روزی روزگاری با خواهر خوندم
قسمت: 4
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۴ – ۲۵ام اوت
(سهشنبه)
بعد از اینکه بیدار شدم، توی تختم موندم و با خودم فکر کردم. آیا دیروز به اوضاع گند زدم؟
«احتمالا گند زدم، ها؟»
صدام که باهاش با سقف اتاقم حرف زدم، به گوش هیچکس نرسید و دوباره به سمت خودم منعکس شد. سرم رو به اطرافم چرخوندم و ساعتو دیدم. خیلی وقت بود که ظهر شده بود، اما من هنوزم خوابالو بودم. چون اتفاقات زیادی دیروز افتاده بود و من تموم شب داشتم در موردشون فکر میکردم واسه همینم زیاد نخوابیدم. چطور میتونم هوشیاری سفت و پوست کلفت آیاسه سانو بشکنم؟ به هرحال، ذهنیت آیاسه سان در عین حال که تیز و محکمه در آن واحد به همون اندازه هم ضعیفه.
از شروع زندگیم با آیاسه سان دو ماهه که میگذره و به خاطر اینکه هردومون هر روز با هم کار میکنیم چیزای زیادی درموردش یاد گرفتم. اگه بخوام حدس بزنم، روند فکری آیاسه سان احتمالا این جوریه که کودک بودن به این معنیه که چیزهایی رو مجانی بهت میدن. اساساً، بیشتر تو دورِ گرفتن هستین تا بخشیدن. وقتی آیاسه سان بچه بود، مثل بقیهی بچهها عادی بود و از مادرش بستنی میخواست یا اینکه میخواست اونو به استخر ببره. اون همیشه چیزیو درخواست میکرد که از مادرش بگیره. البته، این کاملا منطقی بود، و بایدم اینطور باشه. با این حال، آیاسه سان همچین حسیو نداره. این چیزیه که تو این مورد خیلی مهمه.
آیاسه سان به خاطر شرایط خانوادش، روزهای کودکیشو در اوایل سالهای ابتدایی مدرسه متوقف کرد. اون دیگه نمیتونست به خودش اجازه بده که یه بچه باقی بمونه. دنیا روی دو رابطه دادن و گرفتن میچرخه، اما اون انتخاب کرده که بیشتر رو دورِ دادن زندگی باشه. احتمالا این راه آیاسه سان برای جبران روزهای کودکیشه، همون زمانی که تو دور گرفتن زندگی میکرد، با این تصور اشتباه که مادرش رو با این کار داشت اذیت میکرد.
اون میخواست هر چه زودتر بزرگ بشه و زحمت مادرش رو کم کنه. دادن چیزی به صورت رایگان احتمالا اونو به یاد گذشتهی تاریکش تو دوران کودکیش میندازه. به محض اینکه کمی خودخواه بازی دربیاره، احتمالأ به این فکر میکنه که داره بارِ روی دوش مادرش رو بیشتر میکنه. این جمله چه کنایهای داره. از این گذشته، خود آکیکو سان بهم گفت که اوضاع برعکس این شرایط بود.
«من میخواستم اون بتونه برای مدت طولانیتری کودکی کنه.»
فقط با فکر کردن به این موضوع، احساس کردم سینهام سنگین شده. با اینکه هر دوشون به هم اهمیت میدن، اما چیزهای اشتباهی رو برای همدیگه میخوان. مادر میخواد دخترش برای مدت طولانیتر بچه بمونه، در حالی که بچه میخواد به سرعت به یه فرد بالغ تبدیل بشه. خوشحال کردن هر دو طرف غیرممکنه. بالاخره اونا با هم تضاد دارن. حتی نمیتونن خودشونو به حرف همدیگه تطبیق بدن. ایاسه سان بالاخره یه بچهس.
شاید اگه آیاسه سان با آکیکو سان صحبت میکرد و سعی میکردن خودشونو با انتظارات یکدیگه وفق بدن، آیاسه سان میتونست با آکیکو سان کنار بیاد. با این حال، آیاسه سان همه این مشکلات رو قورت داد و از پلههای بلوغ بالا رفت و به بزرگسالی رسید. اون سعی کرد هر چه زودتر بار خودشو به دوشش بکشه، که منجر به این روند فکری سرزنش کردن خودش شد. به همین دلیله که نمیتونه هیچ آرامشی رو به دست بیاره و نمیتونه با یه قلب معصوم کسی بازی کنه. اون نمیتونه خودشو به خاطر اینکه صادقانه دوست داره به استخر بره ببخشه.
' من وقت رفتن به استخرو ندارم. من واقعاً وقتشو ندارم.'
چهرهی آیاسه سان وقتی این کلمات رو گفت، مثل همیشه خشک بود، اما از صداش بهنظر میرسید که داره نقش بازی میکنه. اما مقصر منم که نتونستم چیزی بهش بگم. اگه من یه جور قهرمان داستان بودم و توالی دراماتیکتری از وقایع رو برای متقاعد کردن آیاسه سان انتخاب میکردم، شاید ذهنیتشو در این مورد تغییر میداد...
نه، این درست نیست. من نباید اینجوری از واقعیت فرار کنم. اگه میخوام اونو نجات بدم، پس باید برنامهی محکمتری داشته باشم. در حالی که داشتم بهش فکر میکردم، زنگ ساعتم به صدا در اومد. واقعاً وقت بلند شدنم بود. بعد از اینکه زنگ ساعتمو خاموش کردم، به آرومی خودمو از روی تخت بلند کردم.
بین صبحونه و ناهار تقریباً بلند شده بودم. در حالی که فکر میکردم چی درست کنم، تو اتاق نشیمن ایستادم. چی باید بخورم؟ یا شاید بهتر باشه صبر کنم تا وقت ناهار برسه؟ ایاسه سان معمولا قبل از اینکه بابام برای کارش از خونه بره بیدار میشد تا صبحونه درست کنه، اما بهنظر میرسید که هنوز خوابه. دلیل این حرفم میز ناهار خوری بود. همچین مواقعی اتفاق میوفته. به هر حال ما همیشه نمیتونیم روی آیاسه سان حساب کنیم که برامون صبحونه درست کنه. حتی وقتی که تو دورهی امتحانات پایان ترم بودیم، هم بابام و هم آکیکو سان اجازه نمیدادن آیاسه سان صبحونه درست کنه.
به هر حال، در مورد شکم خودم من گشنمه، شاید باید کمی نون رو تست کنم. درست موقعی که داشتم فکر میکردم چی کار کنم، در اتاق نشیمن باز شد.
«... آه.»
«صبحبخیر، آیاسه سان.»
«...صبحبخیر.»
اون به شدت خوابالو بهنظر میرسید. حتی پلکهاش هم کاملا باز بهنظر نمیرسیدند. حتی جو معمولی با وقارش که تو خونه به خودش می.گرفت، جای دیگهای ناپدید شده بود. اون حتی لباسهاشو به مرتبی قبلا نپوشیده بود. هم قدرت حمله و هم قدرت دفاعیش به شدت کاهش پیدا کرده بود.
«خیلی خوابت نبرد، درسته؟»
«بعد از ساعت ۶ صبح... کمی خوابیدم.»
من فکر نمیکنم اسم اون کارو بشه واقعاً "خوابیدن" گذاشت. حتماً تا اون موقع بیرون روشن شده بوده. اسم این کار شب زندهداریه.
«چرا یکم بیشتر نخوابی؟ تا غروب که کاری نداریم.»
اون گفت:«من خوبم... الان ساعت چنده؟» و سرش رو چرخوند و به ساعت روی دیوار نگاه کرد.
چشماش خوابآلود بهنظر میرسید، اما یهو از شوک کاملا باز شدن.
«چی...؟ این قدر دیر شده...؟» با گفتن این حرف، به میز ناهارخوری نگاه کرد.
طبیعتاً هیچی اونجا نبود.
«اوه نه، اصلا اون چیزی برای خوردن داشت؟»
«نگران نباش، بهنظر میرسه که کمی نون خورده.»
یه بشقاب با خرده نون تست داخل سینک بود، هرچند بهنظر نمیرسید وقت داشته باشه که اونو تو ماشین ظرفشویی بذاره. حداقل کره یا مربا یا هر چیز دیگهای رو که استفاده کرده بود، دوباره تو یخچال گذاشته بود. خوب، قبل از اینکه آیاسه سان و آکیکو سان بیان اینجا زندگی کنن، صبحونههای ما معمولا این جوری بود. منظورم اینه که حتی اگه چیزی میخوردیم، اوضاعمون اینطوری بود. واسه همینم دلیلی وجود نداره که آیاسه سان احساس گناه کنه.
سعی کردم به ایاسه سان اطمینان بدم، اما بهنظر نمیرسید حرفایی که بهش میزدمو بشنوه. با ناراحتی از اشتباه خودش لبشو گاز گرفت.
«این اولین باره که اینطوری بیش از حد میخوابم.»
«شاید خستگیت روی هم تلنبار شده؟ میتونی بیشترم استراحت کنی، اوضاع خوبه.»
«این... واقعاً متاسفم! تو هنوز هیچی نخوردی، آسامورا. من فوراً یه چیزی درست میکنم.»
آیاسه سان به وضوح داشت از کنترل خارج میشد. ناگفته نمونه که زیر چشماش دایرههای سیاه معلوم بود.
با صدای بلند و محکم صداش کردم:«آیاسه سان.»
«چ...چ... چیه؟»
«من میخوام که صدامو بدون اینکه ازم فرار کنی بشنوی.»
«چی... آم، چیه؟»
«گوش کن. وقتی برای اولین بار اینجا اومدی، یادته چی بهم گفتی؟»
اون صدای شوکزدهای رو از خودش بروز داد. حدس میزنم هنوزم یادش باشه.
«... اگه بتونیم به این راحتی "باهاش کنار بیایم" بهمون کمک میشه...؟»
سرمو تکون دادم. دقیقاً همین جمله. این اولین باری بود که کارتهامونو بههم نشون دادیم. اطلاعاتمونو رد و بدل کردیم و تصمیم گرفتیم که با خواستههای همدیگه سازگار بشیم. به همین دلیل بود که به صحبتم ادامه دادم.
«الان، من قضاوت کردم که تو واضحه کم خوابی داری، ایاسه سان. میتونی ضد حرفم باهام بحث کنی و تموم تلاشتو بکنی، استدلالهای متقابل علیه من بسازی، اما فقط تو آینه خودتو نگاه کن. من نمیخوام تو این حالت برام غذا درست کنی. من نگرانم که واقعاً به خودت صدمه بزنی. تو میتونی روی صندلی بشینی، اما من غذا رو درست میکنم. این نظر صادقانهی منه.»
«آم... اما گفتم که غذاها رو من درست میکنم.»
«قانون قانونه. تو باید خودتو با شرایط وفق بدی و باهاش زندگی کنی. امروز، ماموریتت درست کردن غذا نیست، بلکه ماموریتت اینه که کمی استراحت درست حسابی کنی.»
«ا-اما...»
«منم معمولا اینو بهت نمیگم، آیاسه سان. خودت اینو گفتی، درسته؟ تا حالا اینجوری زیادی نخوابیده بودی، مگه نه؟»
«...نه.»
من گفتم:«پس این یه وضعیت نامنظمه. نیازی نیست خودتو مجبور کنی مثل همیشه کارا رو انجام بدی. بیا، فقط روی یه صندلی بشین. البته میتونی برگردی و کمی هم بخوابی.» و صندلیای رو که آیاسه سان همیشه روش مینشست رو بیرون کشیدم.
کف زمین در برابر کشیده شدن صندلی، صدای جیرجیر خفیفی رو از خودش در آورد.
«من فقط یکمی خوابم کم شده، باشه؟»
«میدونم، اما ایاسه سان کم خواب حق داره روی این صندلی بشینه، پس بیا.»
«...باشه.» بهنظر میرسید آیاسه سان خودشو تسلیم سرنوشتش کرده. اون روی صندلی نشست.
شاید این اولین باری باشه که ایاسه سان اینقدر ضعیف عمل میکنه. اما مهمتر از اون ...
«یه تیکه نون تست میخوای؟»
اون با تکون دادن سرش بهم جواب داد، پس من یه برش برای اون و یکی دیگه برای خودم برداشتم و اونا رو داخل توستر گذاشتم. همینطور کره و مربا رو هم از داخل یخچال بیرون آوردم و جلوی ایاسه سان گذاشتم. البته همراه چاقوی کره و قاشق مقداری ژامبون باقی مونده رو هم دیدم و از داخل یخچال بیرونش آوردم.
«میخوای ژامبونو سرخ کنم؟ حس میکنم همیشه این کار رو میکنی.»
« آره، من اینطوری دوستش دارم.»
«یکم هم دوست داری ترد باشه، درسته؟»
«...آره، من اونجوری دوستش دارم.»
«متوجهم. اینطوری واقعاً خوب میشه.»
چون با هم توافق نظر داشتیم، ماهیتابه رو در آوردم و داخلش روغن ریختم و حرارتشو روشن کردم تا ژامبون به آرومی تفت بخوره. صدای جیلیزویلیزی بلند شد و باعث شد بیشتر احساس گرسنگی کنم. چرا صدای جیلیزویلیز ماهیتابه این حس رو میده؟ نون طلایی-قهوهای رو روی بشقاب گذاشتم و سر میز ناهارخوری آوردم. همین کار رو هم با ژامبونی که کارش تموم شده بود و گوش...
کتابهای تصادفی


