می‌دونستی و از عمد بیدارم نکردی؟»

«تو خیلی تو درست سخت کوشی، پس اگه به چندتا از کلاسات نرسی به جایی برنمی‌خوره، درسته؟»

«خب، اینو که درست می‌گی...»

«هه‌هه. خوشحالم که با خودخواهی‌مون مشکلی نداری.»

به نظر میومد که بابام نه تنها اهمیتی نمی‌‌داد، بلکه حتی آکیکو سان هم نظرش نسبت بهش بی‌تفاوت بود.

آکیکو سان گفت:«من برات صبحونه درست می‌کنم.» و به آشپزخونه رفت.

صدای جیلیز ویلیز روغن رو تو ماهیتابه شنیدم و آکیکو سان یهو به سمتم چرخید.

«ممنون، یوتا.»

«چی؟»

«تو ساکی رو به استخر بردی، درسته؟»

«آه... نه، اونی که دعوتش کرده دوستش بوده.»

«اما اگه اونو متقاعد نمی‌کردی، احتمالاً نمی‌رفت، درسته؟»

«...امکانش هست.»

«به همین دلیل می‌‌خواستم ازت تشکر کنم. خیالم راحته که اون برادری مثل تو داره.»

با شنیدن این‌ حرف سرجام خشکم زد. مطمئنم آکیکو سان قصد نداشت این‌طور برخوردی رو نسبت به حرفش داشته باشم، اما با گفتن حرف "برادری مثل تو" به نظرم اومد که اون داره منو به خاطر این‌ حس اشتباهم سرزنش می‌کنه.

«به هر حال، تو حتی دو سال هم تا فارغ التحصیلت باقی نمونده... به زور دو سال تا وقتی مونده که اون از خونه بره. وقتی به این‌ فکر می‌کنم که شانس بیشتری برای این‌ که کنار هم یه خونواده باشیم نداریم، احساس غم و تنهایی می‌کنم.» آکیکو سان لبخند مبهمی‌ زد که باعث شد نفسم رو قورت بدم.

او گفت: "کنار هم یه خونواده باشیم." اگه بهش فکر می‌کردین، براتون یه آرزوی بی‌اهمیت می‌بود، اما من می‌دونستم که چقدر برای آکیکو سان حیاتی و مهمه. و احتمالاً برای بابام هم همینطوره. هر دوشون یه زندگی زناشویی جهنمی‌ رو پشت سر گذاشتن و فرصتی برای خوشحال بودن نداشتن. حالا که شانس ازدواج دیگه‌ای رو پیدا کردن که ادامه‌ش بدن، حتی روزهای عادی‌ای مثل این‌ براشون مثل یه گنج گرانبهاس.

اگه اونا بفهمن که من نسبت به ایاسه سان احساسات عاشقانه دارم و اونو یه زن می‌بینم، چه فکری می‌کنن؟ بعد از همه‌ی چیزهایی که پشت سر گذاشته بودن، بعد از اون همه رنجی که کشیده بودن، بالاخره به جای کوچیکی رسیدن که توش خوشبخت باشن. واقعاً می‌تونم این‌ آرامش رو با احساسات خودخواهانه و غیرعادی خودم به هم بزنم؟

—آره، اصلاً نمی‌تونم همچین کاری رو بکنم.

چهره‌ی مامان واقعیم به ذهنم خطور کرد. در حالی که بابام شب و روز کار می‌کرد که پول لازم برای زندگیمون رو به دست بیاره، مامانم مدام اونو با خواسته‌های خودخواهانه‌ش بمبارون می‌کرد و در نهایت مرد دیگه‌ای رو پیدا کرد تا باهاش فرار کنه. قبلاً، من اون زن رو به عنوان میمونی که نمی‌دونست منطق و عقل سلیم چیه، حساب می‌کردم.

این‌طور نیست که من عشق و احترام بی‌پایان به بابام داشته باشم، اما اون هیچوقت سزاوار همچین رفتاری نبود. اون کاری انجام نداده بود که به خاطر خواسته‌های بقیه، مدام اونو کنارش بزنن.

اگه از من بپرسین که می‌تونم فوراً روی این‌ احساسات رو به رشد سرپوش بذارم، و اگه جواب بدم آره یعنی دارم بهتون دروغ می‌گم. با این‌ حال، اگه این‌ احساس رو تو اعماق وجودم قفل کنم و بذارم برای مدت طولانی آروم بگیره، از بین می‌ره... واقعاً ممکنه این‌طور بشه؟ واقعاً می‌تونم ازش دست بکشم؟ کسی که زن خیلی جذابیه، و همچین آدم شگفت‌انگیزیه؟

«اوه آره، آیاسه سان کجاست؟ اون هنوزم تو اتاقشه؟»

«فکر کنم حتماً خیلی زود برمی‌گرده.»

«اون رفته بیرون؟ اصلاً انتظارشو نداشتم.»

«دقیقاً. تو فکرم چند ماه شده...؟ آه، انگار موشو آتیش زدیم.»

صدای باز شدن در ورودی همراه با قدم‌هایی که نزدیک می‌شد رو شنیدم.

«چی چند ماه شده؟ دارین درمورد چی...»

صحبت می‌کنین— این‌ سوالی بود که می‌خواستم بپرسم، اما وسط کار، جمله‌مو رها کردم. به هر حال، جواب درست جلوی من ظاهر شد، بدون اینکه نیازی باشه در موردش بپرسم.

«من برگشتم، مامان، پدر.» صدایی به شفافیت آب از اتاق نشیمن شنیده شد.

این‌ صدا البته متعلق به کسی نبود جز آیاسه ساکی- یا حداقل باید متعلق بهش می‌بود. دلیل اینکه نمی‌تونستم با اطمینان اینو بگم این‌ بود که این‌ ایاسه ساکی‌ای نبود که من بهش عادت داشتم.

«خوش اومدی ساکی. اوه خدای من، چه ظاهر تر و تازه‌ای داری.»

«ساکی چان! اوه، واقعاً که بلدی این‌ جو رو تغییر بدی.»

بابا و مامانمون به اتفاق از آیاسه سان تعریف کردن. و در واقع، اون به طور قطع تغییر کرده بود.

نماد تسلیحات آیاسه ساکی، یعنی موهای بلند طلاییش که مثل گندم زار می‌درخشید، با مدل موی خاصی کوتاه شده بود. قبلاً که تا پایین کمرش می‌رسید، حالا تا شونه‌هاش بود. یه چیزی شبیه مدل موی متوسط بود.

حالا که موهاش دیگه سوراخ‌های گوشش رو پنهان نمی‌‌کنن، گوشواره‌هاش بیشتر از قبل خودنمایی می‌‌کردن و شبیه مارهایی بودن که نیش‌های خطرناک اما به همون اندازه جذابش رو بیرون می‌‌کشیدن. یادم افتاد که تقریباً به زور سه ماه می‌شه که همدیگه رو می‌شناسیم. وقتی یه زندگی عادی دارین، منطقیه که در نهایت موهاتون رو کوتاه کنین، یا حتی تغییرات دیگه‌ای مثل تغییرات بدنی یا استفاده از آرایش مختلف رو تجربه کنین. با این‌ حال، یکی مثل من، که فقط یه جور ظاهرش رو دیده بودم، نمی‌تونستم با این‌ تغییر مقابله کنم.

تو تموم داستان‌هایی که خونده بودم، همچین تصمیم بزرگ یا تغییر ظاهری معمولاً نتیجه‌ی یه رویداد بزرگ تو زندگی اون شخص بود، به همین دلیل بود که وقتی که اینو دیدم نمی‌‌تونستم جلوی خودمو از پرسیدن "چرا حالا؟" بگیرم. مطمئنم که اصلاً معنی خاصی پشت این‌ تصمیم وجود نداشت، و با این‌ وجود، احساس می‌‌کردم که چیزی عجیبه و توی این‌ روند غرق شده بودم. و آخر تموم تردید و تفکرم، بهترین چیزی که می‌تونست به ذهنم بیاد، جمله‌ی معمولی‌ای بود که همیشه ازش استفاده می‌کردم.

«خوش اومدی... ایاسه سان.»

«من برگشتم خونه، نی سان.»

اون بدون هیچ تردیدی جلوی پدر و مادرمون منو "نی سان" صدا زد.

«ساکی... تو الان اسمشو...؟»

«ساکی چان...!»

صدای شاد پدر و مادرمون با هم در اومد، اما به نظر از جای دوری به صدا درمیومدن و اصلاً بهم مربوط نمی‌شدن. اونا نگران این‌ بودن که ما از هم فاصله داشته باشیم، و با هم یه رابطه‌ی خشک داشته باشیم و به هم تکیه نکنیم، بنابراین‌ این‌ یه دونه کلمه‌ی ایاسه سان احتمالاً باعث شده بود اونا احساس کنن همه‌مون یه قدم به جلو رفتیم.

چرا یهو موهاشو کوتاه کرد؟ چرا یهو منو "نیسان" صدا می‌کنه؟ بدون این‌ که هیچ کلمه‌ای برای گفتن داشته باشم، فقط می‌تونستم استنباط و فرضیات خودمو در مورد این‌ تغییر ناگهانی تو رفتارش حساب کنم. اگه بخوام حدس بزنم، اون داره بهم هشدار می‌ده و می‌گه که ما خواهر و برادریم و هیچوقت نمی‌تونیم چیز دیگه‌ای بشیم.

این‌ یه داستان کنایه آمیزه. وقتی که همچین مشکلی وجود داره، خیلی راحت‌تره اگه بتونیم دست خودمونو به همدیگه رو کنیم و مثل همیشه خودمونو با شخص دیگه‌ای سازگار کنیم. و با این‌ حال، از درک این‌ موضوع راحت شدم که می‌‌تونم با فاش نکردن احساساتم با کل این‌ موقعیت کنار بیام و در عوض اونو مثل یه راز نگه دارم.

درست همون موقع فقط به زمان نیاز داشتم تا به این‌ فکر کنم که چه طور می‌تونم با احساساتم کنار بیام. من می‌خواستم اون احساسات عاشقانه رو خلاص کنم، که این‌ کار بهمون اجازه می‌ده یه رابطه‌ی سالم رو در حالی که فقط خواهر و برادر همدیگه باشیم حفظ کنیم. در حالی که آیاسه سان نمی‌دونه من چه حسی دارم، باید راه‌هایی رو برای پاک کردن این‌ احساسات پیدا کنم.

در حالی که بهش نشون ندادم جذب این‌ مدل موهای جدیدش شدم، تو سکوت عزمم رو ثابت کردم.

پایان - خاطرات آیاسه ساکی؟

—این‌ها همه خاطرات هفته گذشتمه.

باید چیکار کنم؟

در حالی که به سقف نگاه می‌کردم، مدتیه که تو فکر فرو رفتم.

الان... ساعت ۴:۳۶ صبحه.

از اونجایی که آخرای ماه اوته و به ساعت ۵ صبح نزدیک می‌شیم، هوا هنوز تاریکه.

شاید اگه می‌خواستم می‌تونستم یه ساعت و نیم دیگه بخوابم. از اونجایی که به خاطر این‌ که خستم سریع خوابم می‌بره، زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم.

تو گوشه‌ی دیدم، پرده‌های جلوی پنجره رو می‌دیدم که تاب می‌خوردن. کولر رو طوری تنظیم کردم که تو خواب روی من باد نزنه و بسته به گرما می‌تونم اونو کم یا زیاد کنم.

از بین پرده‌ها، درست قبل از تموم شدن شب، می‌تونستم آسمون سفید شب شیبویا رو از نزدیک ببینم.

بعد از این‌ که آسمون شب پاک شد، مطمئناً هوا دوباره گرم می‌شه.

شروع کردم به فکر کردن.

یه ماهه- برای یه ماه کامله، که یه جورایی تونستم تحملش کنم، هرچند به سختی.

فقط از اینکه فکر می‌‌کردم بدون من داره یه جایی با بقیه خاطره می‌‌سازه، احساس ناامیدی می‌‌کردم. از این‌ فکر که ممکنه یه کسی بیشتر از اون چیزی که من ازش می‌دونم در موردش چیزایی بدونه، آزرده خاطر می‌شدم.

نه، من حتی از ناراحتی خودم هم خبر نداشتم. تنها چیزی که احساسش می‌کردم یه حس غم انگیز و مبهم تو سینم بود، اما فقط همین حس بود.

این‌ حس چیه؟

من حدود یه ماه پیش متوجه این‌ احساس مرموز شدم و اسمی‌ هم براش گذاشتم.

—حسادت.

اینو تو دفتر خاطراتم نوشتم.

وقتی نوشتمش، متوجه یه چیزی شدم.

اون همیشه با بقیه صاف و صادقه.

به همین دلیله که حاضره حتی به من عادت کنه، در حالی که من همچین شخصیت آزاردهنده‌ای دارم. اون بدون تعصب بهم نگاه می‌کنه. اون زحمات و تلاش‌های منو که هیچوقت به هیچ...

برای خواندن نسخه‌ی کامل لطفا یک حساب کاربری بسازید. درحال حاضر می‌توانید کتاب روزی روزگاری با خواهر خوندم را به‌صورت گروهی و با تخفیف ۱۰ لی ۳۰ درصد خریداری کنید. بعد از یک‌ماه نیز تخفیفات روزانه ۵۰ درصدی برای شما فعال می‌شود.

کتاب‌های تصادفی